به نام خدا

تکبر و غرور با بر آیند ریشخند نسبت به افراد ضعیف  نتیجه پایداری ندارد : موضوع داستان دوم که درحال نگارش و  بزودی ارائه میشود

حکایت بر اساس واقعیت نگارش  و تنظیم شده

، اسامی غیر واقعیست !

در این اینجا دو داستان در دو مقوله می آید




داستان اول :از مجموعه هزار داستان : -

امان از چرخش عجیب روزگار

داستان اول---- خدا  بزرگ است

-دو تا (نفر ) ارباب تصمیم گرفتند از گله های خود که تحت اختیار دو چوپان  در دو سیاه چادر جدا گانه از یکدیگر  در آخرین نقطه قشلاق در زمستانی سرد و بارانی دیدار چند روزه داشته باشند .بنا بر این فاصله 500 کیلومتری از مبدا تا مقصد را در مدت زمان یک و نیم روزه با خودرو جیپ لندرور آغاز کردند . پس از پیمودن مسافت طولانی ، گذر از شهر و آبادی های کوچک و بزرگ ، صحرا ها و کوه و جنگل ها و گردنه ها و سراشیبی های بین راهی در جاده های بیابانی سر انجام به بلندترین نقطه مشترک قشلاق که سرمای زمستانی همانند سردسیر داشت، برای سر کشی گله و رمه های خود وارد عرصه قشلاق اجدادی  خود  شدند . در بین راه ارباب بزرگتر به ارباب کوچکتر همی مرتب  میگفت : امشب و شبهای سرد پیش رو خیالم تخته که در چادر خاله ماهرو مادر چوپانم در کنار اجاق و محفل گرم و نرم بسر میبرم وای بر تو که چنین جای خوب و گرم و راحتی نداری ، فعلا تو بی خاله شبهای سرد را باید کما کان به تنهایی سپری کنی .هنگام غروب با هوای سرد و بارانی به جمع افراد  چادر خاله ماهرو و فرزند ش وارد شدند . ارباب قبل از هر چیزی به خاله گوشزد کرد که امشب جای گرم کنار اجاق خود  را به من واگذار کن !، بهتر است که شما هم به چادر پسرت در کنار عروست چند روزی ما را تحمل کنی . خاله هم گفت پسرم جانم ، اجاق و چادر در برابر شما هیچ قابل ندارد .این چادر  متعلق به شماست .منزل خودتان است چه میهمان گرامی عزیز تر از شما باشد .با کمال میل، شما  صاحب اختیارید. به هر ترتیب جای گرم را از خاله قرض گرفت و برای هوا خوری و رفع خستگی هر دو ارباب ترجیح دادند که پا را فراتر از چادر بیرون نهند و گذری بر دشت و دامنه در واپسین نخستین روز ورودشان از دنیای سکوت قشلاق با آرامش خاص خود لذت ببرند . پس از توقف کوتاهی و پذیرایی مختصر در محل چادر  با فضای محدود و اندک اما گرم و دوست داشتنی به گشت و گذار در کناره دشت در انتظار ورود گله های خود بودند . ساعتی بیش نگذشته بود در دمادم غروب و زردی تیره هوای بارانی ناگهان  جیغ و فریاد از سمت چادر خاله بلند شد فرزند  خاله فریادش گیراتر و گوش خراش تر استمداد می طلبید . دوان دوان و هراسناک نزد اربابان امد و گفت مرد !کی مرد، چی مرد، لاقل بگذار شیر و عسل از گلومان پایین برود دوباره فریاد ن گفت پیر زن مرد . مادرم را میگم تمام کرد . هر دو گشت و گذار بعد از هر گز و  ناتمام را متوقف کردند و دم غروب خود را به چادر خاله رساندند . راستی خاله پیرزن کهنسال و مادر چوپان چشمانش را برای همیشه بسته بود  . پیر زن لاجون در سرمای سخت کرد و کمر ، براحتی آب نوشیدنی از دنیا رفت در یک لحظه کوتاه . اوضاع بهم ریخت .اربابان با تعجب میگفتند عجب از قدم ما بود . رودار = دایم  ارباب کوچک به ارباب  بزرگه میگفت حال  امشب برو کنار اجاق خاله جای نرم و گرم بخواب. دیدی چطور خاله هم از دار دنیا رفت حال هر دو ی ما،  در یک وضع  همسان نا بسامان  و مشابه هستیم . هیچوقت به چیزی دل نبند دیدی چه شد آرزوی تو و خاله ( اجاق پر آتش ) هم به باد رفت .ما ماندیم با جای خالی خاله ماهرو مهربان و دوست داشتنی . اربابان نا خوش قدم با ناراحتی چادر خاله و پسرش را رها کردند و به دورترین نقطه برای گذراندن آنشب سرد و بارانی به چادر های دیگر مستقر در گوشه و  کنار دشت پناه بردند . گریه و زاری زیادی فضای چادر مادر و پسر را پر کرده و ستون آنرا به لرزه در اورده بود دیگر کسی ان حوالی برای تسکین و آرامش  دادن خانواده غم دیده  نبود . او را راحت در کنار جایگاهش واجاق گرم هوای بارانی پتو پوش کردند و در فکر  سرنوشت فردای او بسر میبردند . با بستن زنگوله به ستون مرکزی چادر مدام ان را به جنبش در می اوردند . تا تنهایی ، سکوت و نبود  او را در شبانگاه احساس نکنند . چنین باور داشتند  شب اول  حیف است در سکوت و تنهایی جایش خالی بماند  .فردا صبح من همسایه دور، بدون اطلاع از واقعه با موتور سیکلت جهت خرید مایحتاج از جمله مواد خوراکی عازم دهکده ای در دورتر مسیر راهی شدم . راه سخت و سنگلاخی و تا حدی فرعی در زمینی خیس و گل الود با خورجین آکنده از لوازم پس از گذر از دره ها و گردنه های متوالی حوالی ظهر در حال برگشت از میانه دشت هموار بسوی منزل و چادر بودم ، که مشاهده کردم جمعی در ورودی دشت گرد هم جمع شده اند . باقی مانده مسیر   را بشکل  ترکه راه  (باریک  راه )مارپیچ بود میانبر از دل دشت پر از بوته زار به آهستگی از دشت دور میشدم . ناگهان دودی از میان جمع کوچکی از افراد  در نم نم باران  بهوا میرفت . اینطرفتر مردی های جار میکرد و کلاه بلند میکرد . به احتمال زیاد نیاز به کمک داشتند و با وجود صدای موتور و وزش تند باد مانع از شنیدن صدای جارچی میشد . اما مفهوم بلند کردن کلاه اشاره به دعوت به پیوستن به جمع بود و نیاز مند کمک بودند  . بدون معطلی دور زدم و دوباره بخش کوچکی از دشت را قیچی و از میان بوته زار به سمت دود  و جمع چند نفره راهی شدم . مادر (متوفی) را میان پتو در نزدیکترین محل دسترسی به چشمه آبی روان  در ته دره ای در گردنه  ورودی دشتی هموار گذاشته و در انتظار یاری برای مراسم دفن وی بودند . احتیاج به نیروی انسانی بیشتر و تهیه لباس اخرت و مراسم خیلی خیلی کوتاه و خلاصه یادبود و مراسم دعا و  سایر مقدمات دفن و سپردن به خاک در صحرایی بدون آرامستان همچنان معطل بودند . ادای احترام و  رسم  کلام خدا بیامرز را بجا اوردم . بلافاصله سفره مراسم ختم قبل از تدفین را گستردم و از خرما و تنقلات خریداری شده ،حلوا ، مسقطی در آن بیغوله بیابان سرد و بارانی با ساخت چای گرم با امکانات نا کافی از چند نفر حضار در گردهمایی پذیرایی کردم . در عین حال  بسیار قابل توجه و مفید بنظر میرسید . مشکل بزرگ بعدی بعد از انتقال به کنار اب چشمه شستشو و پوشاندن لباس ویژه بود که تنها یک خانم ا و هم تنها عروس متوفی بود . غسل سه گانه  میت را با نصب پرده چادر مانند توسط بزرگ ارباب از پشت پرده به تنها بانوی حاضر در صحنه  راهنمایی ،تکرار و یاد اوری میکرد تا بطریقه صحیح اعمال  غسل و پوشاندن لباس اخرت ( کفنی ) انجام و آماده دفن در تنها قبر آماده شده بخاک سپرده شود .پس از اجرای دستورات  خاص میت  به محل دفن برده شد . بلندترین نقطه دشت ورودی اصلی به قشلاق و گذرگاه تاریخی ایل ، دشتی یکپارچه و پهناور ، محل گذر تمام افرد و مسافران خسته و خانواده های کوچنده از ان نقطه که چهار گوشه دشت تا فرسنگهامسیر و راه خروج از هامون و کوهستان دارای فراخ دره  که  هر جنبنده ای قابل دیدن بود  انتخاب شد .در سرمای انروز بارانی در دل گل و لای موجود در مزاری فراخور و مناسب با همکاری گروه اندک و با مراسم کوتاه و ضرب الاجلی بخاک سپرده شد . غروب غمناکی برای خانواده و  اطرافین به تعداد انگشتان یک دست با وداع ابدی  با بی بی ماهرو ،محل را ترک و بسوی چادر کوچک و با صفای  یادگار بی بی بزرگ روانه شدند . با این  اندیشه در مورد محل دفن پیشینیان این سوال پیش آمد که بقیه اموات به چه سرنوشت و به کدام محل و دیار  در کدام آرامستان تعلق گرفتند ؟مگر میشود در طول تاریخ حیات کوچندگان و توقف طولانی چند ماهه فردی از دنیا نرفته باشد انهم به درازای حضور تاریخی افراد در یکی از اماکن مهم و اصلی ترین قسمت قشلاق ، اگر مرگ و میری رخ داده پس کجایند هیچ ردی تا کیلومترها از آرامستانی یافت نمبشد احتمالا به دیار دور تر منتقل و دفن میشدند . اما بهر حال کی عجیب می آمد . هیچ نشانه ای ازهیچ آرامستانی  در  همه محل های  دور افتاده و گذر گاه مهم موجود نبود . شاید سرنوشت خاله ماهرو به چنین مکان و روز سخت و طاقت فرسایی در آن مکان  خاتمه یافت .  محل  دفن را با سنگهای کمیاب سه گوش آراستند تا یاد بود وی در انظار آیندگان محو نشود و سالانه دو بار در رفت و برگشت ایل بیاد وی بوده باشند . تنها آرامستان تک قبر در محل که شاید در اینده کم کم به تعداد اسیران خاک در قشلاق و در همسایگی وی افزوده گردد . فعلا در سکوت و تنهایی اولین نفر ی بود که تقدیرش بدان مکان ختم شد . خواست خداوند متعال بودکه ماهرو خاله جان زمانی عمرش به پایان رسید که همان چند نیروی کمکی از برای همان اندازه کوتاهترین و خلاصه ترین مجلس ختم در فضای باز با کمترین امکانات  موجود ،ورود مهمانان از راه رسیده از مکانهای دور ، بداد خانواده متوفی  رسیدند و خود او هم معطل روی زمین سرد و نمناک  زیادی نماند . اینهم گفتار همیشگی فرزند و همسر چوپان بود که بارها تکرار میشد . پیوسته که یاد مادر می افتاد از ته قلب ندا میداد که خدا بزرگ است و خیلی هم بزرگ است . اگر اربابان نبودند معلوم نبود که بر سر  خانواده مادر و قصه دفن وی بدون امکانات و نیروی کمکی چه  وضع اسفناک و آزار دهنده ی  رخ می داد .بارها از خداوند تشکر میکرد و دست به دعا بود به سمت آسمان  خدایا هیچ بنده خدایی ، در بی پناهی و بی کسی  این دنیا را ترک نکند . باید یاد اور شد که در سرزمینهای قشلاق به سبب بعد مسافت و فاصله بین همسایگان (چادر نشینان ) بویژه در ایام سرد بارانی امداد رسانی در هر زمینه ای بسیار محدود و سخت و گاهی نا ممکن مینمود . از خوش اقبالی خانواده متوفی از بابت فرا رسیدن مهمانان ناخواسته و یاری رسان  و بد شانسی مهمان ویژه که با صد دل امید قصد داشت  شبهای سرد را در چادر و کنار اجاق خاله ماهرو با شادی سپری کند اما سرنوشت جور دیگری ورق خورد . سالها گذشت همانطور که پیش بینی میشد  همسایگان فراوانی  در کنار خاله مهربان گرد هم آمدند و تشکیل آرامستانی وسیع و در خور توجه یاد آور روزهای تنگ و سخت را در اذهان تداعی میکرد . سایه تان بر سر خانواده خود مستدام باد  



داستان کلاه** کلاهی که هر گز بسرم نرفت - باد اورده را باد میبرد

اصطلاح - ضرب المثل ایلی (متنجنه )

داستان قربان قسمت اول- اجل برگشته میمیرد نه بیمار سخت 1

داستان و ماجرای کوتاه اسب ربایی من - نان و نمک بچش اما شکستن نمکدان هر گز

هزار داستان -عروسی نا فرجام زلیخا ، دختر زیبای ایل

هزار داستان :ابتکار مفید خانم آموزگار در کلاس و آموزشگاه

هزار داستان ::تر فند بازگشایی زبان ساحری که وانمود میکرد بطور مادر زادی لال است.

چادر ,، ,های ,دشت ,سرد ,هم ,خاله ماهرو ,سرد و ,چادر خاله ,پس از ,کنار اجاق

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

طعم تنهایی جنگها و تاریخ خبر خاش آنلاین 106488064 کتابخانه ولایت هوراند اطلاعات روز و مقالات جدید از دنیای گل ها | دیزاین و گل آرایی football1000 طراحی دکوراسیون داخلی شاد زندگی کن ….. نویسنده