بنام خدا
نامها در این داستان غیر واقعیست !
29/9/99
 برای اخرین فرصت و اخرین داستان اینجا - یلدا در منزل مبارک باد


موقعیت اول :
آقای دکتر سرایی در شهری بزرگ در حال طبابت بود . اما خانواده او در یک شهر دیگر زندگی می کردند . فاصله دو شهر مسافتی حدود 890 کیلومتر بود .  شبها و روزها در انتظار خبر خوشی بود .یک عالمه هدایا  خوب و مناسب و خوشحال کننده خریده و فراهم کرده بود .  مرتب گوش بزنگ  خبر های  خوب و خوش  زندگی بود . خیلی حساس و وسواس شده بود . شبها خواب درستی نداشت . گرچه خود طبیب بود اما نیاز به آرامش داشت . مدام در فکر دوری از خانوداه بود .  تقریبا اواخر ماه های بار داری همسرش بود . در انتظار آن روز و ساعت فارغ شدن همسرش در عین خوشحالی  کم حوصله و بهم ریخته   شده بود . سر انجام خبر به او رسید همسرش برای عمل زایمان به بیمارستان انتقال داده شد . بلا درنگ عصر همان روز گاز اتومبیل استیشن را گرفت و به سمت زادگاه خود با هدایای خریداری شده روانه شد . با وجود خستگی  در راه  طولانی شبانه بدون توقف در حرکت بود . همچنان  در سحر گاه روز بعد با چراغ روشن  رانند گی می کرد .حوالی تاریک و روشنی بین شب و روز به 100  کیلومتری شهر مقصد و زادگاه خویش رسید ه بود . دشتها و کویر ها و کوه و تپه ها و گردنه ها و ناهمواری های خسته کننده را پشت سر گذاشته بود .گرچه خستگی و خواب آلودگی بر او مستولی شده بود ، اما سعی داشت با آب پاشی بر سر و صورت و پنجیر گرفتن صورت و اندام دست و بازو و صورت همچنان به راه خود برای رسیدن به بیمارستان محل بستری همسرش رانندگی کند و هرچه زودتر بر بالین او برسد .

موقعیت دوم :   
 اواخر تیر ماه سال 1347 خ بود . مردی معروف و بزرگی از قوم  در سحر گاه یکی از روزهای تابستان قصد داشت نزد فرزندش که در شهر بزرگی به تحصیل مشغول بود ، عازم شود .  همزمان همان روز عصرکه  جناب دکتر سرایی  از شهری خیلی بزرگتر و دور تر  راه افتاده بود  به سمت  همان شهری که مسرور    قصد جمع و جور کردن وسایل و هدایا که در نهایت  مقصد هر دو یک شهر بود .  هدف  دیدار از  فرزند محصلش بود .
دو سیاه چادر ایلی یکی متعلق به مسرور   با فاصله حدود دویست متری جاده در کنار رودخانه در کنار برج نگهبانی پاسگاه روی یکی از تپه های بلند مجاور  جاده بیابانی در انتظار فصل درو و آزاد شدن محل چرای دامها در  مزارع جو و گندم  گرمای تیر ماه را سپری می کردند . مسرور صاحب یکی از چادر ها از قضا قصد داشت سحر گاه ان روز برای دیدن فرزندش به شهر برود . از شب قبل او هم با جمع و جور کردن هدایا و لوازم سفر با شور و هیجان شب را با خواب و بیداری پشت سر گذاشته بود . فرزندی که پس از پایان امتحانات خود با پدر می بایستی به چادر محل ست بر میگشت . او از افراد بزرگ و محترم ایل بود .  مسرور، سحر، وقت خروس خوان بر خاست با کمک همسربار دارش  صبحانه  میل کرد و خود را آماده رفتن به کنار جاده به امید سوار بر  خودرو و کامیونهای عبوری عازم شهر شود .وقتی  از یک کیلومتری پیچهای روبرو جاده خلوت و کم تردد و کم عرض نوری حاکی از رسیدن یک خودرو پیدا میشد با عجله به کنار جاده برای توقف هر وسیله نقلیه می رفت  چند بار بین جاده و منزل خود در رفت و آمد بود . هوا هنوز بطور کامل روشن نشده بود . خودرو ها  برای دید بهتر با چراغ روشن حرکت میکردند . هر از گاهی یک وسیله نقلیه از محل گذر میکرد . آ خرین بار  به محض  روبرو شدن با نور  وسیله نقلیه بعدی نیمی از  استکان چای خود راسر کشیده و نیم دیگر را در استکان جا گذاشت و با عجله کنارجاده رفت . کانالی پر پهنا و عمیق از رودخانه جدا شده بود و در امتداد جاده و موازی ان همچنان پیچهای جاده  را در میان تل و تپه ها دور میزد و به سمت زمین های کشاورزی سهم بندی و به باغات و   مزارع صیفی جات  سرازیر میشد . مسرور بین جاده و کانال آب  در محل کم وسعتی در یک پیچ خطرناک جاده ایستاده بود  و با بلند کردن دست منتظر توقف اتو مبیل در حال نزدیک شدن بود  . اتومبیل اندکی کم سرعت شد و تصورش بر ان بود که احتمالا برای او قصد توقف دارد . تا نگو راننده خود رو  ، اقای دکتر تاب تحمل نداشت و خواب در  چشمش افتاده و ماشین بی اختیار از شانه خاکی  جاده در حال  منحرف و افتادن  در کانال  اب بود . مسرور همچنان  متوجه نبود  که ماشین به سمت او می آید  . ناگهان   ماشین او را سینه کرد و هم ماشین و هم مسافر پیاده   با سر وارد کانال شدند . صدای برخورد خودرو به بدن مسرور و سپس برخورد به حاشیه کانال اب همه را از خواب صبحگاهی بیدار کرد . اولین نفر نگهبانان  ساختمان برج نگهبانی بودند که با سرعت سر صحنه رسیدند . دکتر گرفتار را از ماشین ، سالم بیرون کشیدند و تصور برآن بود که هیچ اتفاق دیگری بروز نکرده است . اما از آنطرف با شنیدن صدای مهیب  از سمت و کنار جاده اعضای دو خانواده خود را به کنار جاده و صحنه چپ کردن اتومبیل رساندند . هوا دیگر بدرستی روشن شده بود .فریاد زدند که یک نفر از خانواده  خود  را از زیر خودرو نجات دهید. اما خبری از زنده و مرده او نبود انطرف ، کمی دور تر در مسیر انحراف اتومبیل  آثار البسه تن او را در لابلای بوته ها مشاهده کردند و پس از جستجو بدن بی جان وی را بیرون کشیدند . همسر مسرور هم  بر سر هشتمین و آخرین فرزندش بار داربود . غوغا و شیون در سحر گاه به همه مناطق رسید و اوضاع ارامش منطقه و ایل دوباره بهم ریخت . نتنها اقای دکتر بر بالین همسرش نرسید بلکه سبب از بین رفتن یک نفر دیگر هم شد . تا یکی دو روز ماجرا ادامه داشت تا اجازه دفن صادر شد و ماجرا پایان یافت و هفته بعد فرزند پسر خانم مسرور  بعد از پدر متولد شد و با چه سختیها و رنج و درد حاصل از بی پدری و همسری زندگی ادامه یافت . زندگی  خوش روال انها با در گذشت سرپرست خانواده از هم پاشید و دچار بی نظمی شدید گردید. اما مادر با هر زحمتی بود زندگی را سر و سامان داد . بچه ها را بزرگ و با تربیت درست و حسابی پرورش داد و انها را به ادامه کلاس و درس تشویق کرد و انسانهای مفید برای جامعه تربیت کرد . انها به ناچار دست از زندگی سیار  کوچ نشینی کشیدند و در شهری کوچک ساکن شدند تا بچه ها به  پیشرفت بهتر و موفق تری دست یابند  .  همه فرزندان با همت و تلاش مادر فداکار به شغل های فرهنگی و پرستاری و دیگر رشته ها مشغول شدند و اخرین فرزند هم هنوز بعنوان تکنسین اتاق عمل مشغول خدمت میباشد . مثلی در ایل می گوید که شانس و اقبال خوب و بد به نازکی و نزدیکی لبه کارد است. یعنی با اندکی و مویی چرخش بلا دور و یا بلا گریبانگیر فرد میشود . اگر از بد شانسی مسرور بگوییم چنانچه او  با اندازه پهنای کف  دست انطرفتر ایستاده بود ، یا به قدر مویی از تماس مانع در حال انحراف کنار تر بود جان سالم بدر میبرد  بهر حال شاید هر گز  آن اتفاق ناگوار روی نمی داد . بهمین مناسبت در هنگام بروز نزاع و دعوا و درگیرهای ایلی بزرگان فی الفور مداخله میکردند.اولین  پند و اندرز انها به جمع درگیر این بود از این کار دست بکشد که قضا و بلا پشت کارد نهفته است یک آن و یک دم  اگر دستت بالاست ،متعاقبش  اتفاق وحشتناک افتاده است و جمع و جور کردنش محال و مشکل است . خاطره تلخ  شب یلدا : هرساله برای زیارت  قبور حد اقل سالی دو بار در  تحویل سال  نو و قبل از شب یلدا که به آرامستان ساکت و آرام محل بجز ایام حال حاضر  کرونایی مراجعه می کردیم بر  قبور اجداد ، وابستگان  دفن شده  در محل ، با قرائت فاتحه یاد انها را گرامی میداریم . البته در چنین ایام یلدایی برای ما که پدر را از دست داده ایم بسیار خاطره تلخ تری برای همیشه در اذهان باقیست .روح همه در گذشتگان شاد باشد ، اما زندگی همچنان ادامه دارد . معمولا یک  قدم نزدیکتر بر قبر روانشاد م هم حاضر میشویم و یاد او هم  گرامی داشته میشود !!!

شاد و بدور از گزند روزگار باشید

روز ی سرد و زمستانی و یخ زده که بسختی میشد برف و یخ را از سنگها زدود و نوشته ها را پیدا کرد و خواند !





داستان کلاه** کلاهی که هر گز بسرم نرفت - باد اورده را باد میبرد

اصطلاح - ضرب المثل ایلی (متنجنه )

داستان قربان قسمت اول- اجل برگشته میمیرد نه بیمار سخت 1

داستان و ماجرای کوتاه اسب ربایی من - نان و نمک بچش اما شکستن نمکدان هر گز

هزار داستان -عروسی نا فرجام زلیخا ، دختر زیبای ایل

هزار داستان :ابتکار مفید خانم آموزگار در کلاس و آموزشگاه

هزار داستان ::تر فند بازگشایی زبان ساحری که وانمود میکرد بطور مادر زادی لال است.

جاده ,یک ,  ,ها ,، ,مسرور ,بود   ,شده بود ,را از ,کنار جاده ,و با

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بامداد کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. تغذیه طبیعی یا خام گیاه خواری poparya در جستجو poonehshokuh نمونه ایت الله کاشانی مقالات و اخبار تخصصی سئو دانلود کده 19527515 پرچین