داستان بعدی احتمالا این باشد :سگ بینوا و با وفای من

با پوزش از غیر فعال شدن برخی مطالب به سبب کمبود فضا و درج مطالب جدید
illha
( لطفا قبل از خواندن کامل متن قضاوت نفرمایید  !!)من از اوایل کودکی با دیدن تصویر عکس اسب در کتابها کم کم علاقه شدیدی به اسب و اسب سواری پیدا کردم . اما هر گز به آرزوی واقعی خود بجز در رویا ها نرسیدم . هیچ  فردی از خانواده توجهی به خواسته ام نکرد . اما تا دلتان بخواهد مرتب معلم سر خانه برای تربیت و سواد آموزی داشتم از همان اوایل شروع به شناخت اشیا و افراد دور و برم معلم تنها عنصری که خواسته ها را میشنید ولی او هم بی توجه بود .معلم داشتم  تا بگفته بزرگان  که در آینده با سواد و ادم درست و حسابی شوم شاید بدرد جامعه هم بخورم . اما من در رویای داشتن  اسب بودم انهم از نوع سفیدش . غیر از این رویا در ذهن خود چیز دیگری پرورش نمیدادم . اغلب از آقا معلم پرسش های از نوع و چگونگی پرورش و مسائل سوار کاری داشتم اما دریغ از یک جواب کوتاه و شاد کننده کودکانه ، هیچ وهیچ . بمانند اینکه معلم تعهد داده بود بجز  موضوعات درسی از تدریس موضوع متفرقه خوداری کند . معلم بجای مطالب مورد علاقه ام ،ذهن و مغزم را انباشته از مطالب ریاضی و غیر ریاضی  فقط توصیه وار و تکرار مکررات بنمود و حاصلی هم پدید نیامد از آنهمه تلاش و زحمت فراوان بی نتیجه . این روند بیش از سه سالی  بطول نیانجامید و حاصل آن سه معلم متفاوت با روحیه متفاوت ولی همه کنار رفتند . این تغییر  و جایگزینی معلمان عزیز سبب نشد خوراک ذهن را تغییر و اصلاح نمایند و هیچگاه دل به درس شیرین معلم ندادم .روند تغییر الگو و راه و رسم مدرسه هم با هیچکدام از معلمان برای کشاندن ذهن و فکر به مسائل مد روز ثمر بخش نبود . من تصمیم خود را گرفته بودم . فقط اسب و اسب سواری در ذهن خودم خلاصه شده بود . من هم دست به ابتکار نوینی زدم . حال که من توانایی درس دادن به بچه ها را آموخته ام چرا کلاس درس تشکیل ندهم . به بچه های هم سن و سالم در کوچه و اطراف محله پیوستم . قصدم درس رویاهایم بود . آنقدر هم لذت بخش که همه چند دانش آموزم با علاقه گوش میکردند و دنباله رو ماجراهای رویا هایم بودند . عصرها و سر شب در تاریک و روشنایی های فضای باز و در نور کم فروغ ماه بهترین اوقاتم بود برای تدریس موضوعات مورد علاقه خود و دوستان قدیم و جدید . کار سختی نبود . اغلب چیزهای مورد گفتگو یکطرفه برای بچه های در و همسایه و محله خود به قصه و داستانسرایی مشغول بودم و یکی دو ساعت را به بازگویی قصه ها می پرداختم . موضوعات هم ابتدا مقدمه ای بر کیهان و جهان پیدا و پنهان زمین و آسمان بود سیاره و ستارگان در زمره مهمترین موضوعات درس بود هر دو را ستارگان می نامیدم و متحرک . هزاران ستاره در آن آسمان لایتناهی داشتم و اجازه نمیدادم هیچکس به ستارگانم مالکیت پیدا کنند . همه غرق تماشا و اشاره من به سمت و سوی آسمان بودند . همه ستارگانم نام ویژه داشتند . . نام تمام موجودات عالم را بر ستارگانم نهاده بودم مبادا از یاد ها برود تا انجا که به ذهنم میرسید نامها را مرتب روی هر ستاره نام گذاری میکردم ، از مرغ و خروس گرفته تا مار و مار مولک و شیر و روباه و گرگ و میش ، طاووس و بلبل ، شاهین و عقاب ، کبک و غاز های وحشی نام داشتند . شبها برخی از ستاره ها را گم میکردم . بچه ها را بکمک می طلبیدم تا گمشدگان را بجویند .برخی دیر تر ظاهر میشدند . همه سرها سر شب بسوی آسمان بالا بود . نقطه ها و روشنی های ضعیف و کم نور را به وقتی مناسب در آینده واگذار میکردم . پس از خاتمه درس ستاره ها به سراغ ماه و سفر به کره بی نظیر  میکردم . ماجرای سفر به ماه را با اسب سفید خود برای اولین بار میگفتم و شروع بار دوم برای سفر به ماه که با اسب سفید خود می تازیدم و از کوهستان آنقدر بالا میرفتم تا به آستانه ورود و قدم به ماه میگذاشتم . آنقدر باید بالا و بالاتر میرفتم تا نوک قله که به ماه نزدیک شوم . ناگهان اسبم افتاد و دست و پاهاش مجروح شد و از سفر باز ماندم . در تلاش بودم برای این ناکامی و جبران ادامه سفر کاری بکنم . دوباره به خود آمدم وای بر من کو اسبم و کو ان شب مهتابیم  و کو ان فاصله کم ماه به لبه کوه تا راحت بتوانم به انجا برسم . اینها همه رویا و آرزوهایی بود که برای دوستان میگفتم و انها سرا پا گوش بودند . دوستان که در این محفل نسبتا کودکانه جمع بودند بدقت داستان ها را پی گیری میکردند و گاهی افسوس و آرزوی رسیدن به ماه و ستاره ها را داشتند . من بتدریج بزرگتر و مهارت درس و مشق آموخته بودم و دیگر نیازی به معلم جدید نداشتم . عصری بلند در هنگامه پاییر بود که یکی از شاگردان من از سر کار از مزرعه با پدرش به دهکده مان بر میگشت . او اسب سفید را دیده بود و سر راه خود به دروازه دالان گلی خشتی منزل ما آمده بود و مرتب و هراسان در را میکوبید . از کارکنان انجا دم در رفت و پسر هراسان بنام دانا را دید که احوال مرا میگرفت . او هم مرا صدا زد که جلو در با شما کار دارند . من با عجله از اتاق بیرون پریدم . دانا شاگرد مودب و عاقل را دیدم . کنار گوشم به ارامی گفت اسب سفید شما را دیدم کنار رودخانه در مقابل بیشه زار در چمنزار روبه زردی پاییز به چرا مشغول است . پس عجله کن تا از دست نرفته  کاری بکن . من بلادرنگ به  طرف نشانی اسب سفید    دویدم . خشنود و راضی از جستن یک اسب سفید بودم .نزدیکتر شدم در کنار رودخانه و بیشه زار انبوه اسب سفید در میان ده ها اسب و کره اسب میدرخشد . در دل مزارع و زیر سایبان درختان بید کهنسال چندین چادر ایلی بر پا شده و گله و گوسفندان هم پراکنده و سر و صدا و شور و هیاهوی انها گوشها را کر میکرد . مستقیم به سمت چادری رفتم که حدس میزدم صاحب اسب سفید باشد . چشمم به اسب سفیدی به سفیدی برف که با غل و زنجیر دستها را بنحوی سخت و محکم اراسته بودند. دو دستش در زنجیر و قفلی بر ان بسته بود و حرکتش ارام آرام بود و صدای بهم خورردن حلقه های زنجیر صدای غیر قابل تحمل و وزن سنگین انهم بنظرم آزار دهنده بود . به چادر رسیدم و به آرامی سلام گفتم و دستی بر طناب در استانه سیاه چادر ایستادم . اعضای خانواده پس از پرسش و شناسایی مرا به درون چادر با فرش قالی چند رنگ  و زیبا دعوت و با نان و دلمه ( پنیر تازه کیسه ی )و انگور باغهای محله خودمان و یک چای خوب و مناسب پذیرایی کردند . من به اسب مورد نظر نظر دوخته و نیت خود را برای بدست آوردنش تازه داشتم نقشه میکشیدم . دقیقا متوجه این مورد نبودم که اگر بر سفره  هر میزبانی بویژه یک ایلیاتی نان و نمک چشیدی نباید نمکدانش را یا بشکنی و یا با خود ببری کاملا غافل و نادان بودم . در عین لذت بردن از خوراک ساده و نهایت مهمان نوازی نقشه چگونه ربودن اسب سفید خوش هیکل را در ذهن می پروراندم . این اسب نازنین مناسب سفرهای رویایی نا تمام من به جاهای نا شناخته بود .چشم از آن بر نمیداشتم تا در دمدمه های غروب بتوانم ان را به چنگ آورم . به همان ذره عقلم رجوع کردم با خود گفتم بلند شو آفتاب دارد میپرد . تا اسب به بیشه زار بسیار نزدیک است فرصت را غنیمت شمار . من هم بر خاستم و به اصطلاح خدا حافظی بر عکس مسیر ورود به چادر ها راهی گوشه بیشه زار شدم در یک فرصت مناسب خود را در قلب بیشه زار پنهان کردم .هدف اصلی کشیدن افسار رنگی پیچیده دور گردن اسب به درون بیشه زار بدور از چشمان اهالی چادر نشینان بود . باید نقشه را بی نقص بدون دیده شدن انجام دهم و الا گیر می افتادم . در لایه نازکی کنار نی زار با دقت  تمام استتار سرک کشیدم تا از وضع جمعیت چادر نشینان با خبر شوم . بر خلاف انتظار دیدم ده ها چشم و گوش دقیقا بهمان زاویه دید میزنند . عقب نشینی کردم و باز هم انتظار . عجله کردم و ارام روی زمین نشسته  لااقل به اسب مورد علاقه ام رسیده ام . دل به دریا زدم و شهامت بخرج دادم یک متری هدف رسیده بودم . هر چه بادا باد  برخاستم افسار و یال اسب سفید مخملی را گرفتم و به زور بداخل نیزار و بیشه زار انبوه کشاندم . از بد اقبالی من سگها ی  نگهبان اطراف چادر ها متوجه من شدند و بسرعت به سمت من آمدند . دیگر ترسی نداشتم و اکنون داخل دژی مستحکم بنام پناه گاه بیشه زار شده بودم و اینجا از نا آرامی اسب پریشان و ازش خواهش کردم ساکت و آرام باشد همه چیز درست میشود . آفتاب به پنهان شدن پشت کوه  زردی و غبار محلی داشت رنگ تیرگی به افق میبخشید . هم شاد و هم نگران بودم بالاخره دستم به اسب سفید در کنج رویا هایم رسیده بود ولو برای اندک زمانی . ناگهان صدای چادر نشینان بلند شاد فریاد زدند اسب طلاره غیبش زده . اینجا و انجا همه جا پر از نیرو های گشتی ایلی گشت . بفکرم رسید که همه با خبر شدند که اسب سفید مفقود شده و جستجو ادامه دارد . به گویش خودشانی حرف میزدند و بالا و پایین میرفتند . انها که براحتی دست بردار نبودند . ضلع جنوبی بیشه زار محدود به رودخانه با گودال های عمیق و چرخشی آب در حال حرکت و غیر قابل خروج از این مخمصه و گرفتاری جدید بود . باید شب طولانی را انتظار و از جبهه روبرو و در محاصره ایل با اسب فرار کرد و به سرزمینهای نا شناخته و جدید رفت . اگر موفق به گذر از این مرحله شوم .  اوضاع برای من بد و وخیم تر شده بود . محاصره کامل  از سه طرف بیشه زار  انجام و امکان خروج نبود . بچه های کلاسم  ابتدا مرا مزدو و این اواخر مزدور صدا میزدند . من اوایل به مردم کوچه در ساخت دیوار گلی و باغچه مجانی کمک میکردم به همین منظور نام مرا مزدو نهاده بودند تا کم کم به مزدور بدل گشتم . کار بی مزد منظورشان بود . حال در این اندیشه بودم که اگر گرفتار شوم نام ننگی بر تمام خودم و اهالی دهکده و بر بچه های کلاسم تا ابد میماند . با خود گفتم تا عبرتی برای آیندگان باشد چنین غلطی هر گز مرتکب نشوند . خلاصه خلاصی بدون اسب هم امکان نداشت . با توصیفات صادقانه خود یکراست به سراغ دهدار و کدخدا و اهالی دهکده مجاور رودخانه و بیشه زار و عشایر ساکن یکروزه و آماده کوچ فردا و مهاجر رفتند تا این افتضاح رخ داده را حل و فصل کنند . تا حدودی رد یابی کردند و داخل بیشه ورود کردند اما ترس از حضور خوک و گراز و سایر درندگان هیچکس در این شب براحتی حاضر به ادامه نبود اما من که هراسی نداشتم . حدود دو ساعتی ماجرا ادامه و دست از محاصره برنمی داشتند . ناگهان صدای آشنایی بگوشم خورد بدنبال فرصت طلایی و آمدن کامل تاریکی و حضور ستارگانم  در آسمان  و گرفتار در میان انبوه درختان و نیزار های تر و خشک و دیر گذر زمان دل آشوب و دل نگران بودم . حال که صاحبان اسب برای پیدا کردن اسب مصر بودند می دانستند اسب  با این غل و زنجیر و بخو نمی تواند از بیشه دور شده باشد . تازه من فکر اینجا را نکرده بودم که چگونه با این وضع میتوانم اسب را با خود ببرم . انها بسیار زرنگتراز من  بیچاره بودند .  مثل اینکه  اسبشان را مجهز به گیر بی صدا کرده بودند . این صدای آشنا کسی جز کدخدای دهکده و صاحب چند پارچه ابادی نبود .مردی پر نفوذ و دارای املاک بسیار و با تمام وجود اخلاق و روحیات مرا میدانست و شناخت کامل داشت . احتمالا برای کمک به من به خود زحمت داده بود . سواره بر اسب بهمان حوالی و در جمع مردم ایل حاضر شده بود اسبش پای کوبان و بالاتر از همه غرا سخن میگفت و مردم را به ارامش دعوت میکرد و در پی حل مشکل و جستن اسب بود داشت به مردم قول مساعد  میداد . همه  اهالی ربودن اسب را به من نسبت داده بودند . تردید هم نداشتند . کدخدا در این میان نرم خرد میکرد و مزد هم نمیگرفت . زیرا مقصر اصلی هم از اهالی دهکده  در اختیار  او بود باید نرمش و مدارا میکرد .  در این حین با فرا رسیدن کدخدا بحث و جدل داغتر شد تقریبا بهنگام موعظه کدخدا همه در سکوت کامل بودند بجز سگهای پیشنک ایل که دمادم واق واق در هم و  بی تاب آنها  سکوت صحنه را میشکست . کدخدا فردی با تجربه و با تدبیر و فهیم بود که از طرف محله ما برای حل مشکل فرا خوانده شده بود . همه در اطراف و گوشه های بیشه منتظر و به تبادل نظر و دسته و گروهی می چرخیدند . هر کسی یک ایده ای داشت . یکی میگفت تا صبح فردا محاصره را ادامه دهیم دیگری حرف از تیر اندازی هوایی را پیشنهاد میداد . دیگری داخل بیشه به جستجو بپردازیم . اما کدخدا یک کلام پیشنهاد داد و همه متفق القول تائید کردند و پذیرفتند . نظرش این بود که نیاز ی به زحمت دادن  خود نباشید و هیچ کار خطرناکی انجام ندهید تا چند دقیقه دیگر من اسب و را هردو پیش چشم شما ظاهر میکنم . حرف بی حساب و غیر منطقی میزنه این مرد .عده ای حرفش را پوچ میدانستند . کدخدا مصرا تاکید میکرد حالا میبینید . همه را به عقب فرا خواند و گفت آتش بیاورید تا بخشی از بیشه را به آتش بکشیم . همه مردم حاضر در اطراف چادر ها دور هم جمع بودند و سر شب نا آرامی را سپری میکردند .  آتشی در گوشه بخش میانی بیشه بشکل کنترل شده بیا افروختند . همان مسیر ورود اسب به داخل بیشه  شروع به شعله ور شدن گردید صدای پکیدن ودود ساقه های نی و علفها و تنه نازک و کلفت درختچه های لب رود در هم در میان شعله اتش میسوخت و ستون دود همه را فراری داد . آنطرف رودخانه عمق آب زیاد بود و با اطمینان کامل راه فراری برای هیچکس باقی نبود . من هم در دل اتش در حال نزدیک شدن احساس خطر کردم و سراسیمه به سمت چادر ها با فاصله اندکی از دود و آتش خود را به خارج محوطه  در میدان خالی و در محاصره  افراد ایل با شرمندگی خارج شدم و از طرف دیگر با فاصله چند متر هم اسب سفید برای نجات جانش دو دست در هوا و با پرش های بلند و با صدای زنجیر های متصل به آن از میان دود و آتش خارج شد . مردم حمله ور شدند . اما کدخدا قبل از عکس العمل همه با شلاق بلند دو سه ضربه کوتاه بر پیکرم نواخت و گفت بیچاره مزدور بی عقل و شعور ّ بی انصاف کله پوک اسب به چه درد ت میخورد انهم اسب مردم را گروگان میگیری .قصدش ارام کردن مردم بود . اخرش هم گفت این پسر بچه شیرین عقل و نا خوش احوال است . دوباره از تو می پرسم اسب برای چه میخواستی . من هم با لکنت گفتم برای دور زدن اطراف مزرعه آقا بزرگ میخواستم و باز هم یادم آمد از هدف اصلی دست یابی به اسب سفید و فریاد زدم من قصد داشتم به ماه سفر کنم . مردم زدند زیر خنده و مثل ریختن اب سرد روی آتش همه ساکت و خاموش شدند . . کدخده خدایی جانم را نجات داد . اگر او نبود مرا جلو سگهای هار و درنده می انداختند و لت و پار میشدم .با این رد و بدل شدن کلام مردم متوجه حرف راست و صداقت کدخدا شدند . مرا مورد بخشش قرار دادند . کدخدا با شلاق چرمی در دست چرخی زد و گفت گم شو و بیا جلو . من هم در واقع به کدخدای با هیبت پناه آوردم از روی دلسوزی گفت خودم برایت اسب خوب میخرم . نا خلف تو نمی دانستی این اسب مخصوص سواری بانوی بزرگ ایل است ؟ به چه جراتی قصد گروگانگیری داشتی .؟ در میان روشنایی اخر ین قسمت کوچک بیشه مرا بر اسب خود سوار کرد و با تاختن بسوی دهکده اسب را راند و در یک چشم بهم زدنی وارد قلعه و محله دهکده شدیم . چند روزی گذشت دیدم صدای شیهه اسب در کنج باغ می آید . صبح زود برخاستم و مقابل  طویله نگاهم به اسب سفید و طوسی کوچک اندام افتاد . نتنها خوشحال نشدم بلکه چشمم دنبال اسب  تمام سفید و هیکلی و یال بلند و یورقه رو مانند اسب طلاره خانم بزرگ ایل را دلم میخواست . با این اسب و این هیکل که چنگی به دل نمیزد در انتطار یک بهار و پاپپز دیگر برای دیدن قیافه دلچسب اسب یکپارچه سفید طلاره بسر میبرم . دلخوش و خرم باشید دوستان عزیز !!
نکته:
illha
نکته : چه  میشود که افراد اینچنین  دو حالتی گاهی خوب و گاهی از حالت عقلانی کنار میروند شاید بقول روانکاوان و روانشناسان که در حیطه تخصص انهاست مشکل را بررسی و نظر دهند . بهر حال آثار محرومیت کودکی بی تاثیر نیست که چنین اتفاقاتی را خوب تصور میکنند . البته افرادی که کلا خارج از دوره سلامت هستند حرفی جداست اما چرا برخی نیمه حالند و گهی خوب و گهی  نه خوبند و دست به اقداماتی خارج از عرف میزنند . چه مشکلات و چه چیزی روی افکار انها اثر نا مطلوب میگذارد که چنان که ذکر شد در تخصص روانپزشکا ن و دیگر متخصصان  است . دارای ناهنجاری های نا معمول هستند . اما حتما وجود دارد چنین افرادی . خیلی ها دوره ای هستند زمانی خوب و سالم و زمانی متوسط و زمانی متاسفانه بد حال هستند .
اما اصطلاحی در میان صاحبان گندم و آسیابانها بود که معروف به ضرب المثل  : نرم خرد کرد و مزد نگرفت به مفهوم کوتاه آمدن از غفلت آگاهانه   تقصیر خود - صاحب گندم دم از نرم کردن آرد خود میزد و گله از آسیابان داشت که چرا ارد او زبر است و نرم نیست دستکاری در درجه چرخش چرخ آسیاب همه  را به اختلاف انداخته بود .   جر و بحث کوتاه و خلاصه  این درگیری ها همیشه بین اسیابان و صاحب گندم بود که اسیابان از نرمی آرد کم میکرد . و سر انجام اسیابان تصمیم میگیرد در قبال مزد دریافتی ارد نرم تحویل مشتری بدهد . این اصطلاح از اینجا سر در اورده است . اگر دو نفر سر یک موضوع اختلاف و بحث داشته باشند انکه مقصر باشد ارام ارام به تقصیر خویش اعتراف میکند که در این مورد این اصطلاح را بکار میبرند . illha
پیشنک = فضول
بخو = غل و زنجیر یا پا بند و دستبند با وزنه سنگین جهت دور نشدن چهار پایان و مخصوص اسبها بود و قفل  گرانی میخورد و از سرقت انها پیشگیری میشد . illha

داستان کلاه** کلاهی که هر گز بسرم نرفت - باد اورده را باد میبرد

اصطلاح - ضرب المثل ایلی (متنجنه )

داستان قربان قسمت اول- اجل برگشته میمیرد نه بیمار سخت 1

داستان و ماجرای کوتاه اسب ربایی من - نان و نمک بچش اما شکستن نمکدان هر گز

هزار داستان -عروسی نا فرجام زلیخا ، دختر زیبای ایل

هزار داستان :ابتکار مفید خانم آموزگار در کلاس و آموزشگاه

هزار داستان ::تر فند بازگشایی زبان ساحری که وانمود میکرد بطور مادر زادی لال است.

اسب ,هم ,های ,ها ,بیشه ,بودند ,اسب سفید ,بیشه زار ,را به ,و با ,به اسب

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه خلاصه کتاب کیفرشناسی علی صفاری همراه نمونه سوال مدرسه شاد اعتکافِ دل هر چی که بخوای تفریحی و سرگرمی دکترفایل درباره ديزاين دنیای فناوری چی به چیه