ایل ها-illha




لطفا از بهره برداری از تصاویر و متون بدون نامبری از منبع و مرجع تمام و جزییات این وبلاگ و زیر مجموعه های ان خوداری فرمایید . با سپاس

ouladehajiaziz.mihanblog.com
qeshlaq.mihanblog.com
sahraha.mihanblog.com
مطالب بیشتر در مورد و رابطه با ایل باصری


هرسخنی و نوشته ی  و عکسی میتواند اثر خوب و یا بد در ذهن و روحیه آدمها  داشته باشد . انسان را گاهی سر شوق آورد یا کلا نا امید یا امیدوار نماید
پس سزاست که در گزینش مطالب خواندنی دقت و توجه ویژه نماییم .

illha

اوایل بهار بود و دمدمه های فروردین و تازه قدم به سال نو در قشلاق ایل نهاده  بودیم . ایل هم در چهار گوشه و میانه دشت و دمن و کوهسار  خود را مهیای حرکت از یورد های زمستانی به سمت ییلاق کرده بود . هوا خوب و زمین پر نقش و نگار ،حسابی نفس کشیده و سبزه ها سر بر اورده بود . ایل هم پیا پی در جنب و جوش کوچ بود .  جوان بودم و  شاد جاهل بودم و مغرور  ، از پی کاری و خرید عازم شهر بنارویه بودم . آنهم نه با اسب و چهار پا بلکه با موتور سیکلت که تازه در ایل پا باز کرده بود . نو بود و قبراق  و تمیز بمانند عروس (کنایه ایلی )درخشان  و خوش رنگ و  پر قدرت ،بجای پاشنه و لگد و شلاق یا سوار بر چهار پا و  قاطر ،نچ نچ کنان  به اسب  یا قاطر و چهار پایان کافی بود تا دسته گاز ان را بچرخانم و خستگی نا پذیر دشت را زیر و رو کیلومتر ها را بی حساب و کتاب همرا ایل ، فرا تر  از ایل طی  نمایم. ابن بار دشت شوره زار بین جویم و بنارویه لارستان حدود 30 تا 35 کیلومتر یا بقول  قدیمی تر ها 5 یا 6 فرسنگ یا کمی کمتر یا بیشتر ،مسافت یکدست صاف و خاکی کوفته بدون دست انداز و بهتر و راحتر از جاده آسفالت مستقیم بمانند زبان مار هم مسیر و موازات کانال عظیم آب و منال معروف بنارویه که از جویم سر چشمه و تمام زمینهای بین دو شهرک و آبادی را مشروب و آبیاری میکرد . همین راه ارتباطی مابین دو آبادی میانبر از دل دشت شوره زار سر شار از  بوته های شوره و سلمه و در بهار با گلهای زیبا و کم ارتفاع دشت و صحرا  را با با رنگها و مناظر دلفریب و مسحور کننده و نسیم خنک تزیین و نوازشگر هر موجود زنده ای بود .کرم نوروزی چند رنگ و شبه موریانه ها وجب به وجب دشت را فرا گرفته و روی زمین بر سر و برگ گلهای می جنبیدند و لول میخوردند . نمیشد پا را از جاده بیرون نهاد حیات با شدت و قدرت خود نمایی میکرد . در کنار و گوشه گوشه دشت زیستگاه و جولانگاه آهوها ، انواع پرندگان خوش خوان و آنطرفتر گردشگاه پرندگان زیبا مانند دراج و هوبره و کبوتر های وحشی و جوجه های ریز و درشت  بود . در دشت سر سبز منطقه   که همگان هم طبیعت بیدار شده را نویدبخش و  زینت داده بودند و هم  بخشی از دشت  را اشغال و زیبایی دو چندانی بخشیده بودند. در آن فصل کوتاه هرچه طراوت و زیبایی طبیعت در انجا نهفته و ظاهر بود  با راه خاکی و تخت و صاف بدون پیدا شدن از یک ریگ و سنگی حتی برای دارویی پیدا نمی شد . دو باره بگویم  یکراست بدون پیچ و خم مانند زبان مار بین دو شهر(آبادی آباد ) کشیده شده بود . من هم تازه به نیمه راه رسیده بودم در صبحی دل انگیز و خنک و اواز خوان به پیش میرفتم که نا گهان کلاه نو و دوره داری را دیدم که با وزش تند باد روی لبه چرخ می خورد و در کنار راه خاکی همراه گلوله های در هم پیچیده  و تنیده بوته های شوره ( بوته های خشک شده و باد و باران خورده از سال قبل ) در میان گرد و خاک  بجا مانده از پاییز و زمستان سپری شده به میانه جاده همزمان  به یکدیگر  رسیدیم . از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم . تحفه ای  نا چیز و باد آورده و خوش قدم و خودش به استقبال من امده بود . توقف انی و ان را بر گرفتم ، سبک بود و خوش نقش و یکی دو  طره پیچ دار ظریف در دور ( کمر) داشت . پیاده و در نیم راه ان را بر سر گذاشتم  ، از جفت آینه گرد و کوچک روی دسته موتور اکتفا نکردم و در  سایه دراز و باریک جاده خاکی بار ها ان را با ژست و ان  و ر و اینور چرخش ، جلو  عقب رفتن و شکلک در اوردن  آزمایش  کردم و ان را درست لایق ، اندازه، مناسب  خود دانستم . حتی ساعتها هیچکی از ان مسیر خلوت و را ه میان دشتی گذر نمیکرد .زیادی در خود و زیبایی اندام با ان کلاه غرق گشته و برای بردن ان به شهری که همه از ان کلاهها بسر داشتند با خود کلنجار رفتم و از بس نو بو دلم نیامد ان را مچاله ، حتی یک تای کوچک و در خورجین  ترک  موتور بگذارم . سر انجام تصمیم گرفتم در همان  مکان کنار راه  خاکی پر بوته  زیر یک توده خشک و تر ،به امانت بگذارم تا در راه برگشت ان را بر سر نهاده و عازم ایل شوم . با ذوق و شوق  ان را لابلای گلوله های بوته های شوره نهادم و در طبیعت دشت بیکران منظره زیبایی یعنی یک دماغه کوه بسیار دور را نشانه گرفتم از بس لب جاده توده ها  خاشاک و بوته زار یکسان بود بخشی  از دشت را نشانه و گواه گرفتم . با عجله به سمت شهر رفتم و خرید ها را زودتر انجام دادم . دیدم در ویترین و خارج و درون دکانها پر بود از انواع کلاها ی لبه دار و مد روز بود .  یک ساعتی بدرازا کشید تا دوباره راه برگشت را در پیش گرفتم . با تعجب به میانه راه که رسیدم تمام جاده و اطراف جاده و بوته ها و گلوله و توده های در هم پیچیده  های  ثابت و در حرکت بوته ها یکسان و مو نمی زدن . خبری هم از ان منظره نشانه گرفته هم نبود .  گردا گرد راه و بیراهه و دشت و جاهای مختلف را پیاده و سواره کاویدم و حرص خوردم و ان تحفه نیافتم . بار ها و بار ها  ، سر و ته ان راه خاکی را رفتم و برگشتم ولی باز هم چیزی نیافتم . خسته و نا امید به این بوته و ان بوته لگد میزدم که چرا امانتی مرا نگه نداشته . تصمیم به گذر از خیرش شدم و با خود فکر کردم که باد آورده را باد میبرد .اما هروقت ان مدل و انگونه کلاه را می بینم بیاد 40 سال قبل می افتم و ان ماجرای کوتاه کلاه بسر گذاشتن و سر انجام از دست دادن .ماجرای رسیدن کلاه و غیب زدنش  را هر گز از صفحه ذهنم  نمی توانم پاک و محو کنم . لابد خیلی برایم مهم بوده است . دلخوش باشید . easy come easy go  ضرب المثل معروف باد آورده را باد می برد واقعا صدق می کند . گرچه در مورد پول و مال و منال و دارایی بیشتر مد نظر است اما بعضی اوقات در مورد چیزهای کم اهمیت هم صادق است . ایام به کام تا سخنی و داستانی دیگر .

illha



در بخشی از ایل باصری و طایفه ها این عبارت مصطلح بود و زیاد هم کاربرد داشت مثلا مادری به فرزندش یا پسر همسایه و یا به شخص ثالثی که ادعای بیخود و بی مورد داشت در جواب انها میگفتند مگر متنجنه ای ؟حالا از کجا این اصطلاح که نوعی غذای شمالی - گیلانی به زبان و گویش و ضرب المثل تبدیل شده معلوم نیست . این خوراک مجلسی و نسبتا گران و با محتوا که اندکی شبیه خوروش فسنجان هست ، با گردو و کشمش و رب انار و گوجه گلپر و مرغ ریش شده و پیاز داغ درست میشود که بنام متنجن (خوروش ) نام دارد .  احتمالا منظور از گفتار و بیان انها به شخص روبرو و فرد مدعی انست که مگر شما چه چیز با ارزش و با اهمیت با خود همرا دارید که همان خوراک متنجنه باشد ؟نه خود مالی (هدیه و سوغات، تحفه  ) هستی نه انچه همراه داری  این عبارت را به مغز و روح طرف می کوبند تا حدی جگرشان خنک و آرام گردند .از فرد مدعی یا با پوزش شاید فرد دروغگو منظور باشد شاید !!!
مادواتی : اصطلاح دیگری به معنای هیچ و پوچ و بدرد نخور به فرد یا افرادی خطاب میکردند . 
وجودت به هیچ دردی نمی خورد و ادعای پوچ و الکی فقط داری . اینهم نوعی اصطلاح خاص که بین گروهی رواج داشت . نه تحفه ای نه تحفه داری !!

اسامی فقط ،یکی و اقعی و سایر غیر واقعی و قراردادیست !


 

::        : این داستان بر اساس واقعیت تنظیم و نگارش شده است illha :

در واقع اتفاق افتاده است

اجل برگشته میمیرد نه بیمار سخت (عشق لیلا به فنا رفت )

دو پسر بچه از غریبی به ایل ما امدند

ایل در پهن دشت قشلاق در یورد های زمستانی در گروه های کوچک اما  پراکنده  نیمه زمستان را با سیاه چادر های ویژه زمستان  سپری میکردند . از سمت غرب دشت از  آن دورها دو لکه سیاه هم اندازه بسوی مرکز دشت و سیاه چادر ها مشاهده میشد . هر چه نزدیکتر میشدند بوضوح به آدم کوچولوها شباهت داشتند . وقتی به بزرگترین چادر چند کربه و چند چادر یدک نزدیک شدند معلو م شد دو پسر بچه هم قد و قواره از سرزمینهای خیلی دور و غریب سر به بیابان نهاده ، برای کار سر انجام به  سرزمین عشایر نشین روی آورده بودند . آنها حدود 8 و 9 ساله بنظر میرسیدند. اهالی چادر بزرگ و پر جمعیت انان را بگرمی پذیرفتند و پس از پذیرایی مختصر ناهار و چای از حال و حکایت انان  جویا شدند بچه ها میگفتند  یک هفته ای میشود که از دیار خیلی  دور خود جدا گشته و براه هستیم .پرسان پرسان به این سمت آمدیم . صاحب چادر که مرد بسیار مهربانی بود بدون چون و چرا  مانع ادامه سفر انها شد. و انها را بگرمی دعوت بماندن در ایل و منزل او کرد . انها که از خدا  خواسته  بودند ، اقامت را به ادامه سفر ترجیح دادند و دو سه روزی میهمان بودند . از طرفی مدت  کمتر از دو ماه   به اغاز سفر و کوچ ایل به سمت ییلاق نمانده بود و نیروی کمکی   نیاز  داشتند. راضی به نگهداری دو پسر بچه شدند . در این مدت کوتاه اقامت انها، قابلیت یاری رساندن و کار و تلاش خود  ادامه ماندگاری رابه نمایش گذاشته و به اثبات  رساندند . با رضایت طرفین ، ابتدا نان و خورد و خوراک بدون مزد و ماجب یکی را به نگهداری شتران و دیگری را به چوپانی گماشتند . قربان پسر کوچکتر به شغل ساربانی  مشغول شد . او بمراتب  زرنگ تر و زیرکتر و چابک تر مینمود . یک ماهی گذشت و هر دو از خانواده ارباب خود از جهت کار و خوش فرمانبری،  راضی به ماندن در ایل بودند . کم کم فصل بهار از راه می رسید و مهاجرت ایل هم اغازمی شد . هر دو کاملا به وظایف خویش آگاه و مسئو لیت پذیر بودند . با همین نام و نشان چند  سال بهار و پاییز بهمراهی ایل سرحد و گرمسیر را طی کردند و به دو نو جوان رشید و توانای ایلی تبدیل و با تربیت  و ارشاد ارباب خود خو گرفتند .ارباب و اعضای خانواده هر دو را مانند سایر فرزندان  خود عزیز و گرامی و با خوش رفتاری سبب رضایت انها و کار و تلاش بیشتر و خدمت به ارباب که حالا بعنوان پدر او را می خواندند، بدل گشتند . شاید بعنوان  طولانی ترین ایام خدمتگذاری  افراد غریبه ی بودند که بعنوان خدمت درگوشه ی  ایل مانده بودند . اینک دارای حقوق و مزایای مرسوم در ایل شدند . سالی دو سه دست لباس و ملکی و چند بز و میش بنام انها رنگ زده و داغ و دروشم میشد . اما قربان هم علاوه بر گوسفند بچه شتری (دیلاغ ) را تحویل گرفت و همیشه دقت و مواظبت بیشتری نسبت به او داشت . هردو بهم علاقه شدیدی داشتند . او دیگر ان پسر بچه سابق و کوچولو نبود و روزگار او را فردی با اراده و مصمم و  با تجربه   ساخته بود .قربان  از اوایل به نواختن ساز نی پرداخته و آهنگ  باب دل خود که حاکی از   دوری زادگاهش را مینواخت . شبها برخی علاقه مندان گرد او در چادر ش جمع میشدند و نوای نی او را میشنیدند و لذت می بردند . صبح و عصر هم روی تپه  مجاور دشت کنار سنگی در سایه درخت کناری پر شاخ و برگ نی مینواخت و تمام درد و رنج و آلام  خود  و دوری از زادگاه اولیه اش  را در نوای نی میزد و دمادم مینواخت .ان شتر کوچولویش حالا به یک لوک باربر و مطیع بدل گشته بود و با نواختن نی گرد او چرخی میزد و سپس شروع به طبل زدن میپرداخت طبلی با زبان کف کرده و از حالت عادی خارج و دست و پاها را متناوب به زمین میزد و این نمایش ساعتها بدرازا می کشید .می گفتند که شتر او هم با نواختن نی همراه قربان، اشک در چشم هردو جمع و ازگوشه  چشم ،هم از رخش به زمین سرازیر میشد .  داستان  او را و نواختن نی  و طبل لوک در سراسر ایل پیچیده بود و حرف و گفت از او در میان بود . لوک او کمک زیادی به اهالی میکرد برای بیرون کشیدن دول های سنگین پر از آب  از چاه معروف اژدری در دل دشت   در گاو رو در پاییز کم اب قشلاق و در کوچ حمل پایه های چوبی و ستونهای سیاه چادر سنگین و خود چادر  به اندازه دو برابر معمول بارکشی و ساعتها زیر بار فرسنگ ها راه را بدون توقف راهپیمایی میکرد .بعضی وقتها سرکش و یاغی شده ، فقط فقط مطیع قربان  بود .زندگی او از زمانی که به لیلا دل بسته بود رنگ و بوی نو یافته بود . اوبه تازگی عاشق لیلا  ارباب خود شده بود .اما قضیه عاشقی خود را بروز نمی داد  قربان درد و رنج و عشق نو بنیان خویش را عمیقا در نوای نی با شدت و حدت فزونتر و غمگسار تر مینواخت . اگر چه در این مورد سخت گیری ها و ملامت ها بر او روا داشته بودند اما دلخوشی او دیدن لیلا کنار چشمه و چاههای محل برداشت و حمل آب و یا در گذر گاههای باریک و بهم ریختن ایل هنگام گذر بود . کم کم لیلا هم بنحوی عشق وافر او را حس کرده و پذیرفته بود .بتدریج دیگران هم از ماجرا آگاهی یافته و سر ناسازگاری با هر دو داشتند . گرچه مدام الفاظی نا پسند از این عشق غریبه و ملامت از اطرافیان و طبقه اجتمایی ،  وی را رنج میداد . ولیکن دل و دستش دست بردار نبود و مدام فکر و ذهنش نزد لیلا بود . جرات بیان و پا پیش نهادن را نداشت . فقط با نواختن و چشم دوختن به چادر لیلا درد او را فاش میساخت.

داستان بعدی احتمالا این باشد :سگ بینوا و با وفای من

با پوزش از غیر فعال شدن برخی مطالب به سبب کمبود فضا و درج مطالب جدید
illha
( لطفا قبل از خواندن کامل متن قضاوت نفرمایید  !!)من از اوایل کودکی با دیدن تصویر عکس اسب در کتابها کم کم علاقه شدیدی به اسب و اسب سواری پیدا کردم . اما هر گز به آرزوی واقعی خود بجز در رویا ها نرسیدم . هیچ  فردی از خانواده توجهی به خواسته ام نکرد . اما تا دلتان بخواهد مرتب معلم سر خانه برای تربیت و سواد آموزی داشتم از همان اوایل شروع به شناخت اشیا و افراد دور و برم معلم تنها عنصری که خواسته ها را میشنید ولی او هم بی توجه بود .معلم داشتم  تا بگفته بزرگان  که در آینده با سواد و ادم درست و حسابی شوم شاید بدرد جامعه هم بخورم . اما من در رویای داشتن  اسب بودم انهم از نوع سفیدش . غیر از این رویا در ذهن خود چیز دیگری پرورش نمیدادم . اغلب از آقا معلم پرسش های از نوع و چگونگی پرورش و مسائل سوار کاری داشتم اما دریغ از یک جواب کوتاه و شاد کننده کودکانه ، هیچ وهیچ . بمانند اینکه معلم تعهد داده بود بجز  موضوعات درسی از تدریس موضوع متفرقه خوداری کند . معلم بجای مطالب مورد علاقه ام ،ذهن و مغزم را انباشته از مطالب ریاضی و غیر ریاضی  فقط توصیه وار و تکرار مکررات بنمود و حاصلی هم پدید نیامد از آنهمه تلاش و زحمت فراوان بی نتیجه . این روند بیش از سه سالی  بطول نیانجامید و حاصل آن سه معلم متفاوت با روحیه متفاوت ولی همه کنار رفتند . این تغییر  و جایگزینی معلمان عزیز سبب نشد خوراک ذهن را تغییر و اصلاح نمایند و هیچگاه دل به درس شیرین معلم ندادم .روند تغییر الگو و راه و رسم مدرسه هم با هیچکدام از معلمان برای کشاندن ذهن و فکر به مسائل مد روز ثمر بخش نبود . من تصمیم خود را گرفته بودم . فقط اسب و اسب سواری در ذهن خودم خلاصه شده بود . من هم دست به ابتکار نوینی زدم . حال که من توانایی درس دادن به بچه ها را آموخته ام چرا کلاس درس تشکیل ندهم . به بچه های هم سن و سالم در کوچه و اطراف محله پیوستم . قصدم درس رویاهایم بود . آنقدر هم لذت بخش که همه چند دانش آموزم با علاقه گوش میکردند و دنباله رو ماجراهای رویا هایم بودند . عصرها و سر شب در تاریک و روشنایی های فضای باز و در نور کم فروغ ماه بهترین اوقاتم بود برای تدریس موضوعات مورد علاقه خود و دوستان قدیم و جدید . کار سختی نبود . اغلب چیزهای مورد گفتگو یکطرفه برای بچه های در و همسایه و محله خود به قصه و داستانسرایی مشغول بودم و یکی دو ساعت را به بازگویی قصه ها می پرداختم . موضوعات هم ابتدا مقدمه ای بر کیهان و جهان پیدا و پنهان زمین و آسمان بود سیاره و ستارگان در زمره مهمترین موضوعات درس بود هر دو را ستارگان می نامیدم و متحرک . هزاران ستاره در آن آسمان لایتناهی داشتم و اجازه نمیدادم هیچکس به ستارگانم مالکیت پیدا کنند . همه غرق تماشا و اشاره من به سمت و سوی آسمان بودند . همه ستارگانم نام ویژه داشتند . . نام تمام موجودات عالم را بر ستارگانم نهاده بودم مبادا از یاد ها برود تا انجا که به ذهنم میرسید نامها را مرتب روی هر ستاره نام گذاری میکردم ، از مرغ و خروس گرفته تا مار و مار مولک و شیر و روباه و گرگ و میش ، طاووس و بلبل ، شاهین و عقاب ، کبک و غاز های وحشی نام داشتند . شبها برخی از ستاره ها را گم میکردم . بچه ها را بکمک می طلبیدم تا گمشدگان را بجویند .برخی دیر تر ظاهر میشدند . همه سرها سر شب بسوی آسمان بالا بود . نقطه ها و روشنی های ضعیف و کم نور را به وقتی مناسب در آینده واگذار میکردم . پس از خاتمه درس ستاره ها به سراغ ماه و سفر به کره بی نظیر  میکردم . ماجرای سفر به ماه را با اسب سفید خود برای اولین بار میگفتم و شروع بار دوم برای سفر به ماه که با اسب سفید خود می تازیدم و از کوهستان آنقدر بالا میرفتم تا به آستانه ورود و قدم به ماه میگذاشتم . آنقدر باید بالا و بالاتر میرفتم تا نوک قله که به ماه نزدیک شوم . ناگهان اسبم افتاد و دست و پاهاش مجروح شد و از سفر باز ماندم . در تلاش بودم برای این ناکامی و جبران ادامه سفر کاری بکنم . دوباره به خود آمدم وای بر من کو اسبم و کو ان شب مهتابیم  و کو ان فاصله کم ماه به لبه کوه تا راحت بتوانم به انجا برسم . اینها همه رویا و آرزوهایی بود که برای دوستان میگفتم و انها سرا پا گوش بودند . دوستان که در این محفل نسبتا کودکانه جمع بودند بدقت داستان ها را پی گیری میکردند و گاهی افسوس و آرزوی رسیدن به ماه و ستاره ها را داشتند . من بتدریج بزرگتر و مهارت درس و مشق آموخته بودم و دیگر نیازی به معلم جدید نداشتم . عصری بلند در هنگامه پاییر بود که یکی از شاگردان من از سر کار از مزرعه با پدرش به دهکده مان بر میگشت . او اسب سفید را دیده بود و سر راه خود به دروازه دالان گلی خشتی منزل ما آمده بود و مرتب و هراسان در را میکوبید . از کارکنان انجا دم در رفت و پسر هراسان بنام دانا را دید که احوال مرا میگرفت . او هم مرا صدا زد که جلو در با شما کار دارند . من با عجله از اتاق بیرون پریدم . دانا شاگرد مودب و عاقل را دیدم . کنار گوشم به ارامی گفت اسب سفید شما را دیدم کنار رودخانه در مقابل بیشه زار در چمنزار روبه زردی پاییز به چرا مشغول است . پس عجله کن تا از دست نرفته  کاری بکن . من بلادرنگ به  طرف نشانی اسب سفید    دویدم . خشنود و راضی از جستن یک اسب سفید بودم .نزدیکتر شدم در کنار رودخانه و بیشه زار انبوه اسب سفید در میان ده ها اسب و کره اسب میدرخشد . در دل مزارع و زیر سایبان درختان بید کهنسال چندین چادر ایلی بر پا شده و گله و گوسفندان هم پراکنده و سر و صدا و شور و هیاهوی انها گوشها را کر میکرد . مستقیم به سمت چادری رفتم که حدس میزدم صاحب اسب سفید باشد . چشمم به اسب سفیدی به سفیدی برف که با غل و زنجیر دستها را بنحوی سخت و محکم اراسته بودند. دو دستش در زنجیر و قفلی بر ان بسته بود و حرکتش ارام آرام بود و صدای بهم خورردن حلقه های زنجیر صدای غیر قابل تحمل و وزن سنگین انهم بنظرم آزار دهنده بود . به چادر رسیدم و به آرامی سلام گفتم و دستی بر طناب در استانه سیاه چادر ایستادم . اعضای خانواده پس از پرسش و شناسایی مرا به درون چادر با فرش قالی چند رنگ  و زیبا دعوت و با نان و دلمه ( پنیر تازه کیسه ی )و انگور باغهای محله خودمان و یک چای خوب و مناسب پذیرایی کردند . من به اسب مورد نظر نظر دوخته و نیت خود را برای بدست آوردنش تازه داشتم نقشه میکشیدم . دقیقا متوجه این مورد نبودم که اگر بر سفره  هر میزبانی بویژه یک ایلیاتی نان و نمک چشیدی نباید نمکدانش را یا بشکنی و یا با خود ببری کاملا غافل و نادان بودم . در عین لذت بردن از خوراک ساده و نهایت مهمان نوازی نقشه چگونه ربودن اسب سفید خوش هیکل را در ذهن می پروراندم . این اسب نازنین مناسب سفرهای رویایی نا تمام من به جاهای نا شناخته بود .چشم از آن بر نمیداشتم تا در دمدمه های غروب بتوانم ان را به چنگ آورم . به همان ذره عقلم رجوع کردم با خود گفتم بلند شو آفتاب دارد میپرد . تا اسب به بیشه زار بسیار نزدیک است فرصت را غنیمت شمار . من هم بر خاستم و به اصطلاح خدا حافظی بر عکس مسیر ورود به چادر ها راهی گوشه بیشه زار شدم در یک فرصت مناسب خود را در قلب بیشه زار پنهان کردم .هدف اصلی کشیدن افسار رنگی پیچیده دور گردن اسب به درون بیشه زار بدور از چشمان اهالی چادر نشینان بود . باید نقشه را بی نقص بدون دیده شدن انجام دهم و الا گیر می افتادم . در لایه نازکی کنار نی زار با دقت  تمام استتار سرک کشیدم تا از وضع جمعیت چادر نشینان با خبر شوم . بر خلاف انتظار دیدم ده ها چشم و گوش دقیقا بهمان زاویه دید میزنند . عقب نشینی کردم و باز هم انتظار . عجله کردم و ارام روی زمین نشسته  لااقل به اسب مورد علاقه ام رسیده ام . دل به دریا زدم و شهامت بخرج دادم یک متری هدف رسیده بودم . هر چه بادا باد  برخاستم افسار و یال اسب سفید مخملی را گرفتم و به زور بداخل نیزار و بیشه زار انبوه کشاندم . از بد اقبالی من سگها ی  نگهبان اطراف چادر ها متوجه من شدند و بسرعت به سمت من آمدند . دیگر ترسی نداشتم و اکنون داخل دژی مستحکم بنام پناه گاه بیشه زار شده بودم و اینجا از نا آرامی اسب پریشان و ازش خواهش کردم ساکت و آرام باشد همه چیز درست میشود . آفتاب به پنهان شدن پشت کوه  زردی و غبار محلی داشت رنگ تیرگی به افق میبخشید . هم شاد و هم نگران بودم بالاخره دستم به اسب سفید در کنج رویا هایم رسیده بود ولو برای اندک زمانی . ناگهان صدای چادر نشینان بلند شاد فریاد زدند اسب طلاره غیبش زده . اینجا و انجا همه جا پر از نیرو های گشتی ایلی گشت . بفکرم رسید که همه با خبر شدند که اسب سفید مفقود شده و جستجو ادامه دارد . به گویش خودشانی حرف میزدند و بالا و پایین میرفتند . انها که براحتی دست بردار نبودند . ضلع جنوبی بیشه زار محدود به رودخانه با گودال های عمیق و چرخشی آب در حال حرکت و غیر قابل خروج از این مخمصه و گرفتاری جدید بود . باید شب طولانی را انتظار و از جبهه روبرو و در محاصره ایل با اسب فرار کرد و به سرزمینهای نا شناخته و جدید رفت . اگر موفق به گذر از این مرحله شوم .  اوضاع برای من بد و وخیم تر شده بود . محاصره کامل  از سه طرف بیشه زار  انجام و امکان خروج نبود . بچه های کلاسم  ابتدا مرا مزدو و این اواخر مزدور صدا میزدند . من اوایل به مردم کوچه در ساخت دیوار گلی و باغچه مجانی کمک میکردم به همین منظور نام مرا مزدو نهاده بودند تا کم کم به مزدور بدل گشتم . کار بی مزد منظورشان بود . حال در این اندیشه بودم که اگر گرفتار شوم نام ننگی بر تمام خودم و اهالی دهکده و بر بچه های کلاسم تا ابد میماند . با خود گفتم تا عبرتی برای آیندگان باشد چنین غلطی هر گز مرتکب نشوند . خلاصه خلاصی بدون اسب هم امکان نداشت . با توصیفات صادقانه خود یکراست به سراغ دهدار و کدخدا و اهالی دهکده مجاور رودخانه و بیشه زار و عشایر ساکن یکروزه و آماده کوچ فردا و مهاجر رفتند تا این افتضاح رخ داده را حل و فصل کنند . تا حدودی رد یابی کردند و داخل بیشه ورود کردند اما ترس از حضور خوک و گراز و سایر درندگان هیچکس در این شب براحتی حاضر به ادامه نبود اما من که هراسی نداشتم . حدود دو ساعتی ماجرا ادامه و دست از محاصره برنمی داشتند . ناگهان صدای آشنایی بگوشم خورد بدنبال فرصت طلایی و آمدن کامل تاریکی و حضور ستارگانم  در آسمان  و گرفتار در میان انبوه درختان و نیزار های تر و خشک و دیر گذر زمان دل آشوب و دل نگران بودم . حال که صاحبان اسب برای پیدا کردن اسب مصر بودند می دانستند اسب  با این غل و زنجیر و بخو نمی تواند از بیشه دور شده باشد . تازه من فکر اینجا را نکرده بودم که چگونه با این وضع میتوانم اسب را با خود ببرم . انها بسیار زرنگتراز من  بیچاره بودند .  مثل اینکه  اسبشان را مجهز به گیر بی صدا کرده بودند . این صدای آشنا کسی جز کدخدای دهکده و صاحب چند پارچه ابادی نبود .مردی پر نفوذ و دارای املاک بسیار و با تمام وجود اخلاق و روحیات مرا میدانست و شناخت کامل داشت . احتمالا برای کمک به من به خود زحمت داده بود . سواره بر اسب بهمان حوالی و در جمع مردم ایل حاضر شده بود اسبش پای کوبان و بالاتر از همه غرا سخن میگفت و مردم را به ارامش دعوت میکرد و در پی حل مشکل و جستن اسب بود داشت به مردم قول مساعد  میداد . همه  اهالی ربودن اسب را به من نسبت داده بودند . تردید هم نداشتند . کدخدا در این میان نرم خرد میکرد و مزد هم نمیگرفت . زیرا مقصر اصلی هم از اهالی دهکده  در اختیار  او بود باید نرمش و مدارا میکرد .  در این حین با فرا رسیدن کدخدا بحث و جدل داغتر شد تقریبا بهنگام موعظه کدخدا همه در سکوت کامل بودند بجز سگهای پیشنک ایل که دمادم واق واق در هم و  بی تاب آنها  سکوت صحنه را میشکست . کدخدا فردی با تجربه و با تدبیر و فهیم بود که از طرف محله ما برای حل مشکل فرا خوانده شده بود . همه در اطراف و گوشه های بیشه منتظر و به تبادل نظر و دسته و گروهی می چرخیدند . هر کسی یک ایده ای داشت . یکی میگفت تا صبح فردا محاصره را ادامه دهیم دیگری حرف از تیر اندازی هوایی را پیشنهاد میداد . دیگری داخل بیشه به جستجو بپردازیم . اما کدخدا یک کلام پیشنهاد داد و همه متفق القول تائید کردند و پذیرفتند . نظرش این بود که نیاز ی به زحمت دادن  خود نباشید و هیچ کار خطرناکی انجام ندهید تا چند دقیقه دیگر من اسب و را هردو پیش چشم شما ظاهر میکنم . حرف بی حساب و غیر منطقی میزنه این مرد .عده ای حرفش را پوچ میدانستند . کدخدا مصرا تاکید میکرد حالا میبینید . همه را به عقب فرا خواند و گفت آتش بیاورید تا بخشی از بیشه را به آتش بکشیم . همه مردم حاضر در اطراف چادر ها دور هم جمع بودند و سر شب نا آرامی را سپری میکردند .  آتشی در گوشه بخش میانی بیشه بشکل کنترل شده بیا افروختند . همان مسیر ورود اسب به داخل بیشه  شروع به شعله ور شدن گردید صدای پکیدن ودود ساقه های نی و علفها و تنه نازک و کلفت درختچه های لب رود در هم در میان شعله اتش میسوخت و ستون دود همه را فراری داد . آنطرف رودخانه عمق آب زیاد بود و با اطمینان کامل راه فراری برای هیچکس باقی نبود . من هم در دل اتش در حال نزدیک شدن احساس خطر کردم و سراسیمه به سمت چادر ها با فاصله اندکی از دود و آتش خود را به خارج محوطه  در میدان خالی و در محاصره  افراد ایل با شرمندگی خارج شدم و از طرف دیگر با فاصله چند متر هم اسب سفید برای نجات جانش دو دست در هوا و با پرش های بلند و با صدای زنجیر های متصل به آن از میان دود و آتش خارج شد . مردم حمله ور شدند . اما کدخدا قبل از عکس العمل همه با شلاق بلند دو سه ضربه کوتاه بر پیکرم نواخت و گفت بیچاره مزدور بی عقل و شعور ّ بی انصاف کله پوک اسب به چه درد ت میخورد انهم اسب مردم را گروگان میگیری .قصدش ارام کردن مردم بود . اخرش هم گفت این پسر بچه شیرین عقل و نا خوش احوال است . دوباره از تو می پرسم اسب برای چه میخواستی . من هم با لکنت گفتم برای دور زدن اطراف مزرعه آقا بزرگ میخواستم و باز هم یادم آمد از هدف اصلی دست یابی به اسب سفید و فریاد زدم من قصد داشتم به ماه سفر کنم . مردم زدند زیر خنده و مثل ریختن اب سرد روی آتش همه ساکت و خاموش شدند . . کدخده خدایی جانم را نجات داد . اگر او نبود مرا جلو سگهای هار و درنده می انداختند و لت و پار میشدم .با این رد و بدل شدن کلام مردم متوجه حرف راست و صداقت کدخدا شدند . مرا مورد بخشش قرار دادند . کدخدا با شلاق چرمی در دست چرخی زد و گفت گم شو و بیا جلو . من هم در واقع به کدخدای با هیبت پناه آوردم از روی دلسوزی گفت خودم برایت اسب خوب میخرم . نا خلف تو نمی دانستی این اسب مخصوص سواری بانوی بزرگ ایل است ؟ به چه جراتی قصد گروگانگیری داشتی .؟ در میان روشنایی اخر ین قسمت کوچک بیشه مرا بر اسب خود سوار کرد و با تاختن بسوی دهکده اسب را راند و در یک چشم بهم زدنی وارد قلعه و محله دهکده شدیم . چند روزی گذشت دیدم صدای شیهه اسب در کنج باغ می آید . صبح زود برخاستم و مقابل  طویله نگاهم به اسب سفید و طوسی کوچک اندام افتاد . نتنها خوشحال نشدم بلکه چشمم دنبال اسب  تمام سفید و هیکلی و یال بلند و یورقه رو مانند اسب طلاره خانم بزرگ ایل را دلم میخواست . با این اسب و این هیکل که چنگی به دل نمیزد در انتطار یک بهار و پاپپز دیگر برای دیدن قیافه دلچسب اسب یکپارچه سفید طلاره بسر میبرم . دلخوش و خرم باشید دوستان عزیز !!
نکته:
illha
نکته : چه  میشود که افراد اینچنین  دو حالتی گاهی خوب و گاهی از حالت عقلانی کنار میروند شاید بقول روانکاوان و روانشناسان که در حیطه تخصص انهاست مشکل را بررسی و نظر دهند . بهر حال آثار محرومیت کودکی بی تاثیر نیست که چنین اتفاقاتی را خوب تصور میکنند . البته افرادی که کلا خارج از دوره سلامت هستند حرفی جداست اما چرا برخی نیمه حالند و گهی خوب و گهی  نه خوبند و دست به اقداماتی خارج از عرف میزنند . چه مشکلات و چه چیزی روی افکار انها اثر نا مطلوب میگذارد که چنان که ذکر شد در تخصص روانپزشکا ن و دیگر متخصصان  است . دارای ناهنجاری های نا معمول هستند . اما حتما وجود دارد چنین افرادی . خیلی ها دوره ای هستند زمانی خوب و سالم و زمانی متوسط و زمانی متاسفانه بد حال هستند .
اما اصطلاحی در میان صاحبان گندم و آسیابانها بود که معروف به ضرب المثل  : نرم خرد کرد و مزد نگرفت به مفهوم کوتاه آمدن از غفلت آگاهانه   تقصیر خود - صاحب گندم دم از نرم کردن آرد خود میزد و گله از آسیابان داشت که چرا ارد او زبر است و نرم نیست دستکاری در درجه چرخش چرخ آسیاب همه  را به اختلاف انداخته بود .   جر و بحث کوتاه و خلاصه  این درگیری ها همیشه بین اسیابان و صاحب گندم بود که اسیابان از نرمی آرد کم میکرد . و سر انجام اسیابان تصمیم میگیرد در قبال مزد دریافتی ارد نرم تحویل مشتری بدهد . این اصطلاح از اینجا سر در اورده است . اگر دو نفر سر یک موضوع اختلاف و بحث داشته باشند انکه مقصر باشد ارام ارام به تقصیر خویش اعتراف میکند که در این مورد این اصطلاح را بکار میبرند . illha
پیشنک = فضول
بخو = غل و زنجیر یا پا بند و دستبند با وزنه سنگین جهت دور نشدن چهار پایان و مخصوص اسبها بود و قفل  گرانی میخورد و از سرقت انها پیشگیری میشد . illha



به نام پروردگار یکتا

هزار داستان ::داستان بعدی -ساحر و درمانگری که پس از سالها لال بازی و جمع آوری مال و اندخته ، بالاخره با نواخته شدن ترکه های اناری بر پشتش بزبان آمد توسط ترفند خاص یکی از بزرگان ایل این اتفاق افتاد و ماجرا های مربوطه ادامه میابد

این داستان بر اساس واقعیت در گذشته های دور روی داده است . با اندکی تغییرات توصیف شده است .نام ها غیر واقعی و قرار دادیست مقدمات عروسی زلیخا
illha
سالها قبل در بحبوحه کوچ و رفت و امد ایل  زمانی کوتاهی مانده به کوچ به سمت قشلاق ،دختری در یک خانواده  ایلی متولد شد که نامش زلیخا شد .وی فرزند پنجم خانواده  بود .از همان کودکی چهره زیبایی داشت و مورد علاقه خانواده و سایر فامیل بود . در ییلاق در سال خوب و پر برکت متولد شد . گهواره سنتی خوب ، خورد و خوراک خوب تربیت خوب آموزش امور ایلی و اسب سواری خوب و سایر امکانات موجود در ایل نسبت به هم سن و سالان خویش داشت . او بزرگتر و بزرگتر شد . به سن 15-16 که رسید خواستگار های فراوان از خودی و غریبه  داشت. تا حدی دختری نازلی بود  ، با وجود مشکلات کوچ در پر قو  متولد و بزرگ شد . پدر و مادر و سایر اعضای خانواده نسبت به او حساسیت خاصی داشتند . تا حدی هم چند سالی در ییلاق معلم سر خانه در کنار اعضای پسر های  خانواده ها حضور داشت و سواد نسبتا مناسبی  فرا گرفت . در انجام وظایف خود در کوچ  و سایر خدمات سخت زندگی در ایل  مهارت فوق العاده داشت .زرنگ و چابک بود اسب سواری و زیبایی چهره و قد وقامت او  بر گرده و پشت اسب به معروفیت ویژه در ایل بدل گشت . هرکجا و هر وقت حرف از زرنگی دختر ایل میشد او انگشت نما و الگوی همه فن حریف زمانه خود  بود .  در انجام کارها ی منزل ( چادر )دست گرم و آشپز دست و دل باز بود  و با مهارت خوراک های سنتی ایلی  خانواده بعهده وی بود .کم کم سن واقعیش به بیست رسید ،خواستگار های  متعدد داشت  ، اما  از  موقعیت خود  و عدم موافقت  خانواده و در نتیجه از   ازدواج خبری نبود . پدرش مدام  به شوخی میگفت تو باید در خانواده بمانی و ما را از آشپزی خوبت بی نصیب نگذاری .به همین دلیل اکثر خانواده های برای  خواستگاری زلیخا قدم پیش می نهادند  به  گرمی پذیرفته و با صراحت جواب رد میشنیدند . گرچه جو جامعه ایلی مقداری بسته و بطور سنتی سختگیری های معمول بیشتری نسبت به ظاهر شدن دختران در اجتماع  معمول ایل کمتر بود اما زلیخا خوش نام و  نیک مرام سوای بقیه خود را بالاتر از مقررات دست و پاگیر  میدانست و در کلیه مجالس خانوادگی براحتی و بدون تعصبات خاص حاضر و ظاهر میشد . هرگز محدودیت اجتمایی را نمی پذیرفت .تعدادی معدودی از ایل و فامیل و خانواده به او به دیده رشک می نگریستند و او را تافته جدا بافته و در کمیاب و مانع بزرگی در خودنمایی دختران خود و دیگران میدانستند . هرچند رسم ناف برون برای بسیاری از فرزندان دختر یا پسر و متولدین همسن و سال باب بود اما این یکی تنها و بدور از تعصبات بود.  بکلی از این قضیه  مرسوم ناف برون تبعیت نمیکرد و گاها نزد او امری  فراموش شده بود . بهر حال ، یکی  پسر ایده آل از همه نظر مورد تایید خانواده و فامیل نزدیک به خواستگاری او امده و این بار بر خلاف همیشه خانواده  در همان جلسه اول جواب بلی  دادند . مدتی بعد در دمادم عید نوروز در نواحی قشلاق  قبل از کوچ بهاره هم عیدانه بردند و هم به نشانی نامزدی خانواده داماد،  دین خود راکه وظیفه جاری نسبت به خانواده عروس  بود ،باید  ادا  میکردند و عیدانه مفصل با تشکیلات در خور شاهزادگان به منزل دختر (زلیخا ) آمدند و نشانه خود که شامل هدایای در خور  از طلا و جواهرات و لباس و پارچه نفیس گرفته تا سایر هدایا مرسوم در ایل را به امانت  نزد خانواده عروس آینده گذاشتند . شادی فراوانی همراه خود به منزل و همسایه ها منتقل کردند .  در جلسه اول قرار عروسی را در نیمه فصل بهار آینده  و در محل تولد در ییلاق گذاشتند . کم کم مسولیت زلیخا سنگین تر و پخته تر شد . ساماندهی امور مربوط به خرید لوازم عروسی کلا بعهده مادر بود. در ایام جاری کوچ بین قشلاق - ییلاق  به  هر شهری نزدیک میشدند با اسب های سواری خود مادر و دختر برای خرید شال و کلاه میکردند و یک روز تمام به کار خرید مشغول و با دست پر و سنگین به ایل و چادر بر میگشتند . ده ها شهر و آبادی در مسیر ورود به ییلاق وجود داشت از همه آن شهرها و آبادیها  برای خرید لوازم کوتاهی نمیکردند . طوریکه یک چادر ویژه فقط برای وسایل گوناگون عروس خانم دایما بر پا بود . فرمان پسر دانا و لایق و داماد آینده از طرف دیگر خود را سخت اماده فراهم کردن مقدمات عروسی تلاش بیشتری داشت  .وقت زیادی تا روز مقرر نداشت . حدود بیست و اندی روز دیگر تا محل و موعد عروسی نمانده بود . کم کم شور و عشق و شادی در ایل پیچید  و برای روز موعود همه را بیصبرانه در انتظار یک مراسم عروسی پر هیجان و نمونه از طرف  عروس و داماد بر می انگیخت  .  داماد برای  بر پایی  مراسم عروسی و اماده خدمت رسانی، خود را کاملا آماده کرده بود . برای بر گزاری عروسی ایلی همه در انجام کارها در حد توان و وقت کافی شرکت میکردند . زمان بتندی گذشت . دقیقا ده روز مانده به مراسم عروسی که ایل به ییلاق رسید . محل اسقرار و بر پایی مراسم  بکر و تازه  بود .با فرا رسیدن  ایل  آماده بر پایی هرچه بهتر و با شکوه برگزار شدن عروسی بود  . در حساسترین مرحله و تدارکات اصلی و مهم اولیه عروسی ناملایماتی بهمراه شایعات داغ دهان به دهان گشت وهمزمان  به سراسر ایل رسید . قصه عشق و عاشقی زلیخا و فرمان به سبب سلیقه و مخالفتهای جدی مادر بزرگهای فامیل داشت شکل دیگری میگرفت . قصه دراز تر ، از  زمان پیشین خواستگاری از لحاظ توافق مجدد قبلی شد ، گویا اخیرا فاش شده بود که که فرمان چند بار بطور ویژه به خواستگاری زلیخا آمده بود اما نتیجه ای نداشت . بنا چار برای حل و فصل مشکل پیش امده و کارشکنی جادوگرانی منفی باف ، حتی خنثی کردن ماموریت آنان برای انجام و جوش دادن دلبستگی خدشه دارشده  و پیوند بین دو جوان دختر و پسر ایل لازم شد وقت کافی بگیرند و اجازه تمدید روز و موعد عروسی را تمدید کنند .دست  کسانی در بین بود که سعی داشتند طبق معمول( در اکثر جوامع این قبیل دسیسه ها کم و بیش  دیده میشد )  با دسیسه و نیرنگ کار خیر را به نیت نا میمون و ناپسند  خود بهم بزنند . اما با م و رای برخی بزرگان ایل نقشه دشمن در کمین نشسته بر طرف شد . از جمله مخالف سر سخت و کار شکنی خاله قمر خانم با نفوذ بود که راستی قصد داشت  زندگی زن و مردهای مسن رااز هم بپاشاند  و همچنین در گسستن روابط  زوجهای جوان و تازه عروس و دامادهای ایلی را بهم بریزد .اخیرا با تلاش سخت و گفتگو تنی از بزرگان  روابط تازه شکل گرفته دو خانواده صلح آمیزو صمیمی شد ه بود . دوباره روابط روبه گرمی و نشاط گروید . طرفداران این وصلت بر نظریه کار شکنان چربید و کار و بار اقا داماد به  سر انجام خشنودی نزدیکتر شد . ایراد ها و سنگ اندازیهای مهم سر راه بر پایی عروسی هنوز ادامه داشت .بعد از وقفه درد سر ساز سه ساله قرار  وصلت این دو خانواده هم اکنون سر گشود و بالا خره آشکارا مخالفین به زبان آمدند و جر و بحث حسابی در گرفته بود . این اختلافات کش و قوس دار بیهوده و وقت گیر داشت  کار  دست این دو جوان و پیوندشان میداد که معلوم شد از جمله افرادی که از اول دست اندرکار خواستگاری و بعنوان  پیش قدم خیر و دخالت و صاحب اختیار در امور محوله بوده دو دوزه بازی خطرناکی راه انداخته و دوجاگویی او سبب بهم خوردن روابط شده در حالیکه از طرف خانواده داماد وکیل بوده که از پیشرفت کار انها دفاع و کار را پیش ببرد . در واقع با فریبکاری خانواده عروس را تشویق به ممانعت از قبول خواستگاری آقا فرمان داشته و به خانواده او ( داماد ) قول های واهی و الکی داده است .بظاهر وانمود میکرد  در امر قانع کردن عروس خانم تلاش میکرده .با آشکار شدن نقشه های تفرقه افکنانه بلافاصله این فرد از این مرحله به بعد از بازی در این نقش بکلی طرد شد و خانواده داماد  خود قدم پیش نهادند و اقدامات بعدی را  خود بتنهایی حضورا دنبال  کردند  . اینجا بود که کارشان بهتر و زودتر نتیجه داد .سر انجام با اخرین بار مراجعه خانواده داماداز پدر و مادر زلیخا اخرین قول وفاداری بعهد را کسب کردند و برای بر پایی عروسی و برگذاری مقدمات سخت و غیر قابل پیش بینی کارشکنان وارد عرصه انجام مراسم قبل از عروسی شدند . تیرگی روابط و همه دردسر های مزاحمت آمیز با دخالت جدی پدر زلیخا پایان پذیرفت . قرار شد در پایان هفته پیش رو مراسم به بهترین وجه بر گذار شود . و به خانواده داماد هم هشدار های لازم داده شد و فرمان  و خانواده اش  در واقع راغب نبودند  که یک بار دیگر با کوتاهی در انجام مراسم بهانه بدست دشمنان دور و بری و حتی خانواده ایراد گیر عروس بدهد و فورا برای انجام کارهای ضروری افراد مورداعتماد خود را به انجام کارها  مقدماتی روانه کردند. عروسی داشت در بهترین هوای بهاری قبل از ورود به  هوای گرم  در نواحی چمنزارهای طبیعی و کنار چشمه سارها در جوار درختان کهنسال و تنومند جنگلی با زمیینهای گسترده و فضای کاملا باز و فرحبخش شکل میگرفت . تدارکات تهیه مقدمات پخت و پز با فراهم کردن تنه درختان خشکیده از ریزش برف سنگین  بوفور یافت میشد . درختانی از چوب خشک جنگل اطراف مانند بنه کیکم و سایر درختان کنده دار توسط مردان ایل جمع اوری و توده عظیمی در حاشیه چادرها تل انبار شد . افرادی به همیاری در جمع آوری سنگ و سنگ ریزه در  پهنه چمنزار و نصب سیاه چادر و سفید چادر بودند . خبر تازه از سر گیری عروسی زلیخا آبی بود بر  آتش  و خاموشی شایعات فرا گیر در جو جامعه ایلی و جلو گیری از  برهم خوردن عروسی خبر  ساز در ایل، مثل  غرش صدای توپ   پیچید و دوستداران شادی را بوجد اورد . شادی و طراوت برای اولین بار پس از چند سال وقفه در بر پایی عروسی بهاره در ییلاق همیشه سبز به ایل بازگشت . نام زلیخا در ایل برابر با دنیایی شادی و،مروت ، مرام ، عشق و زندگی هدیه به تک تک افراد  ایل گسترده و بدون نشاط آن روزگار بود . کسی باور نداشت پس از اینهمه در گیری و حرف و حدیث  و تا حدی  بد قولی های دو طرف این عروسی سر بگیرد . شادتر از همه رقاصان و ترکه بازان حرفه ی و مبتدی بودند که با اولین ضربه دهل و باز شدن حنجره ساز زن معروف ایل سر از پا نشناخته به تمرین بازی ، رقص و چوب بازی مشغول شوند  و برای شروع عروسی  لحظه شماری میکردند . عروسی به شروع خود نزدیک تر  میشد . گروهای رقص و چوب باز بیشتر بچشم  می آمدند . بی اختیار به سمت میدان چمنزار راهی  تمرین بودند . چادرهای استقرار مهمانان و اشپزها یکی پس از دیگری در حال بر پا شدن بود . در کنار چشمه های فوران زده در حاشیه و مرکز چمنزار منظره کلی مراسم  به مساعدت  و یاری فامیل و  دوستان دو خانواده کاملتر  میشد  . پس از کامل شدن  تهیه لوازم و نصب چادرها و تزیینات محل چمنزار به نحو احسن دعوت از قبل برای مهمانان دور و نزدیک و ترتیب دادن بزم و شادی دو دست ساز و نقاره بدون توقف قراراست در دو گوشه زمین گسترده بکوبند و بنوازد تا به همه خوش بگذرد . ساز و نقاره و رقص و بازی و سرگرمی جزیی از فرهنگ عروسی ایل بود . دیگر دست و نفوذ قمر سلطان از کارشکنی در بهم خوردن مراسم  بکلی کوتاه شده بود . سایه نفاق و دو دسته گی با بر آمدن آفتاب خوش ترین روز ماقبل عروسی از زندگی و پیوند مقدس دو جوان دور شده بود همه به سر انجام خوش و خوشبختی آنها فکر میکردند . کوره های بلند سنگی برای روشنایی شبانگاه مراسم هم آماده  بر افروختن آتشی بود تا در دو شب  آینده  افق و جنگل و چمنزار را مانند روز روشن مردم را گرد خود جمع کند و شب و روز خوشی را در کنار هم سپری کنند . فردای آنروز میمون و شروع عروسی همه چیز طبق برنامه پیش میرفت و آشپز ها و سایر گروه خدماتی مشغول و تدارک ناهار و تهیه چای برای مهمانان بودند . بساط بزم و شادی با آمدن ساز و دهل چی خط آخر شروع عروسی پر تلاطم را نوید میداد . چوب باز ها و ترکه باز ها و رقاص ها به جنبش و رقص پا در آمدند . امروز حوالی قبل از ظهر و نزدیک صرف ناهار  است که همه چیز خوب و طبق برنامه پیش میرود . مهمانان فرا رسیده اند و عده ای هنوز  از راههای دور و نزدیک با اسب و چهار پا و  پیاده سعی دارند هر چه زودتر خود را به مراسم شادی برسانند . ن زیبا ترین لباس محلی را بر تن خود دارند و برای رقص همراه با ساز و دهل در نوبت اجرا هستند . صحنه نمایش جالبی است صدای هلهله و شادی و صدای خبر ساز دهل مدتیست از صبح زود در دهانه کوهستان از فاصله زیادی بگوش میرسد. پر تجمع ترین روز ییلاق روی چمن سر سبز در کنار نهر آب روان و جوشش چشمه های فراوان و چاههای مختلف دو طرف دهانه تنگه فراخ با جاری آبهای شبیه چشمه به مراسم در حال اجرا کیفیت و حال و هوای خوبی از هر نظر بخشیده است . در یک گوشه توسط ساز دهل کوچک عده ای به ترکه بازی و در مجمع بزرگتر در میدان مرکزی چادر های رسمی، ساز و دهل بزرگتر و مهمتر به نوبت رقص و چوب بازی اجرا میشود و مردم و حاضرین غرق در شادی و خوشی ایام هستند . تنها در مدت میل کردن ناهار ساز دهل بکلی تعطیل است . در سایر اوقات تا پایان مراسم عروسی بدون وقفه با نفرات ذخیره ساز ها در هوا و چوبهای دهل رد و بدل بر طبل بزرگ و کوچک نواخته و پیوند مبارک دو جوان ، دو شاهزاده ایلی را به اطلاع عموم میرساند . لحطاتی بعد همه عوامل بر گزاری آماده گسترده کردن سفره و پخش ناهار میهمانان بلند مرتبه و بزرگان ایل در اولویت نخست ، سپس سایر اقشارمهمانان خواهند بود . اما از چادر عروس هم خبرهایی مبنی بر آماده شدن خانم عروس بگوش میرسد اما از ساعات اوخر شب به نوعی رخوت و سردرد دامنه دار مبتلا شده و کسی ان را جدی نگرفته است . ان حالات بیحالی  و بد حالی را به حساب اضطراب و خستگی تلاش چند روزه قبل از عروسی میگذارند . تنها بانوان ایل سواره و پیاده بین چادر های مراسم عمومی و چادر بی نظیر و اراسته منزل عروس رفت و آمد دارند آنهم افراد اصلی دست اندر کار و فامیل بسیار نزدیک عروس بیشتر تردد دارند . به چیزی جز امادگی عروس نمی اندیشند .  ناگهان خبر بدی از قول چادر عروس به نزدیکان  خانواده وی در مراسم میرسد .مثل اینکه موضوع حال و احوال نا مساعد  عروس جدیست .   گویا توسط خواهران عروس گزارشی مبنی بر بد حالی عروس بگوش مادر و سپس پدر و کم کم به سایر میهمانان میرسد . پدر با تاختن اسب خود را به چادر عروس میرساند که دور او جمع شده اند و در حال مداوای و تجویز دارو های سنتی سعی بر عادی جلوه دادن اوضاع هستند با آمدن پدر همه عقب نشینی کردند و پدر سر زلیخا را در بغل گرفت و نوازش کنان از او سوالاتی پرسید . اما او ابدا قادر  به جواب دادن نبود . لحظه ای بعد به اغما رفت و بیهوش در بغل پدر، با حالت  بی تحرک  و بیجان  می ماند . جیغ و داد و فریاد از اینجا به اوج خود رسید . فردی را به اردوی عروسی در حال بزن و بکوب و برقص  گسیل کردند تا مراسم فعلا تعطیل شود . اوضاع و احوال جدا نا بسامان بود همه چیز تعطیل شد و میهمانان  سعی داشتند از حقیقت ماجرا سر در بیاورند و تعطیلی مراسم را تحول بزرگی میدانستند .خبر دوم رسید و آشکارا به همه اعلان کردند تا بهبودی موقت عروس خانم مراسم تعطیل و همه به صرف ناهار مشغول شوند نیمه وقت  عروسی و نیمه پذیرایی ناهار بود که عملا خبر دادند عروسی بکلی تعطیل و مراسم عزا  بر پا و پایدار است بهمین راحتی عروس سر در بغل پدر در گذشت و تمام علایم حیاتی او حاکی از فوت  ناگهانی عروس خانم آنهم در چه موقعیت حساسی رخ داد. همه مردم  حاضر در مراسم عروسی بحالت  غیر قابل باور شکل عزا بخود گرفتند. از پیچش و گردش  شادی به عزا متعجب و عزادار ،فورا پر چمهای عروسی را پایین کشیدند و پرچم عزا بر افراشتند و شادی هم به عزا تبدیل شد ساز و نقاره چی ها هم وظیفه خود را بلد بودند و ساز و دهل وارونه به نشانی عزا نواختند و مردم را به عزا داری دامنه داری کشاندند . فورا گروه همیار ایل از خانواده و بستگان نزدیک ،عروس را با اسب با همراهی  مجموعه ای از سوارکاران تا چند فرسنگی بردند تا  احتمالا  با یک ماشین باری یا هر وسیله دیگری او را به شهر و نزد  پزشک برسانند . اما دیگر کاملا دیر شده بود . مجلس بهم ریخت و هر کس پی کار خود رفتند بجز فامیل های عروس و  داماد در انجام  امور جمع و جور کردن امور عروسی نیمه تمام در تلاش و گریه و زاری کار میکردند و سر در گم و مبهوت از اتفاق ناگواری که سرنوشت عروسی را در چند ساعت مانده به پایان خوشی و میمنت در هم پیچید و تعداد باقی مانده  میهمانان با صرف ناهار در حقیقت فاتحه و مراسم عزاداری عروس دم بخت را وداع گفتند . عجیب ترین و غیر قابل پیش بینی ترین واولین حادثه ناگواری بود که حاضرین در عمر خود یاد میدادند و خلاصه  اینکه مدت یک هفته ای گذشت و پدر و مادر و سایر بستگان عروس بدون حضور عروس در چنان حال سخت و جانکاه و غیر قابل باوری پایشان به ایل رسید تازه حالا عزا و مراسم عزاداری در شرف  شکل گیری و آغاز کار بود . دوباره گریه و زاری اساسی در ایل  بازتاب حیرت اور و حزن انگیز گرفت و بهمان کیفیت و کمیت حتی با تجهیزات و مراسم ادامه دار  در خدمت مردم و افرادی که از همه جا از دوست و دشمن و یار و مددکار خودی و غیر خودی برای عرض تسلیت می آمدند و فاتحه قرائت میکردند و از شدت تاثر و تالم با چشمانی غمبار و سرخ شده و حیف و دریغ خوردن مجلس عزا داری را ترک میکردند .  مراسم دوم عزا  بعد از نیمه تمام ماندن عروسی  به اندازه چند عروسی رفت و آمد و هزینه داشت اما تفاوت مهم در حزن و اندوه فراوان بود . یک سال بعد جوازی در سر چمدان جهیزیه با ارزش عروس خانم زلیخای بی نظیر خود نمایی میکرد مبنی بر نارسایی مغزی که نشان از مختومه شدن پرونده  فوت ناگهانی ،نهایی زلیخا بود . مردم انزمان  مرگهای ناگهانی را به منزله و نام درد بی علاج و و یا تیر نا حق از درون نام میبردند که  شکل امروزی انواع سکته  گفته و یا مختل کننده اعضای بدن شباهت داشت .

illha
قدیم به دردهای کشنده ناگهانی درد بی درمان میگفتند نوع دیگر ان را ناچاقی و نوعی که ظاهری تاول چرکین داشت دانه داغ یا بقولی شبیه یا همان  سرطان  امروزی بود  . اما مرگ ناگهانی بدون علامت را که امروزه انواع  سکته های قلبی و مغزی در  علم پزشکی که گاهی کشنده و گاهی فلج کننده باشد ، بنوعی تیر ناحق می نامیدند . زیرا از درون سبب مرگ میشد  و چون علایم مشخصه و زخم و تاول قابل لمس نداشت به این نام که مانند تیر فرد را بی معطلی امان نداده و میکشد تفسیر میکردند .
شاد و سر خوش باشید illha



نوه خانم معلم داستان ما : آقا رادمهر


خاطرات

با پوزش طبق معمول خطاهای نوشتاری و مفهومی  را ضمن بخشش  در صورت وم در ذهن خود با ایده اصلی داستان وفق دهید= illha

قابل توجه آموزگاران و والدین محترم :illha

 روشی سازنده و مفید  در کلاس درس  هنگام  واکنش نا مناسب دانش آموز

آموزش – او در هنگام ترسیم و تبدیل اشکال هندسی و آموزش یادگیری ریاضی تفریحی با مدادرنگی و ساخت گیاهان و جانوران با خمیر رنگی  به نوه کوچولوی خود رادمهر ،ناگهان این خاطره قدیمی در کلاس درس برایش زنده شد و آرام ارام به جو و حال و هوای دوران تدریس غرق شد  و چنین تعریف کرد :  البته او هم اکنون سالهاست از درس و مشق و کلاس فاصله گرفته و در حال بازنشستگی پیرامون آموزش کودکان همچنان روش های کلاسی گذشته را در بهبود تربیت و آموزش کودکان در منزل مشغول است .بچه ها شامل نوه خود و کوچولو های فامیل دور و بری هستند .او چنین ادامه داد که گاه گاهی با آموزش رفتار مناسب با اشیای اطراف کودکان زمینه را برای درست زیستن انها در فضای شاد کودکانه با لذت تمام اوقات خود را بجز خدمت به خانواده هنوز هم با کودکان سرو کار دارد .میگفت در دوره تدریس در پایه دوم دبستان خیلی سال پیش در یک کلاس پر جمعیت دانش آموزی مشغول تدریس بودم . با وجود دانش آموزان پر جنب و جوش و فعال و برخی با شیطنت کودکانه هر چند دشوار ولی عاشق تدریس به کودکانه دبستانی بودم نسبتا در کار خود موفق عمل میکردم . البته بگفته وی سن و سال و خوی جستجو گری کودکان خود به خود ان جو شلوغ کاری را ایجاب میکرد و نمیتوان گلایه و شکایت از آنها داشت . اتفاق مهم از اینجا آغاز گشت که در پایان زنگ استراحت بچه ها برای پریدن و دویدن و هجوم از کلاس و رسیدن به زنگ مفرح  و دوست داشتنی تفریح در حیاط مدرسه امانشان بریده بود و مانند لشکری اماده خروج بودند .  ودر نتیجه با نواخته شدن زنگ بموقع استراحت  حمله بسوی فضای آزاد آموزشگاه کلاس را بکلی خالی کرد بجز دوست کوچولو آنهم زیر کت و نیم کت، همه بچه ها  عاشقانه به حیاط مدرسه ریختند  . من  که بطور اتفاقی منتظر خروج دانش آموزان بودم  متوجه شدم تنها دانش آموز کوچولوی کلاس زیر نیم کت ها می لولد و یکی یکی گوشه های کلاس و تمام سطوح کف کلاس را جاروب وار به جمع آوری بقایای نوشت افزار ریخته شده روی زمین از سالم و خراب تا تکه و پاره شده انواع مداد و مداد پاک کن و تراش را جمع  و سرازیر کیسه دهانه گشاد خود میکرد . با آن قد و قواره کوچکش هرچه دم دست بود  ، هر ذره ته مداد ها و پاک کن ها و تراش های مستعمل و دور ریختنی را در کیسه ای جمع آوری میکرد . در انتظار نشستم تا تمام کلاس را ذره دره پاکسازی کرد و سرش را بالا آورد و در حال خروج گفت خانم معلم اجازه  هنوز اینجا هستی ! اجازه برم بیرون  حیاط هوا خوری !. ی تصمیم گرفتم او را فرا بخوانم گرچه شاید به شخصیت آن کوچولوی عزیز با آن سن و سال کم بر بخورد و تاثیر منفی در او شکل گیرد . مکثی کردم صدایش زدم ،پسر عزیزم چه میکنی و در کیسه چه داری . اجازه خانم معلم هیچی پاکسازی و تمیز کردن کلاس مگر کار بدیست . گفتم نه عزیزم .رسم نیست که شما کوچولو ها دستان کوچک و نازنین خود را با زمین کثیف مالیده شده  با کفش های  همه دوستان آلوده کنی! بازهم برایم جواب داشت . اجازه خانم معلم میرم دستم را پاک پاک میشویم . بلافاصله گزینه درستی به ذهنم رسید که هم خودم و هم آن کودک را دچار دل نگرانی و شکست نفسی در حد سن و سالش در او ایجاد نشود . بیا و یک کار مهمتری برای همه دوستان همکلاسی انجام بده آیا حاضری عمل کنی . بله خانم معلم آماده ام چه کار باید انجام بدهم . خوب حالا چه چیزی در کیسه داری گفت همه چیز . آیا حاضری به دوستانت کمک کنی و همه مداد و پاک کن و تراش های دور ریخته شده را برای اینکه اسراف نشود در جعبه ای در ورودی کلاس در کنج طاقچه بریزیم تا هر کدام از دوستانت که نیاز داشتند از انها استفاده کنند . با شوق و ذوق بیش از اندازه در مقابلم پرید و همه را به من تعارف کرد بفرما خانم معلم. من دیگر چند برابر از او خوشحالتر شدم که فورا توانستم بصورت خوشایندی این مشکل را حل کنم طوری که به او لطمه روحی  نخورد . زنگ کلاس  با ز،هم نواخته شد، در حالیکه هنوز بر آن موضوع در کلاس درس کلنجار میرفتم  . با حضور  ما دو نفر  هنوز در پی تصمیم برای به اجرا گذاشتن برنامه  فوری خود بودم . و دیگر فرصت رفت و برگشت به دفتر میسر نشد . بچه ها  همه فرا رسیدندو  در جای خود مستقر شدند و کاملا ساکت بودند بر خلاف دفعات قبلی که با خیلی ساکت باشید و پنجه بر میز کوبیدن تازه به سکوت میرسیدیم . انها هم با اطمینان کامل متوجه اتفاقی رویداده  در کلاس بودند و چهار چشمی ما دو نفر را زیر نظر داشتند و گاهی هم برخی با کنجکاوی با بغل دستی در گوشی چیز هایی میگفتند . حال منتظر باز شدن دهان معلمشان بودند تا ماجرا را شرح دهد سابقه نداشت خانم معلم قبل از دانش آموزان به سر کلاس حضور یابد یا اینکه تمام زنگ تفریح در کلاس مانده باشد همین موضوع ذهن بچه ها را در گیر کرده بود هنوز سکوت نشکسته کوچولوی مورد نظر این پا و ان پا میکرد اجازه خانم معلم برم سر جایم پیش دوستانم ،گفتم فعلا کنار من باش با تو کار دارم . بچه ها طاقتشان سر امد اجازه  خانم معلم مشقهایمان آماده است نگاه میکنید ؟. درس بعدی با روحیه متفاوت بچه ها برای برخی خوب و خوشمزه و برای برخی متفاوت و حوصله بر بود مثلا کلاس ریاضی و حساب و کتاب با درس فارسی از زمین تا آسمان برای همه متفاوت است . برخی دلشان برای درس شیرین و مورد علاقه به تنگ آمده با داشتن تکالیف خوب و روحیه عالی در انتظار تشویق کلامی معلم بودند و برخی بر عکس دلشان به وقت گذرانی خوش بود . برای معلم هم تنوع و تجدید قوا  در امر تدریس بود .  من هم شروع کردم به اطلاع رسانی  اینطور ادامه دادم :مطلب مهم اتفاق افتاده در کلاس امروزاینست ،بچه های عزیز و دوست داشتنی درس فارسی ، چند دقیقه ای بیشتر وقت شما را نمیگیرم اغلب بچه ها هم از خدا خواسته تمایل داشتند این زنگ هم زودتر بگذرد و به پایان کلاس نزدیک تر شوند  . نگاهی به چهره کوچولو و چشمان تیزش حاکی از نوعی خجالت موج میزد و در دل خدا خدا میکرد من  او را انگشت نما نکنم  دیگر .وای چه کار بدی کردم . قسمت اول داستان و جمع اوری باقی مانده و تکه های مداد و غیرو نقطه اوج بدنامی برایم هدیه شومی دارد اگر مطرح شود کارم ساخته است شاید او ن کوچولو ولو با موافقت تصمیم من راضی و خشنود بود اما بخش اول ماجرا درد اور و آزار دهنده بود برای روحیه من و ان کوچولو شرم نزد همکلاسی ها . ولی من تصمیم واقعی خود را مبنی بر عملی کردن و تغییر موضوع و موضع رویداد لحظات قبل را بشکل مفید و عاقلانه در ذهنم حلاجی وبررسی  کردم بشکلی  قابل تفهیم برای بچه های دبستانی با روح لطیف وحساس ، نازک و شکننده و قابل تغییر با کوچکترین تلنگرمیشود سازنده بار آورد و شاید با کمی اشتباه خوی نا پسند دیگری در ذهن و عالم کودکی ابتدا ترسیم و در بزرگسالی غیر مثمر و حتی ناهنجاری برای محیط و جامعه ببار اورد . بازهم در تفکرم و سنجش موارد عواقب آن روش پیشنهادی باید در انتظار نتجه مطلوب یا عکس ان باشم    . اینطور سخنانم را آغاز کردم . بچه خوب دقت کنید اقای ف امروز زنگ تفریح کار خوبی و ایده بهتری دارد ببینید شما هم میپسندید یا نه ؟ همه با تمام قوا گوشها را تیز و چشمها را متوجه ما دو نفر  و تابلو کلاس و کیسه سفید گره خورده را می نگریستند . نا گفته نماند سایر دانش آموزان از کار جمع آوری ته مانده نوشت افزار های دور ریخته شده گویا با خبر بودند اما با این اتفاق و تصمیم پیش رو همه بد گمانی ها نسبت به روح حساس او بکلی دگرگون و خوش بینانه خواهد شد . چه  شده باید خبر مهم باشد . ادامه دادم بچه ها مداد های دور ریختنی بعضی از شما دانش آموزان و پاک کن های نیمه و تراشهای کنار ریخته شما هنوز قابل استفاده است .حال اگر کسی دوست ندارد مداد نیمه دست گیردو تمرین انجام دهد آن را تحویل این دوست عزیز دهد تا جمع اوری و ذخیره شود نه دور ریخته  میشود و  نه از استفاده مجدد کنارمی رود و بعد هم شمه ای از طرز درست شدن مداد و قضیه تخریب جنگل و اسراف در مصرف را برای توجیه عمل خود شمردم و بازگو کردم . از این پس به پیشنهاد من و دوست کوچولو که همه کاغذ ها و برگه های سفید پرت شده در کلاس و کلیه مدادهای رنگی و سفید و سیاه و مداد پاک کن ها  تراش ها را جمع آوری کرده تا در جعبه ای در طاقچه ورودی کلاس برای همیشه تا پایان سال تحصیلی باشد و هر کدام از دوستان شما که با عجله به مدرسه آمده اندو امکان دارد مداد و پاک کن و یا تراش خود را جا گذاشته یا بین راه گم کرده اند همه و همه چه انها که احتیاج دارند و چه انها که کیفشان پر از نوشت افزار است میتوانند از محتویات این جعبه عمومی استفاده کنند . آیا شما موافقید با تصمیم ما دو نفر ؟ . همه با غوغا و شلوغ فریاد زدند بله بله . پس چرا معطلید تشویق کنید این دوست خوب خود را با دست زدنهای پی در پی کلاس هم نظمش دوباره بهم ریخت . یکی از دانش آموزان گفت اجازه خانم معلم من هم جعبه در منزل و هم خیلی مداد و نوشت و افزار خوب دارم میتوانم ان را به مدرسه بیاورم به کلاس هدیه کنم .به  او افرین گفتم و همه شاد و خوشحال و دارای انگیزه مضاعف برای شروع درس بعدی اماده بودند . تا مدتی با هلهله و شادی دنبال نقشه جمع آوری نوشت افزارهای بلااستفاده و نیمه کاره برای اوردن به کلاس و اضافه کردن به بانک بزرگ در جعبه با گنجایش صدها اقلام  از اجناس نو کهنه مورد بحث از یکدیگر سبقت میگرفتند .  تمام  باقی مانده و نیمه استفاده شده  حتی نو دست نخورده از اقلام متفاوت به جعبه سر گشاده و بانک نوشت افزار کلاس اضافه میشد .برای  استفاده دانش آموزان این کلاس تا پایان سال تحصیلی همیاری خوبی بعمل اوردند و دیگر هیچکدام  از دانش آموزان کلاس  به بهانه نداشتن و فراموش کردن و جا گذاشتن مداد و پاک کن  ،تراش از ننوشتن تکالیف کلاسی طفره نمیرفتند و این شد که یک قدم و تصمیم  سازنده  با ابتکار جالب ،هر گز تکه کاغذ و تکه کوچک مداد هم نه در سطل آشغال و نه در کف کلاس و زیر نیم کتها ریخته شد و جعبه روز بروز پر تر از روز قبل با وسایل اهدایی دانش اموزان با بضاعت انباشته میشد .یک راه حل مناسب  و تاثیر گذار در کلاس درس، درس زندگی و صرفه جویی و نظافت عمومی محل تحصیل یعنی کلاس درس به جو همیاری و دستگیری یا کمک عمومی به یکدیگر اتفاق افتاد . در عمل به افراد بی بضاعت با این روش پیشنهادی مفید و موثر واقع شد و همه به میزان مناسب با لذت تما م از داشته های یکدیگر بهره میبردند . درود به آموزگاران این مرزو بوم که شعله آموزش و آگاهی عمومی و تربیت زیر بنایی جامعه را بر افروخته در دست داشته و هم چنان در دست دارند و سپس آن شعله بر افروخته را دست به دست به اعضای همکار بعدی خود بنوبت سپردند تا درس زندگی   واقعی نونهالان جامعه در خانه دوم  ( مدرسه )خود برای یادگیری علم و زندگی بکوشند .فکر نو و ایده نو و ابتکار جالب و سازنده و مفید درساخت افکار  افراد  جامعه از ابتدای کودکی محقق خواهد بود . بقول استاد و مربی دوره های پیشین ترکه و چوب  تازه و نازک، قابل خم شدن و اماده   تغییر مفید هست باید آنرا اصلاح و بنحو خوب و ایده آل خم و راست کرد مگر نه

چوب و تنه خشک بجز مقاومت و شکسته شدن هیچ اتفاق مهم دیگری نخواهد افتاد .البته مقایسه امروز با گذشته نگاهی متفاوت و غیر قابل انکار است . این روزها با توجه به اتفاق ناگهانی این بیماری منحوس و زشت  کوید 19 نوعی همان ویروس کرونا اصلا غیر عملی و حتی خطرناک است البته انهم حتما راه کار مناسب و بر اساس پروتکل بهداشتی مسولان بهداشتی  قابل حل هست!! منتها به طرق بهداشتی  دیگر . تن و روحتان خوش و در آرامش کامل باد !  -illha

-illha


illha

-illha



به نام خدا
داستان بعدی : غیر ایلی
هزار داستان : خاطره - ماجرای خانم آموزگاری که جلو های نا پسند یک دانش آموز را به نوعی رفتار مفید و سازنده مبدل ساخت

هزار داستان :       فردای فرد پیشگو

illha

-illha

شخصی که با اسم مستعار،خلال ،سالهای متوالی و متمادی در ایل ما آمد و شد داشت ومرتب ادعا- وانمود  میکرد که لال مادر زادی هست پیوسته و مداوم با مهارت در درمان برخی امراض روحی و روانی و سایر امراض میکوشید . مواقع و فصول مناسب اغلب بهار و تابستان در بخش مهمی از ایل به منازل مردم مراجعه میکرد و دوستان زیادی در طی سه دهه دست و پا کرده بود . شغل ایده آل و باب طبع خود را در نیمی از ایام سال ادامه میداد .   شغل نان و آبداری  برای خود دست و پا کرده بود .بدنبال معالجه به جمع آوری اعانه بنفع خویش مشغول بود . مردم مهربان و ساده و بی غل و غش چنانچه مشکلی هم نداشتند  از کمک و دستگیری مالی به وی دریغ نمی کردند . وی با اشاره و حرکات دست ، اندام خود با مردم حرف میزد و ارتباط بر قرار میکرد . مشکلات زندگی و آینده  برخی افراد  را بنحو خوب و بد  بر میشمرد . آنها که تمایل داشتند  خوشبختی برای خود و خانواده خود حتی سرنوشت  طفل درون شکم مادران را  نیز بنحوی مورد توجه قرار دهند ، از اشارات  و پیش بینی  آقا خلال بهره میبردند . هردو بیان سرنوشت خوب و بد برایش نعمت میبارید . افرادی که برایشان  موارد خوب پیش بینی میکرد بسیار مسرور و شاد از آینده خویش بودند و آنهایی که سرنوشت بد در بخت و اقبال  داشتند شاد ازاینکه می توانند  از ناکامی و آینده  بد یمن خود جلوگیری واز حالت وخیم دور  خواهند شد، در هر دو شکل برایش سعادت و هدایای خوبی حاصل داشت .نتیجه هم مهم نبود تا سال دیگر هزار اتفاق می افتاد و همه فراموش میکردند در گذشته فردی یک چنین توصیه ای جهت خیر و سعادت او بر شمرده است  . چندان مقایسه بر اساس اتفاقات سالانه چه خوب و چه بد، انجام نمیشد تا  نتیجه توصیه وی به اثبات یا عدم ان منجر شود . این کار فقط از اب گل آلود ماهی گرفتن بود و بس . تنها یکسر سود بود بنفع یک نفربود  . سال بعد دوباره سرو کله خلال پیدا میشدو روز از نو، روزی از نو  . ادعای مهمتراو،همان که  خود را  قادر به  پیشگویی میدانست  بیشتر مورد توجه برخی  افراد بود . در عوض مردم  هدایا و دستمزد وی را بشکل پول نقد و یا گوسفند تحویلش می دادند . او با دریافت وجوه نقد  و گوسفند منزل به منزل سرمیزد  . اما همه ازاو استقبال و از اشارات درمانگرانه وی  تبعیت نمی کردند شاید از پذیرش او هم ممانعت میکردند . وی اموال دریافتی را  یا به امانت نزد یکی از اهالی میسپرد تا در فرصت مناسب بفروش برساند یا چوپان موقت  اختیارمیکرد  و گله کوچکی راه می انداخت تا  با خود به شهر و ابادیهای مجاور ببرد. تمام این بخش از ایل را پس از گشت و گذاربه قصد بازدید سالیانه  به قسمت بعدی ماموریت خود همچنان ادامه مسیر میداد تا جمع زیادی از عمده ایل را در صورت امکان و اجازه صاحبان سیاه چادر ها  ملاقات و درمان لازم را انجام دهد  . مدتها گذشته بود و به تدریج به  سن باز نشستگی  و کهنسالی نزدیک شده بود . زندگی او  زوایای پنهان و پیچیده نا شناخته داشت که هیچکس قادر نبود از گذشته و روش کار او چیزی سر دربیاورد . با سر و وضع نسبتا خوب و  عامه پسند در ایل ظاهر میشد فردی  همه فن حریف و دانا و خوش ترکیب به همان  زبان اشاره بر سفره مردم می نشست و سهم قابل توجهی نصیبش میشد . شاید دلیل مهم که تعدادی به اشارات وی جذب میشدند نا مفهوم بودن اشارات ویژه  بود . دلیل دیگر جذب مشتری مشکلات دنباله دار برخی از افراد  بود که شاید طوری گره مشکلات لاینحل خود را در تجویز و راهنماییهای وی بی ارتباط نمیدانستند . بندرت تجویز های دارویی و طبابت پزشکی میکرد اما از جهت تغییر رفتار و تقریبا نوعی انرژی درمانی تفکر آمیز شگرد اصلی او بود . برای برخی پس از مدتی کار و تلاش وقت گذاشتن روی این دورهمی غنیمت بود . دور همی کوتاهی بود که هم فال بود و هم تماشا تا قدری فارغ از مشکلات ایلی تنوع کوتاهی داشتند و به مذاقشان خوش می آمد .  او بساط خود را  میگشود با زبان اشاره همه چیز آغاز میشد تلاش میکرد با روش های متفاوت موارد را  تفهیم و ارتباط بدون کلامی خود را به اشخاص انتقال دهد  . خود را با اعمال و کردارعجیب و غریب  نمایش  داده ،دارای توانایی های با لقوه فراوانی معرفی میکرد . همه دردهای نا علاج واز جمله  نا باروری و پیش بینی های عجیب و غریب در مورد آینده آدمها را صراحتا با ادای حرکات مبهم  و خود فهم،  در مقابل خواستاران ان ایده یکی یکی بر میشمرد  . در قبال این آینده نگری مزد خوبی و هدایای قابل توجه دریافت میکرد . البته مشتری های خاصی در مجموعه ایل داشت .همه مردم چندان راغب و تمایل به  نمایش او و اشارات برای گره گشایی مشکلات  نبودند ، تمایل به اجازه  دخالت در زندگی و آینده خود را به او نمی دادند. شغل بی درد سر اوچنانچه گفته شد در وهله نخست  سبب شادی تعدادی و نیتی و آزرده خاطر  عده دیگری میشد . تا جمع ناراضیان با توصیه او به جمع شادکامان بپیوندند . اواخر می گفتند از افراد ایل مترجم اشارات گرفته بود و برای تازه واردان به این گود طالع بینی برای بیان مفاهیم از انها کمک میگرفت و کار بسیار راحت و یکنواختی را دنبال میکرد . بدین منظور که پیش بینی  وقایع زندگی فرد رابطور و اضح و آشکارا به سمع و نظر افراد میرسانید . برخی تصورشان بر این بود که باید از وقوع رویدادهای پیش رو  نگران باشند و گویا ان اتفاق پیش بینی شده  عینا روی خواهد داد . برخی افراد خوش باور به ساحر بودن و غیب گفتن او انگشت تعجب به دهان میبردند . و به رفتار و کردار، در وضع حالش هنگام اشارات بازگویی مشکلات   عجیب او را می ستودند . اما اغلب بزرگان و عالمان ایل چندان اعتقادی  به روند کار  و معالجات نداشتند و پیش بینی او رامضحک گونه می پنداشتند  .بنا بر این او اواخر  رفت و آمد خود را گزینشی و با توجه به اجابت قبولی درخواست انها سراغشان میرفت .اما بیشر مردم آگاه به مسایل زندگی افراد دور و بر خود  هرگز  حریف گروهی خاص که سبب جذب او به ایل میشد ، نبودند ان گروه  با استقبال مشتاقانه از وی دعوت به بازگشت دوباره در سال پیش رو را مجددا داشتند .   انها با علم و سواد مکتبی و قدیمی ، آگاهی و احاطه کامل بر اوضاع مشکلات  زندگی روزمره خود و دیگران داشتند . با و جود این خلال از دوره های  پیش در ایل آمد و شد داشت با اشارات و خط و نشان راه چاره و رمز گشایی مشکلات را بزبان و ایده خودش علنا به افراد تفهیم میکرد . برخی قانع و برخی هم گفته ی اشاره گونه اش را نمی پسندیدند . قانون و حساب و کتابی هم در کار نبود که از طبابت  شفاهی و طالع گیری و دیگر اعمال او جلو گیری کند .  اغلب روان درمانی بی سرمایه خرج میکرد .مثلا موردی بوده که در مورد زن حامله تمام جزییات خلقی و رفتار فرزند هنوز بدنیا نیامده  را بنحو خاصی  پیش بینی میکرده است و مشکلات و بد اقبالی های کودک اینده را طوری پیش بینی میکرد، که  گاهی هراس و ترس از بین رفتن خاندان و آیندگان طفل را براحتی باور داشتند . درمقایل راهکارهای ویژه را برای اصلاح و خوش اقبالی در دستور کار خویش داشته که بکار میبسته است .همین روش رفتار درمانی در اعماق افکار افراد نفوذ و فرد و فکرش را تسخیر میکرد . یکی نبود  میزان تحصیلات و اهلیت و سابقه گذشته او را برسی و تعیین صلاحیت نماید .  عجب دنیایی بوده . در مقابل، پاداش خوب و قابل توجه در موارد سخت  طلب میکرده است . همانند امروزه که با وجود سطح سواد بالای جامعه امروزی باز هم عده ای با روش های فریبکارانه دست به خالی کردن جیب مردم میزنند .که با هوشیاری مردم و مسولین اغلب بدام می افتند .اما بشنویم از کار عجیب و غریب تر یکی از بزرگان ایل که نقشه سی ساله او را نقش بر اب کرد او چه کرد ؟ شنیده بود که اقای خلال، مدت سه هفته ای در ایل گردی خود مشغول طبابت و جمع آوری اعانه است داستان او را کم و بیش شنیده بود و از روند کار بی منطق و بی مسولیتش شنیده بود اما هر گز با او روبرو نشده بود . با هماهنگی خانواده و تعدادی از همسایه ها ی دور و نزدیک دست به نقشه ای برای بدام انداختن او زد . قبل از همه چیز زمینه را برای ورودش اماده ساخت . سپس برای دعوت وی فردی فرستاد تا از طبابت و طالع بینی  به اصطلاح مفیدش استفاده و بهره ببرد .این را در سفارشی به قاصد سپرد تا بدین نحو او را هر چه زودتر به منزل این بزرگوار ایل بکشاند . آقای خام خان  قبلا از ورود خلال بستری آراست نرم و راحت در کنج چادر با شکوه خویش برای دخترش تدارک دید  و بساط پذیرایی ناهار را مهیا کرد . یکی از دختران مجرد خود را در نقش خانم حامله طوری با کلاف ریسمان و شمد و پارچه ، شکمی در حد متعادل برایش ساختند و در میان متکاهای مخملین و زیبا و نرم و راحت لم داده شد . با ورود استاد و فرد طالع بین با احترام او را استقبال کردند و سر انجام سر کلام باز کرد حال و احوال ،چرا در این چند سال سراغ ما نیامدی  ؟ مقدمه با این گپ و گفتها شروع شد . خلال هم خشنود و با ابهت و با غرود فکر میکرد این بزرگ ایلی احتمالا مشکل اساسی دارد و بطور حتم نیاز جدی به حضور من دارد . این حالات را از قیافه و چهره مغرورش میشد حدس زد .  خلاصه کلامش این بود که دختر من حامله است ومدتی است رنجور و کم اشتها و پرخاش گو شده است، در واقع  دردش چیست و درمانش کدام است . قبلا به اعضای خانواده گفته بود که امروز روزیست که مچ خلال را بگیرم و زبانش بسته اش را باز ستانم و به سخن آورم . همه متعجب بودند و عده ای مخالف بودند و عده ای موافق . مبادا در این میان از یکی از دو طرف آبرو ریزی شود .باز هم اختیار بدستان توانای خام خان بود .اما نحوه کار را تا کنون هیچکس حدس نمیزد . تا کلام اشارات استاد گل کرد که این زن دچار ترس و هراس شده و از چیزی مانند سگ سیاه و درنده ترس شدید برداشته وشوهرش نسبت به او بی مهر شده و دوستش ندارد . داروی ان هم در دستان من است خام خان امانش نداد وبیشتر از این اجازه سخن سرایی بیهوده را از وی گرفت . اینجا او بود که داشت مورد آزمون واقعی قرار میگرفت . چگونه تو که از اعماق انسانها اگاهی داری تشخیص درست و حسابی و نا مناسب و علاج واقعه را کاملا بر عکس دادی همین یک دلیل و مورد برای محکومیت و سابقه سی ساله مورد قبولش نزد اکثر افراد ایل کافی بود تا هیمنه و قدرت بیکران او به یکباره فرو بریزد .اقدام بعدی این بود که ادعای پوچ و بیهوده گویی بزرگ و نا بخشودنی لال زدگی او  را بکلی برای همیشه نزد عموم  فاش کند . دختر صحیح و سالم در مقابل دیدگان عموم  یکی یکی اقلام بکار گیری نقش حاملگی را در آورد وبمانند مانکن لاغر اندام طبیعی خود چند بار دور خود چرخید و به جمع خانواده در انتظار حاصل نقش خود بود . خام خان با لحنی کوبنده و پر قدرت فریادن   به او گفت: ای بی انصاف دروغگوی پلید حقه باز تو در ایل ما به چنین اعمال پوچ و دروغ خود حکمفرمایی و فخر فروشی و نان میخوری .باید همه مزد دروغهای گفته شده و اموال مردم را پس دهی . تا کنون  با دروغ بیشمار سی ساله خود  کلاه سر مردم بیچاره  گذاشته ای .برخی از افراد خوش قلب و مهربان و خوش باور و ساده چه گناهی داشتند .بلافاصله به او گفت قدم دوم زبان گشودن شماست که اگر خود باز کنی که هیچ اما اگر نکنی با زور ترکه بیدی و انجیری و ترکه آب خورده گزی این کار اتفاق خواهد افتاد . هرچه با زبان اشاره قصد متقاعد کردن خام خان را داشت فایده نداشت . دستور داد  کلوک مخصوص روغن دانی پر از اب و ترکه را حاضر کردند  . یک جوری متوجه پس بودن حال و هوای اوضاع شد خواست یواشکی از مهلکه جان بدر برد اما نشد  اما مگر میشد . خام خان زرنگتر ازاو بود و کلک های سی ساله اوتوهینی وحشتناک  به همه افراد حاضر و غایب در این نمایش اثبات واقعیت از دروغ بود . با اشاره خام خان  ،او را در پس سایه چادر به روی شکم خواباندند و فرد هرکولی وظیفه  نواختن ترکه را بعده گرفت. با وجود اینکه مردی در استانه کهنسالی بود تا حدی شرم داشت ترکه را بر او بنوازند اما نیاز داشت تا چرخه افشای دروغینش فاش شود . خام خان با افسوس دندان غروچه میرفت ای کاش در جوانی یکدیگر بهم رسیده بودیم و این اتفاق باید در اوج جوانی تو روی میداد . با اشاره خان کار ادامه یافت . اولین ضربه ترکه  رابر پشت  او نواخت به محض بالا رفتن دست جلاد برای دومین شلاق  دستها به قصد تسلیم بالا رفت و به زبان مبارکش برای اولین بار گفت امان امان ، بخت بخت .برای نخستین بارجمع حاضر بگوش خویش صدای مرد لالی را شنیدند که ادعا میشد لال مادر زادی است . گرچه همه افراد اولین بار بود او را میدیدند . برای همه حاضرین این راز سی ساله فاش شد و زبانش در کامش چرخید و دیگر نیازی به زبان اشاره و چرخاندن دست و پا نبود . او را رها کردند و تاب خجالت در برابر این تعداد کم مجلسیان را نداشت چه رسد به جمعیت بیشمار ایل که آبروی سی ساله که هیچ تمام عمر را به باد فنا داد .اینست عاقبت لال بازی با توجه به ضرب المثل ایلی که گوید ماه اگر یک شبه رویت و پیدا نشود دو شبه حتما هویدا میشود .بلافاصله خبر در تمام ایل انطورکه بایسته بود ، پیچید . دیگر نه کسی رو داشت از خلال درمان جوید و نه خلال  رو داشت در هر نقطه و مکانی که اثری از  ایل باشد حاضر شود. ده ها فرسنگ آنطرفتراز ایل و افراد ایل جدا  باید دوری میکرد  . بله دوستان عزیز داستان واقعی ما اینجا به پایان خود رسید هیچی بهتر و گوارا تر از راستی نیست گرچه لحظه ها از گفتن راستی اوقات کمی تلخ است اما بهتر از صد ها بار آبروی بزحمت بدست آمده را به فنا دادن است ،که همه بر آن آگاهیم .خدا ان روزی را نیاورد که آبرو و ارزش افرادی از بابت غفلت ،خواسته و نا خواسته مانند اب ریخته بر زمین ریخته شود و مالک خود را بی ارزش جلوه دهد .  اینکه کار اقای به ظاهر طالع بین و ساحر نا پسند بوه که تردیدی در ان وارد نیست . اما روش برخورد و اثبات کار و خلع سلاح کردن وی با روش خاص خام خان بدون در نظر گرفتن معیارهای اجتمایی و محاکمه با جمع اوری اسناد و مدارک و شواهد مردمی نمایش او شاید در نگاه اول  غیرمنصفانه و بدور از انسانیت باشد و باید در مقابل کار ها و روش های بکار گیری و کسب مال از مردم در دو کفه ترازو قرار گیرد و در مقام مقایسه تصمیم صحیح از نا صحیح معلوم گردد و این  موردر در قضاوت متخصصین امور  روان شناختی جامعه قرار میدهیم که با توجه به فرهنگ و باورهای دوره های گذشته نسبتا دور از دو اقدام انجام شده نطر خواهی واقعی را مد نظر قرار دهند.  خوشبختی بکامتان نازنینان -illha

illha





به نام خدا

داستان بعدی :

هزار داستان - این بار حکایت پیش بینی نصیب و قسمت در واقع درست از آب در آمد

هزار داستان : تم و موضوع داستان ناراحت کننده است ، تقاضا داریم عزیزان کم تحمل از خواندن این داستان صرف نظر فرمایند .illha

ماجرای دو بنجو شدن خانوارها و دشمن جان جوان خوش سیرت=

طبق معمول خطا ها را بر ما ببخشید لطفا .املایی و گرامری و پیوستگی جملات .


Do Bonjue i



illha
در مورد وضعیت جغرافیایی محل و وقوع همه رویدادها سعی شده با مقدمه ای مختصر برای تجسم بهتر و نگاه دقیق خواننده توصیف باز ارایه شده در واقع دقیقا نمی دانیم که تا چه حد و چه نسبت خوانندگان عزیز به موقعیت  داستان تسلط پیدا می کنند . و ایا انتظار واقعی محل وقوع و شرایط محیطی توصیف شده را با رویداد داستان تطابق میدهند یا شاید در ذهن برخی مقدمه بی ربط با طرح داستان باشد؟ .نوشتن و طراحی و توصیف داستان واقعی کار بس دشوار و وقت گیر و تصحیح و چندبار روخوانی و جمله بندی و بر طرف کردن خطاها بار ها و بارها بازبینی دارد و با همکاری افکار و ذهن و خاطرات چند بار بشکل دست نویس و سر انجام تایپ و غلط گیری و نهایتا به مورد اجرا و تماشا قرار میگیرد کاری خسته کننده در عین لذت باربودن (کار   نوشتن ) به همراه دارد . خیر پیش مواظب سلامتی تن و روحتان باشید . illha

قسمتی از خانواده های ایلی پس از بازگشت از قشلاق و تحمل راه طولانی در ابتدای مراتع ییلاق دو بنجو میشدند . بدین منظور که هر خانواده در دو مرکز همه امکانات زندگی را بدو قسمت یکی در مزارع و املاک خریداری شده متمرکز و بخش دیگری همراه ایل به مراتع سر سبز ییلاق بدور از مرکز اول نیروهای خود را بنا به ضرورت و توانایی کارکرد تقسیم بندی و تا انتهای بهار و درو محصولات جداگانه  سپری میکردند . تا شروع درو محصولات و به پایان رسیدن محدودیت مکان  چرای دامها هر دو گروه بهم ملحق میشدند .اگرچه دو گروه بودن وتقسیم امکانات مشکلاتی در بر داشت اما از جهاتی هم بسیار مفید و در آمد مزرعه و گله داری هر دو را شامل حال صاحبان مزرعه و خانواده های ایلی مورد بهره بردار قرار میداد . خانواده نگاه یکی از ان خانواده هایی بود که این سبک زندگی بهاری را در پیش رو داشتند . این خانواده با زندگی در دهکده ای در فاصله دو کیلومتری باغ مزرعه با تنها پسر خود به امورات مزرعه می پرداخت  و پدر و مادر و تعدادی دیگر از اعضای خانواده  تازه سر از ییلاق  در آورده بودند.مسیر  ییلاق نهایی ترین و دورترین مکان از گذرگاه های منتهی از قشلاق  و بر عکس بود . مسیری سخت و کوهستانی و پوشیده از انبوه درختان جنگلی در مسیر گذر از نقطه حرکت بچشم میخورد . معمولا  سالی یکبار از این گذرگاه سخت میگذشتند . مسیر های جایگزین را برای فرود از ییلاق  خوش آب و هوا انتخاب میکردند . بارها و بارها از این گذرگاه مسیر ایل از دوران گذشته استفاده میشده است و تا حدودی مسیر اجداد ی رفت و آمد همگان بوده است . برای ایل سربالایی شیب دار راحتر بود تا سراشیبی تند گذر گاه . به سبب بار و بنه و حرکت چهار پایان و شترهای با بار سنگین یکی از گذر گاه های کوهستانی پر درد سر بشمار میرفت .  قرارشان این بود که سام با آبیاری مزارع جو و گندم فردا ی آن روز با ترک دهکده برای رساندن آذوقه به ییلاق عازم شود . شب سخت و طاقت فرسا در  تاریک مکان و زمان در پیش بود . کار آبیاری در مزارع با بیخوابی تا سحر و پایان  نوبت خود با خستگی همرا بود .اما شادمانه پس از یک هفته به کوه و دره وارد و پس از پیمایش 4 الی 5 ساعت خود را به  سیاه چادر خانواد گی در قلل کوهستان خواهد رساند،باید  لوازم  و مواد خوراکی و مایحتاج ضروری  آنها را تا ظهر به مقصد برساند . تا چندی قبل همه مالکان و خرده مالکان( بخش مهمی ازمالکان   از اهالی ایل ضمن کوچ بودند ،که  با خریداری عمده زمینهای مرغوب منطقه ،  مالک آنجا  محسوب میشدند .) از  آ ب خدادادی کاریز باستانی که به همت گذشتگان طراحی و اجرا شده بود استفاده مطلوب میکردند . حکایتهای جالب و عجیبی در مورد این کاریز ( قنات ) سر زبانها بود .  برای شش دانگ کل مزارع با تقسیم سهام ابدهی هر فردی به مقدار نیاز اب را از نهر پر اب قنات به ترتیب به سمت مزارع خود با کنترل و ناظر مربوطه هدایت میکردند . اما با فرا رسیدن تکنولوژی جدید بهره برداری از ابهای زیر زمینی با رها کردن کاریز باستانی و عدم رسیدگی به  لایروبی و نگهداری با صرفه  و حفظ مصرف منابع زیر زمینی و عدم مصرف بی رویه  از اب همیشه جاری کاریز ، به حفر چاههای نیمه عمیق روی آوردند و با موتور پمپ های تازه به بازار آمده بقول خودشان با صرف هزینه گزاف از شر لایروبی و جر وبحث کاریزها خلاصی یافتند و کاریز با آبدهی نامناسب به سبب عدم همکاری برخی ذی نفعان  کاریز  خوابید. همان چیزی که دلشان راغب بود برای وداع با کاریز رخ داد . کاریز باستانی براحتی متروکه شد و همه مصمم به تهیه اب با تکنولوزی نوین روی آوردند . پمپ ها  برای خروج اب از اعماق مناسب زمین توسط موتور های دیزل پر قدرت هندلی با نصب تسمه ها راه انداری و کار میکرد و اب توسط پمپ  و لوله های  فی به سطح زمین و مزارع براه می افتاد . برای هندل زدن  (چرخاندن) موتور های سنگین حد اقل سه نفر فرد قوی بنیه  نیاز بود ، ( آنهم بستگی به نوع و قدرت موتور داشت )تا موتور روشن و پمپ بکار افتد .  گاهی موتور های ضعیف با نیروی یک تا دو نفر روشن میشد اما کارایی مفیدی نداشت و اب کمتری روانه مزارع میکرد .گرچه هزینه بالاتری نسبت به قنات متحمل میشدند اما تا اندازه ای کشاورزی را به سمت راحت طلبی سوق میداد و هر کس اختیاری از آب زیر زمینی برای آبیاری استفاده میکرد . برخی موتور پمپ ها قیمت سنگین داشت و هر سه یا چهار نفر مشارکتی در همسایگی یکدیگر و به نوبت آب را به مزارع خود  میرساندند . آن شب حادثه ساز نوبت سام بود که با چراغ دریایی فاصله دهکده تا مزرعه را اوایل  شب طی کرد تا بموقع  سهم آب  متعلق به خود را تحویل و به مزرعه گندم زار  خود در جوار مزرعه همسایه  خود برساند و سال آتی گندم خوب و با کیفیت برداشت کند . آبیاری در مزارع شیفتی مستم تلاش و کار مداوم ، همراه با خستگی، شب  تا صبح بیداری  ، باید مشغول آبیاری باشد تا نوبت خود نسوزد .طبق قول و قرار   فردا دم سحر  سام باید  عازم ییلاق و به دیدار خانواده منتظر خود برسد . شبهای بهاری در آن مرکز بیابانی سرد و خنک و صبحگا ه هان نیاز مند به پوشش لباس  مناسب داشتند . سام هم تنها پسر خانواده و دارای یک فرزند بود  . آن دیگر فرزند  هم در راه داشتند و در انتظار تولد دومین هم بودند . زحمت، کار و تحمل رنج و بی خوابی شادی و شعف برای آینده خود و فرزندان سبب شده بود که روز و شب در تلاش بی وقفه باشند . ان شب سخت و سرد بهاری که تازه از زمستان وداع گفته بود .با چراغی که  تند باد بهاری مدام در وزیدن ، چند بار ان را خاموش کرده بود براه خود به سمت مزرعه راه افتاده بود سام جوانی خوش قد و بالا و مرامی پهلوان صفت داشت خود بتنهایی قادر بود جواب سه یا چهار نفر را در کشش تسمه وچرخش هندل در لنگر موتور را  با آن هندل و لنگر سنگین وزن  موتور را به چرخش در آورده  و روشن کند . موتور های سر چاهها یک و دو لنگره با قدرت 26 و 28 اسب بخار نامگذاری میشد . هر موتوری در مزارع با سوخت گازوئیل با حد اقل سه نفر فرد پر زور روشن میشد چه لنگری چه تسمه کشان . او به تنهایی و بدون یاری دیگران موتور خود را راه انداری میکرد و یک تنه و یک پا پهلوان در نوع خود برای خود  و اهالی دهکده بود . هر موتوری در هر نقطه در حوالی چند فرسنگی احتیاج به لنگر انداختن بود او را صدا میزدند و با کمال میل یار و مدد کار اهالی بود . خوش مرام و خوش غیرت و لوتی صفت بقول معروف  و پهلوان و با اخلاق نیکو به هر گونه در خواست همسایه هرگز در حد امکان و وقت کافی جواب رد نمیداد . به او سام پهلوان نام نهاده بودند . بخاطر زور مندی عجیب و فوق العاده وی، خوش بحال همسایه های نزدیک وی بود . بهر حال آن شب  نسبتا سرد بهاری سر ساعت مقرر به مزرعه خود رسید و اب را از شریک خود تحویل و روانه جوی و جدول مزرعه گندم خود کرد . هر از گاهی یک دهنی آواز دشتی سر میداد .در تنهایی در بیابان خنک رو به سردی  آزار دهنده با  آواز خود انرژی بیشتری نصیب خود میکرد و نیم نگاهی به برنامه های عزیمت فردای خویش در ذهن داشت . برای وعده فردا دقیقه شماری میکرد که به دل کوهستان بزند و نزد پدر و مادر نسبتا سالخورده  خود برود . در دل شاد بود و سرحال . در ییلاق هم خانواده در انتظار او بودند تا فردا با طلوع افتاب تا ساعتی بعد خودرا به چادر کوهستانی برساند . امان از انتظار ،خیلی زمانبر و کسل کننده است برای همه ما پیش امده یا پیش می اید که چقدر لحظه انتطار طولانی و حوصله بر است . بیچاره سام پاک فراموش کرده بود سوخت کافی به باک کوچک موتور بریزد نیمه های شب تار  هنوز بدون حضور ماه به آبیاری در دل شب بکار خود مشغول بود. در حین  آبیاری  با محو شدن صدای  مهیب موتور در  میان بادهای تند و گذرا از شمال به جنوب و قطع آب  جوی متوجه نقص موتور شد . بلافاصله رد جوی آب را با جدیت گرفت و گفت لعنتی اینوقت شب وقت قطع شدن اب و خرابی موتور بود !. فردا هزار کار دارم . فاصله مزرعه را تا محل نصب موتور پمپ  را طی کرد اوضاع ان را برسی کرد تا متوجه تمام شدن سوخت شد . بلافاصله سوخت گیری کرد ان موتور لندهور ، با هوا گیری  عملیات اولیه آمادگی موتور هزار مکافات داشت  تا  به مرحله رشن شدن برسد .خاموشی موتور  حال گیری و ضد ذوق  در آنچنان شب  عجیب و طولانی  برای سام رقم خورد .بعد از انهمه اتلاف وقت و زحمت و کار فرسایشی خسته کننده ، آماده لنگر چرخاندن آخرین مرحله دوباره بکار انداختن موتور بود . عجب شب بد یمنی شده امشب !همه با من سر ناسازگاری دارند. تند باد همراه با سوز سرمای بهاری غریبه بودن و تنهایی بیابان مزارع ، اضطراب و دل شوره نا امید کننده ، افکار درهم مغشوش کننده ذهن برای اتمام آبیاری و عزیمت به ایل در بلندیهای بادگیر ،همه سبب شد  کمی دلش غصه دارشود .دو باره زد زیر آواز دشتی در دل بیابان صحرای خلوت و تاریک که سکوت ان را در جای جای دشت فراخ صدای وزش بادهای تند بهاری و موتورهای همسایگان  در فاصله دورتر از  خود بود، می شکست  . اگر قدرت بدنی فوق العاده او نبود با ید تا بعد از نیمه شب  بدنبال افراد همسایه بدود و نیروی کمکی جمع کند و تا صبح گرفتار بر طرف کردن مشکل از کار افتادن موتور شود .  بخوبی به خود  میدید که همزمان دو لنگر و دو موتور را باهم روشن کند . گویا در عملیات نمایشی گاهی میگفتند کمر  الاغ فربه را یک دستی سر مچ  از زمین بلند میکرد. قدرت بدنی سام مثال زدنی بود . اما آن شب سرد با پیچیدن مفرش نرم و لطیف دور گردن و صورت برای حفاظت از بادهای سرد و آزار دهنده همه کارها را روبراه کرد و به مرحله اخر لنگر گردانی رسید . با چند دور چرخاندن لنگر موتور یک دسته را می انداخت بقیه کارها توسط موتور انجام و با صدای مهیبی موتور بکار می افتاد و دیگر بیل خودرا بر شانه و راهی مزرعه میشد . اما  آن بیل هرگز بر شانه اش  نه سنگینی و نه سوار شد .همه  را در انتظار ابدی فرو برد .پدر پیر و مادر ناتوان در ان دور دستها در سیاه چادر ییلاقی و دست و پای بهم ریخته و صدها کار عقب افتاده و در حال انجام همه و همه و حتی زن و فرزند و کودک هنوز بدنیا نیامده همه را فراموش کرد . یا علی گفته بود طبق معمول همیشگی و دسته هندل را در محل مخصوص چرخ لنگر انداخت ، دور اول و دوم و سوم و در دور چهار و پنج دیگر با انداختن دسته روشن  ،کار تمام است خود موتور  دیگر راه افتاده و با اخرین دور و سرعت و زور میچرخد به اندازه زور 28 راس گاو کشنده، ببینیم چه زوری دارد این موتور با این  دو لنگری ، خود لنگر بزرگ و چرخان فی از آهن صیقلی  تا نیمه بدن یک ادم معموای میرسید .  با بیخبری شاید خواب آلودگی گوشه ای از همان دستمال محافظ سرما که دو سه دور دور گردن بود دور هندل پیچیده شده بود و با  دو دور کشیده و راحت به دور لنگر پیچیده و  حتی با وضع خاموشی ،خلاص کردن ان خیلی نیرو و کار میبرد چه رسد به شتاب و سرعت گرفتن موتور و لنگر چرخان با تسمه متصل به پمپ چرخان .در هر ثانیه چندین دور پر قدرت همه چیز را خرد و خمیر و آسیاب خواهد کرد وقتی گردن را به سمت لنگر غول پیکر  کشید ه متوجه اشتباه بزرگ مرگبار خود شد ه متاسفانه کار از کار گذشته بود و دیگر تا با خاموش شدن موتور نیز هنوز صدها دور پر قدرت خواهد زد کاری بس بیهوده برای نجات نه یک پهلوان بلکه ده ها پهلوان خواهد  بود . برای نجات خود احتمالا  در حالت خواب آلودگی راه فراری از شکست ندیده و  نبود . اما با چرخیدن بخشی از اعضای بدن لای چرخ  دوار و تسمه با همکاری یکدیگر کارش را ساخته بود و دور زدن اجزا متصل به  موتور با سر و گردن پیچیده با مفرش کار خود راتمام و کمال ختم کرد . انطوری که باید نمیشد اتفاق ناگوار افتاد و تنها چرخش دست و پا و گیر افتادن در شلنگ سوخت رسانی اما دیر وقت و بی فایده موتور خاموش و بدن بیجان پهلوان ما در کنار چاه و بین تسمه ها ی گرفتار دراز کش با بدنی نرم و بی تحرک تا صبح فردای خروس خان در محل چاه مشترک سرد و جان داده بود . نوبت تغییر شیفت آبیاری در سحر گاه اتفاق می افتاد و اب جدول بایستی به مزرعه شریک بعدی تعلق گیرد . با متوقف بودن صدای موتور مسئله جدی بنظر می امد و در فکر روشن کردن موتور در صبح سرد ان روز نحس بهاری برای شرکا و سام از دست رفته همه کار و کاسبی و ابیاری همه دهکده و آبادیهای دور و نزدیک را به تعطیلی کشاند . اما خبر داغ فرزند کی و چگونه ، توسط کی  به خانواده پر جمعیت سام خواهد رسید .فردا بجای عزیمت  سام  پر ذوق و شوق به ییلاق سر سبز و سرکشی به خانواده نیازمند نیروی کمکی خویش ،  تاظهر  و حدود اذان  ظهر بهاری به بهانه های متفاوت پدر و مادر را به آرامستان پر از جمعیت کشاندند تا با دیدن  فوج جمعیت خود به خود خبر مرگ عزیز خود را شاهد باشد . در این صورت نام هیچکس در لیست بدنامان خبر  رسان نا گوار در اذهان خانواده داغدار باقی نماند .  نا گفته پیداست که اتفاق ناگواری برای انها رخ داده است . حتی بدون کلامی انها بر بالین فرزند آماده دفن خود حاضر گردیدند .   بجای شنیدن خبر مرگ فرزند، خود بی رابطه مرگ نا بهنگام تنها فرزند پسر خود را به چشم دیدند و اشک ریختند و در حسرت روزگار سالها زیستند . پدر و مادر سام و  برخی از اعضای خانواده به نوبت  از این دنیا رخت بر بستند .  سالها گذشته و آن طفل ندیده پدر ،متولد شد ه بعد از پدر ، با زحمت بی پدری، بعدها مادری  در دامان و دستان مادربزرگ و پدر بزرگ  پرورش و تربیت شدند و هم اکنون دارای زن و فرزند هستند  و  درحال نزدیکی  به پیوستن به نسل دوم و سوم را در حال سپری کردن هستند یاد و نام همه در گذشتگان ایل به خیر و نیکی و روحشان شاد باد .  شما هم همواره در سلامتی کامل بسر برید illha
روزگار خوشی داشته باشید عزیزان
illha


به نام خدا

حکایت و ماجرای بعدی شاید این باشد : کمان در کمین -ماجرای سیزده بدر سالهای پیش و دعوت عده زیادی در ان جشن صحرایی و مسابقه تیر اندازی و  خودنمایی میزبان .ادامه ماجرا .

سفر آرزومندانه با خاطره بدون دلچسب






در مورد وضعیت جغرافیایی محل و وقوع همه رویدادها سعی شده با مقدمه ای مختصر برای تجسم بهتر و نگاه دقیق خواننده توصیف باز ارایه شده در واقع دقیقا نمی دانیم که تا چه حد و چه نسبت خوانندگان عزیز به موقعیت  داستان تسلط پیدا می کنند . و ایا انتظار واقعی محل وقوع و شرایط محیطی توصیف شده را با رویداد داستان تطابق میدهند یا شاید در ذهن برخی مقدمه بی ربط با طرح داستان باشد؟ .نوشتن و طراحی و توصیف داستان واقعی کار بس دشوار و وقت گیر و تصحیح و چندبار روخوانی و جمله بندی و بر طرف کردن خطاها بار ها و بارها بازبینی دارد و با همکاری افکار و ذهن و خاطرات چند بار بشکل دست نویس و سر انجام تایپ و غلط گیری و نهایتا به مورد اجرا و تماشا قرار میگیرد کاری خسته کننده در عین لذت باربودن (کار   نوشتن ) به همراه دارد . خیر پیش مواظب سلامتی تن و روحتان باشید . illha



 هزار داستان : سفر نا فرجام و بیهوده در انتظارم بود

ماجرای من و عزیز سه زنه

من در اوج جوانی در مکانی دور از دسترس به شهر و ابادی زندگی میکرد م. همسایه هایی داشتم که مدام هفته ای یکبار به شهر میرفتند و هدایای آنها برایم غیر از تعریف و سرگذشت سفر خود و خوردنیها ناموجود  و گشت و گذار و  زیبایی های شهر مورد نظر که  مرتب به رخم می کشیدند چیزی دیگر عایدم نشد و هیچی در بر نداشت .به من هرگز  چیزی تعلق نمی گرفت   . من بیچاره و بیسواد در کنج این جهان هستی نه کاری به شهر داشتم و نه دلم هوای انجا را میکرد . از بس همسایه خوبم از شهر برایم قصه گفت کم کم در دلم شوق دیدار و گردش  در کوچه و بازار و تیمچه و کاروانسرا و قهوه خانه و گاراژ و مهمانخانه های دو طبقه  وبویژه  مسافر خانه عزیز سه زنه در گوشم خوانده و زنده شد  . گاهی در خواب و بیداری دلم بسوی شهر و دیار انجا پرواز میکرد و مرتب در رویای دیدن شهر و نعمت های فراوان ان پر میزد . انقدر ادامه این رویا ها پر و بال گرفت که رفتن به شهر از آرزوهای دست اول من شد . انهم با پول خود و چشم خود و دست خود و انتخاب خود همه چیز بخرم و با پای خود به دیار آشنای چند ساله برگردم . نمی دانید عاشق دیدنیهای شهر ی شدم که دوستم برایم بازگو میکرد . سر انجام دل آرزومند خود را دلداری دادم  مگر چه میشود که به آرزوی دیرینه خود برسم . شرم را کنار گذاشتم و به دوستم پیشنهاد کردم مرا با خود به شهر دور دست خود و جاهای زیبا و دوست داشتنی ببرد . او با غرور و اکراه و کلی منت سر نهادن پذیرفت . انگار پا و قدم من روی تاج سرش سنگینی میکرد   که اینقدر منت بی مورد بر من فلک زده  مینهاد . برای رفتن به شهر نیمروز پیاده روی نیاز  بود، تا کنار جاده خاکی کم رفت و آمد  در انتظار وسیله نقلیه بمانیم  امید رسیدن به شهر آرزوهای دست نیافتنی که شاید قابل وصول شود .   تا پس از ساعتی کامیون و یا اتوبوسی  از راه برسد و مسافران آرزو بدل را به مقصد جدید با خود ببرد کمی بعد همان کامیون یاد شده در ذهن  از دور پیدا شد .  در نهان و در دل التماس کردم که ما را سوار کند و بسوی شهر روانه شویم . باورتان میشود هنوز بدرستی پول شماری را کامل نمی دانستم و فقط حجم پولی را که داشتم مرا خشنود میکرد . با تغییرات کمی در فرم لباس  با دوست  همراه ، آماده رفتن به شهر دور و مشهور شدم  . من از طرفی مثل اینکه در این سفر تازه پیش آمده ،غلام و برده اش بودم هر چه میگفت با یک چشم گفتن ختم میشد . نگرانی رفت و برگشت در دلم وسوسه ایجاد کرد . ایا کار خوبی بود یا که نه .بچه  جان شهر، بتو چه ؟ من و   استاد کمال پس از طی مسافت زیادی به کنار جاده قدیمی و سراسری رسیدیم . همیشه میگفت جاده بندر و جنوب در واقع سر در نمی آوردم که بندر و جنوب کدام جایی است . حیفم امد که پدر من هم مانند پدر کمال چرا دو کلاس سواد یادم نداد . همیشه در این فکر خام بودم و دریغ از بیسوادی . اما در عوض مهارتهای دیگر زندگی داشتم که کمال از ان بی بهره بود و او همیشه از نداشتن ان چند مهارت حیف و دریغ می خورد . جرات حرف زدن و اظهارنظر در هیچ موردی را نداشتم . هم او فرض میکرد و هم من فکر میکردم که او تافته جدا بافته است . یکه و بی مانند است چون راه و رسم شهر را بلد است همه چیز دان و حکیم به تمام معناست . بهر جهت یک ساعت و نیم در کنار جاده خاکی تمرکز و چشم انتظار بودیم که از دور خاک و دودی پدیدار شد . کامیونی بود با بلند کردن دست حکیم کمال به سختی توقف کرد و خیلی دود و خاک بر سرمان ریخت . با آویزان شدن به بدنه کامیون به سختی بالا رفتم اما او از قرار معلوم دارای کمالات و احترام خاصی بود در عین نداشتن گنجایش جزو سرنشینان جلو شد و در جای خود در کنار چند مسافر دیگر خود را جا داد . اما من هم از همان بالای و روی میله های اتاق کامیون خود را رها و در میان بار و وسایل جور واجور مردم و تعدادی مسافر از بزرگ و کوچک زن و مرد پهلو بزمین کف کامیون در کنار قفسه مرغ و بره و بزغاله ها قرار گرفتم . همه نوع بار از موجودات زنده و بی جان در اتاق روباز کامیون  ،نا مرتب چیده و بهم ریز بچشم میخورد . از زیر خاک پنهان شدن برخی مسافران نمی توان گذشت . جاده تمام خاکی و در هر صورت خاک به سراسر اتاق و بار و روی مسافران  یکنواخت میپاشید . حکیم کمال وقتی روی صندلی جلو  نشست و ارام گرفت صدای ناله تعریف و گفتگویش  با راننده و سایرین براحتی بگوش میرسید . با وجود صدای ناله و ناهنجار کامیون قوی ترین صدا متعلق به حکیم بود . ما در پشت و ته اتاق کامیون فقط آسمان را می دیدیم و گاهی صدای ماشینهایی که نزدیک و دور میشد ند . پس از ساعتها بالا و پایین پریدن اتاق ماشین و خاک خوردن موتور خاموش شد و در عقب باز شد و همه پیاده شدند من هم از میان بار و وسایل خود را به عقب کامیون رساندم و بدون استفاده از نردبان پایین پریدم و منتظر فرمان حکیم کمال در حال تماشای افراد و درشکه های پر سر  صدا و منتظر مسافر، خیره شدم . کمال بالاخره دست به جیب شد و کرایه را پرداخت و دستی محکم بر کول من زد که راه بیافت . در مقابل چند درشکه نو کهنه ایستاد و یکی را انتخاب و هر دو کنار هم سوار شدیم . با یک هی کردن برو حیوان ،درشکه راه افتاد و چرخش چرخهای ان روی زمین ناهموار وگاهی  صاف خیابان شهر شلوغ راه میرفت و من  تازه به شهر امده، غرق تماشای مظاهر تمدن ان روزگار با تعجب چشم دوخته بودم .  آقا کمال به اصطلاح با معرفت چند باره پند دوستانه در گوشم  خواند و دیگر هیچ نگفت تا از چند دروازه و میدان وسیع رد شدیم و به ورودی سر سرایی خوش نقش ونگار رسیدیم . با صدای بایست حیوان،  با کشیدن افسار اسب بود یا میگفتند یابو درست یادم نیست ،درشکه تخت ایستاد . پا از  رکاب بیرون نهاده، پیاده شدیم . من سر گیجه شدید و حالت تهوع داشتم از همان ابتدای سوار بر کامیون بد ماشین بودم . گل برویتان چند سرفه تهوع مانند به من دست داد و نتیجه اش بعد از پیاده شدن از اتاقک درشکه  سر در جدول کردم و حسابی بالا آوردم . کمال هم با سر تکان دادن فقط نگاهم کرد و دستم بگرفت و از درون دالانی باریک و طولانی به اندرون حیاطی پر از حجره های کوچک و کنار هم رد شدیم یک سری پلکان را دورانی بالا رفتیم و مرا به درون اتاقی مفروش با سه تختخواب رها کرد و رفت . من گیج و مبهوت و بد حال روی تخت افتادم . زمانی برخاستم که هوا تاریک شده بود و احساس گرسنگی بهم دست داد . با صدای نگهبان مجموعه برخاستم و بیرون طبقه پایین دست و رو شستم و هوایی تازه کردم . دوباره از پله های بلند گام برداشتم و به اتاق بازگشتم . روی میز کهنه وسط سفره ای پهن و نیمرویی تازه که بخار از ان بر میخاست با نان شهری کنجد زده و کمی سبزی اماده بود . همه را با سه چهار لقمه بهم پیچاندم و غورت دادم . از کوزه کنج اتاق اب خنکی از ان در کاسه درون طاقچه بعد از غذا میل کردم تا کم کم حالم جا آمد . تا دیر وقت سر و کله اقا کمال پیداشد . از سفر لذت بردی این همان نان و سبزی و نیمرو نمونه بود که بارها برایت گفته بودم. من هم در عالم دیگر درحال  سیر  سری تکان دادم . او دراز کشید من هم در عالم خواب فکر هزاران جور  خیال خوب و بد داشتم .دوباره شوق گشت و گذار در شهر مرا از رفتن به خواب باز میداشت . با خواب و بیداری و خیال و رویا شب به پایان خود رسید . صبح زودتر از همه آقا کمال برخاست و مرا صدا کرد . باید از آش خوشمزه دروازه شهر  یک کاسه بخریم و نوش جان کنیم . من خوشحال تر از تمام لحظات ورود به شهر جدید سور=با قاطعیت  جواب دادم خوب حالا نوبت من است من آش میخرم و با نان میل میکنیم. از من که اصرار برای خرید بروم از آقا کمال که نه تو گم و گور میشوی. اولین بار است که به شهری نا آشنا و شلوغ آمده ای  .نوبت تو  باشد دفعه  بعد . اما من در این کشاکش زورم چربید و ارسی را پا کردم و بدو از پله ها پایین رفتم  بیرون ،و از سر سرا خارج و بدون در نظر گرفتن موقعیت تا چشم کار میکرد در سحر گاه کم تردد به ادامه راهپیمایی خود همه میدان ها و خیابان و کوچه های منشعب را پشت سر گذاشتم . تا سر انجام به نانوایی رسیدم یکی نان بلند بالا خریدم ، هم قد خودم و کمی جلوتر کاسه ای آش با لیمو ترش و کمی پیاز داغ که بوی مزه ان ادم را بوجد و اشتها می آورد . دلم میخواست که الان به اتاق میرسیدم و نیمی از نان را با آش میل میکردم . از همان آشی بود که کمال بارها از ان تعریف کرده بود .دوتا ناخنک زدم و به به گفتم به مسیر ادامه دادم . حالا هرچه بیشتر راه می رفتم  خبری از دروازه و حجره و سر سرا نبود . همچون رفتم که به گوشه ای از خروجی شهر رسیدم . بازم گفتم بگذار جلوتر بروم حتما میرسم به نشانی مسافرخانه اما این مسیر بسیار متفاوتر از مسیر آمدنم بود . یعنی چه ؟ چرا مسیر تغییر کرده است و بعد با خود گفتم خاک بر سرم شد من گم شده ام ونشانی محل اقامت خود را گم کرده ام . اخر انقدر خجالت می کشیدم از ادرس ندانسته از اهالی شهر سوال کنم . نان و آش داشت سرد و بی مزه میشد ، وانگهی آقا حکیم کمال هم در انتظار اولین خرید آش من بود . ناراحت میشود . بگذار از یکی بپرسم چه بپرسم کدام نشانی و کدام میدان و کدام  مسافرخانه . جلو رفتم از یک دکاندار سوال کردم میدان شهر از کدام طرف است گفت شهر پر از میدان است، نامش را بگو کمی فکر کردم یادم  نیامد . دوباره راه افتادم تنها لطفی که دکاندار به من داشت فرمایش کرد هیچ میدانی از اینطرف نیست برگرد به آنطرف، راه آمده را دوباره پیش گرفتم . نیم ساعتی آمدم اما نشانی را نیافتم . دلهره و پریشانی گرسنگی و لذت اش و نان را بربود . از درشکه چی سوال کردم جوابی نداد از حمامی پرسیدم محلی نگذاشت . از عابری دیگر نشانی میدان را خواستم مسخره ام کرد و رفت . با خود گفتم عجب مردمی دارد این شهر زیبا ! جواب سوالم پیش این دوپسر بچه هاست . با رسم ادب پرسیدم ادرس میدان شهر کجاست . گفتند کدام میدان گفتم نشانی مسافرخانه مرکزی کجاست گفت نامش .یکهو یادم امد که استاد  کمال گاهی از عزیز سه زنه حرف میزد من هم با خوشحالی تمام گفتم مسافر خانه عزیز، عزیز سه زنه کجاست . می دانید که بچه ها در جوابم چه گفتند ؟ عزیز عزیز سه زنه ، ریشش ریش پازنه کچی خورده کل میزنه و چند شعر و سرود طنز آمیز دیگر .  این شعررا  تا میتوانستند ضمن  دنبال کردن من  می سرودند . من هم در اعماق ناراحتی ولو بودم  . خجالت کشیدم از مطرح کردن این عبارت . از شدت ناراحتی پایم به لبه دیوار گیر افتاد و نیم خیز شدم کاسه آشی نیمی بر زمین و نیمی بر هیکلم ریخت و نان هم روی زمین پهن شد و هردو را رها کردم با وضع بدتر از قبل براه بی مقصدم ادامه دادم . با هیجان و هو زدن بچه ها تعدادشان بیشتر و شعار عزیز سه زنه را بدنبالم سر میدادند . از مقابل هر مغازه ای رد میشدم مرا به چشم گدا و برخی دیوانه و روانی می پنداشتند . نه توقف جایز بود و نه سوال ازاحدی .بسیار عصبی شدم و از امدن به شهر سخت پشیمان گشتم . شعار بچه ها مرا کلافه کرد. با خود فکر کردم جوری باید  از دست این بچه ای شیطان و فضول فرار کنم . انها سوژه خوبی بدست گرفته بودند . آنقدر دویدم از میان جمعیت که از شر پسر بچه ها خلاصی شوم اما فایده نداشت هر آن جمعیت بچه ها بیشتر و شعار محکمتر میشد .دست اخر  روبروی یک  دکان که  بنظرم آشنا آمد  توقف کردم متوجه شدم  نانوایی ست داخل شدم با ان سرو وضع و لباس آلوده با آش و پریشان حال با  چند تن افراد  تعقیب کننده . مرد نانوا بدرستی متوجه قضیه من شد و دقیقا یادش بود که نان خریدم و بدنبال اش میگشتم . بچه ها ی پر رو  را با گستاخی تمام پراکنده کرد و از شعار بچه ها به نشانی من پی برد . مرا همراهی کرد و به میدان شهر، ورودی بازار و سر سرای و مهمانخانه یا مسافرخانه عزیز سه زنه که در جنب مسافرخانه مهتاب بود مرا به داخل راهنمایی کرد حوالی نیمروز با اش و نان نخورده و استاد کمال در انتظار و خیلی مصیبت کشیده و لذت ندیده از شهر آرزوها و مناظر زیبای توصیف شده و بی نصیب با لباسی نا مناسب به اتاق وارد شدم . با خود گفتم که شاید حق با استاد کمال حکیم باشد یک تنه به شهر می اید سالی بیش از صد بار یک اتفاق کوچکی برایش هر گز نمی افتد باید بروم رسم و آیین زندگی را بیاموزم همان سوادی که مرحوم پدرم  از من دریغ  کرد. خود باید بدنبال آن راز موفقیت بگردم . همان اتفاق سبب مهاجرت من  به دیاری  غیر از دیار تنهایی شتابان برای زندگی واقعی رفتم . عازم دیار مردم  دانا شدم . شرم و خجالت را کنار گذاشتم و پی علم و معرفت رفتم .غمتان مباد illha





به نام خدا


از مجموعه هزار داستان
:  جهنم گرما، به از شنای در گورآب شور

 



سال خوب و پر برکتی بود آنسال . تعدادی از چادر نشینان در ادامه مهاجرت و سفر باز گشت بهاره از سمت قشلاق تصمیم گرفتند تابستان آنسال را در  مراتع رها شده گندم زار در کنار و حواشی دیواره باغات مرکبات و نخلستان سپری کنند . به سبب گرمای شدید و سوزان و غیر قابل تحمل از سایه سار دیوار باغ و درختان سر بفلک کشیده نخلستان ساعاتی از روز را بگذرانند.حسن دیگر ماندگاری فصل  تابستان سخت برای آنها این بود که سفر چند ماهه خود را کوتاه و در اندک زمانی با کمترین مشکلات و درد سر، بار و کوچ (مهاجرت )  در پاییز آینده به راحتی به ته قشلاق خواهند رسید .تحمل سه ماه گرم و سوزان برابر با حدود یک ماه بدور از کوچ پاییزه وبا وقت کافی برای امور عقب افتاده و سرکشی چند بار به قشلاق برایشان رضایت بخش بود . ماندگاری در محیطی نا سازگار در فصلی سخت و طاقت فرسا بجای آب و هوای خنک ییلاق دمی انان را وسوسه و پشیمان میکرد اما فارغ از هر مشکلی تابستان فرا رسیده و باید خود را با ان محیط و اب و هوا وفق دهند . بنا برباور  انها ماندن  در یک سوم مسافت اولیه قشلاق از جهاتی مقرون به صرفه بود . از محل ست موقت تا قشلاق راه چندان زیادی در پیش نداشتند . گندم زار های وسیع، مانده ، درو نشده منبع خوراک دامهای فراوان انها را بی نیاز از گردش  دامها برای پیدا کردن خوراک بحساب می آمد.  باغات وسیع در حواشی شهر، َشهری بزرگ  در لبه کوهستان مرتفع در جنوبیترین منطقه با دیوارهای بلند و پر خطوط  و موجی شکل و برخی جاها فرو ریخته  کلیه مجموعه شهر و باغات را  احاطه کرده بود ،که  دور تا دور باغها را همانند قلعه های کهن در برگرفته بود . درختان مرکبات کهنسال در بین درختان کهنسال تر از مرکبات در ابعاد بیش از اندازه گستردگی، خود نمایی میکرد . دیوارهای گلی شکسته و کج و معوج و نا موزون سایه سار پسین گاهی و صبحگاهی خوبی در دمادم ریزش و سوزش گرما برای دامهایی که عادت به گرمای شدید نداشتند موضع خوبی را بوجود آورده بود . بجز چند ساعتی از شبانه روز بقیه اوقات را با گرمای بی سابقه دست و پنجه نرم میکردند . اما از نظر آذوقه و اب شرب مشکلات چندانی نداشتند . دشتی مملو از گندم دیم و شوره زاری پر علوفه باب میل دامها خوشحالی انان را از طرف دیگر به همراه داشت .هنگام ظهر موج گرما ی سوزان چنان سرابی در تمام جهات انها را محاصره کرده بود که مانند دریای  سیلاب  در چند قدمی برای بلعیدن انها در حرکت و پیشروی بود . علفزار های حاشیه رودی شور  با اب لب شور برای دامها فوق العاده مناسب بود و بهتر و بیشتر به درجه چاقی انها کمک میکرد و نیاز انها به خوراندن نمک فله را بر طرف میکرد . رودخانه فصلی و گاهی با جریان اب جاری با پهنای نسبتا زیاد و گاهی تا 500 متر از دور دستها سرچشمه گرفته و از میان دشتهای شور و علفزارهای شوره زار آب شیرین  جاری را به آبی شور و گاهی تلخ مبدل ساخته بود . دشت مزبور مابین رودخانه و کلان دیوار باغهای محلی حاشیه شهر قرار داشت . در ضمن علفزارهای پر پشت و گندم زارهای بکر جولانگاه وچراگاه  موقت شبانه خوک و گراز های وحشی توله دار بود و گله ی و گروهی شبانه برای چرا به دشت وارد و سحر گاه به درون رودخانه در میانه پناه گاههای با انبوه بوته زار و علفزار و درختچه و درختان گز پناه می اوردند . تعداد این جانوران وحشی بقدری زیاد بود که خاک برخاسته از سم انها در راه برگشت در پهنه افق تا دیر زمانی مشاهده میشد وچون تکه ابری در بالای افق کم کم نا پدید میشد . بیشه زارهای انبوه ساحلی در هم تنیده از درختان گز و بوته های شوره تازه جوانه زده دارای تونل های مارپیچ و تاریک و باریک در کنار صخره های پراکنده حاشیه رودخانه زیستگاه مناسب انواع جانوران وحشی اغلب خوک و گراز  تنها نبود، بلکه به موجودات دیگری هم تعلق داشت . نیزار کوتاه و گوراب های عمیق در مسیر و جوانب رودخانه فراوان بود .در مسیر رودخانه به مرور زمان حوضچه های طبیعی عمیق شکل گرفته بود و آب بشکل چرخشی وارد ان و از حفره های جانبی در ادامه مسیر رودخانه به جریان دایمی خود ادامه میداد .  سایر نقاط دارای شنزار نرم و و قلوه سنگهای گرد و صیقلی که در اثر سیلاب در هم کوبیده و زیر و روی شنزارهای گسترده در تمام نقاط رودخانه بچشم میخورد . شنهای داغ و سوزان هنگام  نیمروز فقط گاه گداری با رد پای جانوران و خزندگان و پرندگان در خنکای عصر گاهی نظم را بر هم زده و دایم در تغییرات سطحی بود . از مهمترین ساکنان بیشه زار پر پوشش علاوه بر  دسته های و گله های فراوان و پر جمعیت خوک و گراز و توله بچه های ریز و درشت، لک لک ها و سایر پرندگان و شاهینها و عقابها نیز  بود . بهترین زیستگاه امن  برای گله های گراز وحشی بود . این گله ها شبانه به طرف دشت گندم زار حمله و سحرگاه در روشن ،تاریکی هوای منطقه  گاهی در محاصره گله های گوسفند قرار میگرفتند و مجبور بودند راه خود را به سمت دیوارهای رمیده باغات دور بزنند و مدت طولانی تری تا طلوع آفتاب خود را از محاصره نجات داده و به پناهگاه برسانند . در روشنایی روز با حالت گریزانتر  وسرعت بیشتر  با ایجاد گردو خاک بیشتر به سمت پناه گاههای امن خود به رودخانه بر میگشتند . رد پای  انان در میان علفزارها خطوط مارپیچ ایجاد کرده بود . گردو خاک و توده دودی شکل دو بار در روز مشاهده میشد .  در افق منطقه تا دیر وقت صبح گا هان مانند ابری نازک و کشیده در پهنه افق نمودار و بتدریج محو میشد . خواب و استراحت روزانه و بی حرکت انان در غارچه های ساحلی صخره ای و تونل های درختی از خصلت های بارز  انها بود . در طول روز از دیگر جنبنده های گوناگون خبری نبود . تعدادی از جوانان به جد برای زدودن گرمای کشنده هفته ای چند روز را به شنای تمام روز در گورابهای عمیق وحوضچه ها  شیرجه ن آرامش رودخانه را بهم میزدند . بچه ها ظهرانه  پس از فعالیت فراوان،گروهی با آب و آذوقه بسوی رودخانه دارای  اب شور می شتافتند و در بقچه های نان و قاتوق بجز خرما و رطب تازه و پنیر،  خوراکی دیگری در بساط نداشتند . همین مواد غذایی کافی بود تا انرژی روزانه را تامین کنند و در طول روز دوام آورند . از بلندای صخره های کوتاه به شیرجه زدن می پرداختند . در کنار سرگرمی و آبتنی در شورابهای رودخانه گاه گاهی به آسایشگاه خوکهای توله دار سرک می کشیدند و مزاحم انها میشدند با پرتاب سنگ و کلوخ انها را از یک جهت بیشه به سمت دیگر فراری میدادند . کم کم عادت جانبی به عادت دایمی سر گرمی و سر به سر خوکها تبدیل شد و پا را فراتر گذاشتند . هی کل  هی کل ، صاحب مرده  همراه با کف - دست زدن با صدای بلند و اخطار دهنده ،عبارتی مرسوم نزد انها برای بیدار کردن و فراری دادن خوک و گراز باب و رایج بود . با لباس شنا محل های خفتن انها را محاصره میکردند . عده ای روی ارتفاع صخره تعدادی در مسیر تونل های درختی حلقه زده و تعدادی با پرتاب اشیا انها را مجبور به تقلا و خروج از بیشه از سمتی به سمت دیگر وادار میکردند . عصرانه دوباره از ته مانده  نان و خرما و پنیر محلی  میل میکردند .انرژی کافی برای جست وخیز و بالا و پایین پریدن و دنبال کردن خوکها بدست می آوردند ،بخشی از سواحل رودخانه  خالی از موجودات خفته میشد .روز به روز سطح فعالیت سرگرمی انها بیشتر میشد و اخرین بار جسارت بخرج دادند و با قوای کامل وارد عرصه نا مشخص بیشه زار و به حریم خانوادگی گراز های قدرتمند وخشمگین وارد  می شدند ،تا اینبار سر به سر تمام اعضای خانواده انها بگذارند اما غافل از اینکه انها قوی تر از ان  بودند ،که فکر میکردند.گرازهای غیرتی  در پی فرصت طلبی هم  برای حمله و  هم انگیزه دفاع به انها دست میداد . گروه اول با ذوق و شوق در بالای بیشه و مسلط بر اوضاع مانور میدادند و سایرین در مسیر تونل های درختی راههای خروج را مسدود و انها را به تحریک و فراری وادار می کردند  ،اما راههای خروج پر ازافراد  بود. انها ( گرازهای تنومند ) راهی بجز  سر بر تونل حاوی نفرات  گذاشتن نداشتند . بجهت یکپارچگی سر و تنه و گردن و عدم گردش گردن با همان قدرت اولیه و پر انر ژی مستقیم حمله و در عین حال حرکت از ترس بجلو هجوم میبردند . عادت عقب گرد نداشتند ، به سختی و بندرت اتفاق می افتاد دور بزنند و از جهت دیگر فرار کنند . ناگهان غریوی و مهیبی از میان پشته ها برخاست  وبا برهم  خوردن توده عظیمی از خرد شدن و شکستن شاخ و برگ درختان راهی از روی گروه بازشد گرازی خشمناک سینه و سر علم کرد و زیر شکم و پاهای یکی از بچه نهاد با دندانی و نیشی بر امده از دو لبش داس مانند او را که مصرانه سر راهش ایستاده بود مانند توپ در هوا پرتاب تا راهی گشوده و راه خروج آزاد شود دومین ضربه را بر پیکر خونین جوان با شدت هرچه تمامتر  بنواخت که لابلای درختان در بین زمین و هوا معلق گشت . و با جفتک های سنگین و غرش مخصوص ادامه تونل را بدون مزاحمت با سرعت تمام طی  کرد و در حال  فرار در میان جمع دیگری از خانواده بزرگ خود از دیده پنهان گشت . اما در میان جیغ و  و داد، فریاد  گروه ، فرد مجروح شده لابلای انبوه درختان نالان و گریان بدنبال مدد رسانی و راه نجات خود بود و دوستان خود را طلب میکرد . شکم نیم دریده و استخوانهای ران شکسته ومجروح  در حال بیهوشی را از لابلای درختان بیرون کشیدند . همزمان با گروه امداد خانواده های خود فی الفوربا کمک رسانی با حال بد و خون ریزی شدید  اورا  به درمانگاه  رساندند . پس از جراحی و مداوای طولانی مدت  و بستری از پیوستن به خانواده برای مدتها باز ماند . مدتی نگذشت که سر و کله ایل در حال بازگشت از ییلاق پیدا شد و این چند خانواده هم برای پیوستن به ایل محل تابستان گذرانی را ترک کردند . اما با خاطره زخمی شدن یکی از جوانان ، در پی سرگری بظاهر شادی اور و خطرناک به حریم و زیستگاه جانوران ساکن بیشه زار در آن  منطقه ماندگاری با  تابستانی گرم و خشک  هر گز از یادها فراموش نشد. تندرست باشید -illha

Hey kol,Hey kol



illha




به نام خدا
مجموعه هزار داستان - داستان بعدی: حسادت -  در نتیجه شکار انسان در عوض شکار گراز وحشی بزودی

خداوند تمام پزشکان و پرستاران و انهایی که برای سلامتی افراد جامعه تلاش بی وقفه انجام میدهند حفط کند




کرونا را جدی بگیریم   5-7-99
چند  روزی  بیشتر به تحویل سال نو نمانده بود وضعیت سلامت جامعه ناگهان  دگرگون شد  و مسولان سلامت جامعه فی الفور توصیه اکید نمودند: به قول پزشکان متخصص- یک موجود تازه به میدان وارد شده دارای بافت  پروتئنی و  چربی دار سنگین که  به چشم دیده نمیشود و به گلو ودهان و بینی و چشم و گوش وارد و جایی نرم و گرم در ریه لانه گزینی و خطر مرگ برای افراد مشکل دار و کم ایمنی خطر بالقوه و کشنده است و نامش هم ویروس ک ر ن ا و یا کوید 19  نهاده اند خدا بخیر بگذراند . اول بار گفته شد دست دادن و بوسیدن و تماس هر نقطه به نقطه دیگر ممنوع وبسرعت و براحتی  سبب انتقال به افراد سالم میشود . تنها راه پیشگیری و پاره شدن زنجیره کل واگیری و متوقف شدن ویروس  در   هر مکان و نقطه ای رعایت نکات بهداشتی و پروتکل های بهداشتی  از جمله فاصله گذاری و پوشیدن ماسک و دستکش و مهمترین عامل بازدارنده  تماس نداشتن به نقاط آلوده و افراد احتمالی الوده است .  هدیه  این ویروس نا محسوس و نا میمون و تا اندازه ای کشنده و خطرناک خانه نشینی و توقف کسب و کارهاست . اغلب و اکثر افراد جامعه به این توصیه عمل کردند . بجز قشر های در گیر و بازدارنده و معالج پزشکان و پرستاران و افراد خدماتی و مدیران تصمیم گیرنده که  در نتیجه رویا رویی و مبارزه مستقیم با این ویروس مرتب در معرض خطر ابتلا به این بیماری و شهادت افرادی  از جامعه و عوامل پزشکی و دارو درمان منجر شد .اما من هم بمانند دیگر هموطنان با ماندن در منزل سعی کردم  بجز موارد ضروری قرنطینه کامل شوم .گرچه لحظات بسیار نا خوشایند و غیر قابل تصور  در خانه ماندن هنگامه این  سال نو و سال شادی و نشاط را  بایستی نظیر سالهای قبل به گشت و گذارباشیم اما  ناچار به خانه نشینی روی آوردیم و باز هم  تحمل شد تا کم کم این مدت خانه نشینی به ایام نیم  ماه اول  سال جدید رسید . واقعا در این مدت نه کسی زنگ میزد و نه خبر از دوستان و فامیل بود  و  همه جا تا حد وحشتناکی سوت و کور و نه تردد خودرو ها و افراد در کل روز در کار بود هیچ و هیچ . شب که دیگر جای خود داشت .همسایه فکر میکرد همسایه کناری و بالا و پایینی این مرض را با خود دارد . مرتب میشستند و ضد عفونی و ماسکهای جورا واجور حتی در منزل هم کاربرد خوبی داشت . همسایه از همسایه بی خبر و دوست و آشنا هم سعی میکرد چراغ خاموش به نانوایی و سوپری و اواخر بیشتر وقتها در داروخانه برای جستن ماسک و دستکش   سپری میشد . اگر قرار است در منزل بمانیم این دیگر چه شقی است هر روز عصر به این دارو خانه و ان داروخانه سر بزنیم . اصلا داشتن ماسک و دستکش فراوان مثل اینکه پشتوانه مهم تر از خود کرونا بود . بعد کم کم وضع بهتر شد و همه چیز به فراوانی در دسترس . بهر حال موضوع اینجا فرق میکرد . ناگهان از شهرستان خبر رسید  که یکی از افراد خانواده ناخوش و بد حال است  به دادبرسید  و کمک کنید ، چه نشسته اید  .  در این وضع و این بدبختی دوری از محل های تردد و تجمع افراد آخر  چه میشود؟ . صرار رو اصرار بیمار به بخش اتفاقات شهرستان یکی دو روز بستری و طبیبان محترم و حاذق نامه و پیشنهاد ارسال بیمار فلج و خوابیده مدام و دارز کش  را به سبب ناشناخته بودن درد و ناراحتی و علایم نامعلوم بیماری  مانند بسته پستی به مرکز را راه علاج و درمان دانسته و گویا امکانات کافی برای انواع آزمایش و سیتی اسکن و انجام تست کلیه ،خلاصه ده ها نوع برسی پزشکی را نداشتند . باید فورا منتقل شود  .پیشنهاد 5الی بیشتر طبیب متخصص را باید طی کند تا بیماری او مشخص و شاید علاج کار شود و الا خطر مرگ او را تا حدی تهدید میکند . امبولانس هم ابدا حرفش را نزنید تمام آمبولانسها به علت در گیر با بیماران کرونا علی رغم رعایت موارد بهداشتی و ضد عفونی کردن ، احتمال  آلوده  به ویروس جدید است. برای بیمار شما خطرناک است روزهایی بود که خودرو های هر شهر و روستا فقط در محدوده خویش میتوانستند  رفت و امد کنند . حالا دیگر خوب شد . خودرو از شهرستان به مرکز نمی تواند وارد شود و بر عکس از مرکز هم به شهرستان نمیتوانست تردد کند. نامه  ور شده  دکتر شهرستان  و پرونده بیمار و نامه دکتر قلب - دکتر مغز و اعصاب - پزشک کلیه - پزشک گوارش - پزشک  داخلی - فیزیو تراپی  در اخر دستور کلی این بود  که  به  هر پزشک در دسترس بود  مراجه کنید .  همراهان بیمار گفته بودند ، خانه ات آباد روز های عادی امکان  ویزیت دو یا سه پزشک وجود ندارد با این وضع چگونه امکان پذیر است . خلاصه کلام ساعت یک بامداد با خودرو شخصی به سمت مرکز  استان راهی شده بودند و با توجه به نامه دکتر و معرفی به بدبختی و اصرار ماموران گذرگاه ورودی  به شهر را قانع کردند که  اجازه ورود  خودرو  به مرکز شهر داده شود و بیمار را به شهر منتقل کنند . در یکی از بیمارستانهای دولتی بستری و انواع آزمایش ها و سیتی و عکس مربوطه انجام و توصیه شده بود که با توجه به وضعیت موجود عاقلانه تر اینکه بیمار به منزل و مانند سایرین در قرنطینه باشد من هم که تا سر کوچه جرات تردد نداشتم دل به دریا زدم  وظیفه دانستم به یاری بیمار وخدمت رسانی تا حد امکان بشتابم . یک راننده دو  همراه برای جابجایی و حسابداری و انتقال به تخت و امور محوله دچار دردسر و ماندن در بیمارستان بودند . ترس از  آلودگی کارت پولی که هر بار در یک دستگاه وارد میشد و برگه های و نسخ بیمار که ورق ورق  دست به دست ، سپس به شکل دفتر  رویهم جمع میشد و کمبود دستکش و  شستشو ی  نا مرتب و تعویض لوازم بهداشتی دست و صورت و عدم رعایت برخی بیماران و همراهشان ترس و وحشت دچار ویروس و مثبت شدن  بیماری را دو چندان میکرد . رغبت نوشیدن حتی اب و نوشیدنی هم در مدت چند ساعت وجود نداشت . این ویروس لعنتی که نه علائمی داشت و نه رنگی و نه بویی و نه دیده میشد هر ان تصور میرفت که الان در کمین هر فرد است . با وجود رعایت نسبی موازین بهداشتی فکر میشد که جایی از کار خراب است و این ویروس انه دارد وارد بدن میشود منتها روحیه برخی همراهان و پرستاران روحیه بخش و امیدوارکننده بود .پس از چند شب بستری سر انجام دکتر مربوطه حکم مر خصی داد و توصیه، که چند دکتر باید او را ببیند . دوباره روز از نو روزی از نو . پس از دو روز  دو نوبت در یک روز با همان مشکلات نامبرده و ترس از این ویروس و بخود پیچیدن و چه کنم گذشت . با نوبت شماره 22 سر انجام به دکتر کلیه مراجه کردیم . تمام جوانب را برسی کرد و هی مرتب  با دست  به جوانب و پهلو ضربه میزد تا  منشا درد پهلو را بیابد و روی میز آقای دکتر پرشد از انواع جواب آزمایش و چند سی دی از بیمارستان،سر انجام  قول صد در صد داد که کلیه بیمار صحیح و سالم است شما برای برسی بیماری  گوارش و داخلی به پزشک متخصص داخلی مراجعه کنید گفتم آقای دکتر کدام پزشک بهتر است با تعجب نگاه غضب آلودی به من کرد و گفت اقا هر چه در دسترس هست بگیرید  نه آنچه شما دلتان میخواهد . به سبب ویروس دکتر ها در حضور شیفتی و  خلاصه شده اند . بساط  پرونده پزشکی را جمع کردیم. در بخش سیتی دکتر داخلی بود حالا بشین کی بشین تا نوبت فرا رسد با همان نوبت سه الی چهار  ساعت  در محیطی پر تجمع تر و با ترس و نگرانی گذشت . دکتر قلب را خودمان کنسل ( متوقف ) کردیم  چرا ؟ اقای دکتر این بیمار پیس  ( باطری )کمک کننده قلب دارد ده دوازده سال قبل کار گذاشته و اطمینان داریم که از مشکل قلبی  بیمار نیست .دکتر آنوقت هنگام کار گذاشتن باطری با اطمینان میگفت که با این وسیله بیمار نه سکته میزند و نه هیچ مشکل دیگر عارضه قلبی .میگفت دستگاه شوک دهنده به هنگام ایست قلبی شوک دهنده  و نیروی وارد کننده به اندازه لگد اسب نیرو وارد میکند با این حس و حال خود را قانع کردیم که مشکل قلب را کلا نادیده بگیریم .   ناچار بدنبال مرض های دیگر بودیم و در پی درمان .حال این بلای جدید قرن هم قوز بالا قوز شده بود . کلافه از این بخش به آن بخش و خطر وجود ویروس جدید هم در کمین برای اعضای گروه همراه بیمار و خود بیمار هم مسئله جدی بود . نوبت دکتر داخلی هم چیزی معلومات نگردید و ما را به سمت عکس هسته ای کشاند . یعنی کلیه بخشهای بیمارستانی را بدون معطلی باید طی کنیم تا عمل ( یک سری زدن آمپول و مقدمات عکسبرداری به مانند مراحل یک عمل طولانی درد سر برای بیمار داشت ) 6 ساعته و مصرف دار و و سرمهای ویژه به داروخانه ها هم بلاشک باید مرتب سرک بکشیم . بازهم نگرانی شدید از ویروس لعنتی در حال تاختن و مبتلا نمودن افراد را مد نظر داشتیم که مبادا در این رفت و امدهای  تکراری در مکانهای وجود احتمالی ویروس ،نصیبمان شود . بهر آن عکس هسته ی تمام و کمال از اعضای بدن بیمار بعد از نوبت هفته ی بسختی با توجه به شرایط بیمار انجام شد . رفت و آمد برای جواب عکس هم زمان بر بود البته و نگرانی خطر مبتلا شدن مرتب در تفکر همراهان  بود . انوقت آیا جواب عکس نهایی تمام دوندگی ها و نتایج کل برسی ها را یکجا حل خواهد کرد .؟  آیا جواب آن عکس و مراجعه به آخرین پزشک نسخه تمامی آلام و درد سرکش یک ماهه بیمار و خاتمه نگرانی همراهان گرفتار و  احتمال  قرار گرفتن در دام ویروس در تماس نا خواسته داروخانه و بیمارستان  با افراد آلوده که نا مشخص و نامرئی یست را حل خواهد کرد یا نه ؟  سبب درد و مرض  بیمار بی تاب عدم تحمل در بیمارستان بزرگترین مشکل پیش رو و کنترل او بود و راه علاج طبیبان محترم و نسخه و داروی مناسب چه خواهد بود ؟،حالا منتظر یک هفته ای برای جواب سالی بطول می انجامید . بازهم مراجعه اجباری و آماده نشدن جواب هم مصیبت تکراری و سلسله مراتب مراجعه و رعایت تمام اصول حفاظت از  بیم مبتلا شدن هم جدا انجام و نگرانی بیش از اندازه بین بخشها و مطب و آزمایشگاه و داروخانه اخطاری جدی برای گیر افتادن در هر نقطه به این دیو نا مرئی تن آدم را به لرزه در می اورد .   سر انجام پس از دو بار مراجعه  نتیجه عکس و آزمایشات جانبی  را در یک پاکت علامت دار بدست گرفتم و با عجله از محل بیمارستان و بخشها خارج شدم . از تحویل دهنده هم در مورد ان  و نتیجه سوال کردم ایا نشانه بیماری خاصی مشاهده کردید با بی توجهی به اطراف و توجه خاص به وظیفه و کار اصلی خود گفت باید به پزشک خود مراجعه کنید . در دل گفتم خوش انصاف اگر نشانه ی ندارد چه میشود  که با  اشاره ای نگرانی را بر طرف سازید .اگر اشاره ای به بهبودی بیمار  و امیدواری در دل همراه بیمار   در این روزهای جنگ و مبارزه علیه دشمن مشترک سلامتی راهکار نجات رفت و امد غیر ضروری کمتر شود چه بهتر، اما رسم و راه قانونی اعلام نتیجه آزمایش بعهده طبیب متخصص میباشد حال چرا ما توقع داشتیم به علت وجود ویروس لعنتی بود که کمتر به مکانهای آلوده دسترسی پیدا کنیم . از طرفی شاد از گرفتن جواب و از طرفی نگران جواب و علایم شاید بیماری نا علاج رعشه سخت در دل وارد نموده بود . در فکر و چاره ای بودم در راهرو  ورودی خارج از بیمارستان یکی از همان فرشته های سراسر  سفید پوش و از سر تا پا مجهز به پوشش زره ضد ویروس که مانند ادم فضایی بود را مشاهده کردم که بسمت درون بیمارستان در حرکت بود . بلافاصله به فکرم رسید که از او خواهش کنم که خلاصه نوشته شده متن جواب را بطور سطحی و خلاصه علت بیماری و راه نجات  از خلاصی از این رفت و امد ها وجود دارد یا نه ؟ مانند دیوار در مقابل خانم پرستار ایستادم و اشاره توقف دادم . خواهش کردم همه موارد  و مقررات امور پزشکی و بردن جواب به دکتر متخصص و ارایه جواب با رعایت   سلسله مراتب پزشکی  را البته که میدانم . فقط خواستم بدانم بیماری بیمار جدی و خطرناک هست مثلا  خدای ناکرده به خطرناکی  ویروس کرونا یا علت ساده تر و قابل علاج تری دارد . در آن چند لحظه حساس کنار پرستار ، بیماریهای خاص و کشنده و خطرناک را از ذهن خود رد کردم . کنسر بزبان عامتر همان سرطان و انواع تومور ها و کیستهای مغزی و روده ای و احشا داخلی و یا دردهای عصبی در اعصاب ماهیچه و استخوان و شاید نارسایی کلیه و ناراحتی معده و دستگاه گوارش و هر نوع بیماری که خود در مدت چند سال زندگی خود در مورد ان شنیده و بطور پراکنده از جراید عمومی و توصیه های پزشکی از رساناهای جمعی شنیده و دیده بودم در رابطه با خطر یا سلامتی بیمار خود سبک سنگین کردم و منتظر بازشدن زبان و دهان فرشته نجات ایستاده مقابل خود  بودم . با ور انداز کردن برگه با راحتی گفت بیمار چند سال دارد گفتم مگر سن بیمار به بیماری های گوناگون ربط دارد . گفت البته که دارد من باب سلامتی بیمار از حضور در مراکز درمانی منطورم هست . بهر حال بیمار شما علایم خاص و سخت و خطرناک و بیماری شایسته اینهمه رفت و امد و در گیر با بخشهای درمان را ندارد بیمار را ببرید  و از این مطب به ان مطب نگردانید  از این بلای همه گیر کوید بترسید  .فعلا همه بیماریهای شناخته شده راه نسبتا علاجی مفید  دارد الا این ویروس خطرناک و کمتر شناخته شده که علاجش سختر از تمام بیماریهای موجود است  . در وضعیت کنونی بهتر و عاقلانه تر اینست   بیمار خود را نجات داده و در قرنطینه محل زندگی و منزل خود بدور از خواب و خیال آشفته چند همراه بیمار  را سر گردان و دربدر نسازید . درد ناشی از بدن بیمار با تجویز و نسخه های دارویی پزشکان ویزیت کننده بتدریج کم و کمتر میشود و بهبود نسبی پیدا میکند . بااین وصف و حال بیمار، بهتر است او  را از این میدان مین کرونا خارج کنید و درد سر هم برای خود و دور و بری ها و کادر پزشکی درگیر با این ویروس کمتر کنید.زبانم داشت بند می آمد لحظه سختی بود .فقط با تکان دادن سر توانستم از او تشکری داشته باشم . برگه جواب را در دستم رها کرد بسرعت به سمت محل کارش رفت . من هم از خدا خواسته خیلی پشت سرش دعای خیر و بدرقه راه و آینده او کردم .تا اندکی خیالم راحت شد و بر اعصاب و ناراحتی از اوضاع وخیم آن روز  مسلط تر شدم . دمی خوشحال بودم که  پرستار حتما واقعیت قضیه را گفته و ان پیشنهاد عاقلانه را پیش پای همراهان بیمار گذاشته است .به قول پرستار   از نداشتن علایم خاصی از بیماری نگران کننده جای شکرش باقی بود  . بابت این موضوع مهم در مورد    بیمار خود  تا حدی رضایتمندی نصیب مان گردید . را ه خود پیش گرفتم و بسوی محل استقرار بیمار شتافتم تا خبر جدی نبودن و اینهمه درد سر طولانی و خلاصی از وجود بیماری مهلک  را به انها نوید دهم . چند روز بعد جواب و کلیه آزمایشات حاصل دو هفته گیر و دار با آزمایشگاه و مرکز تصویر برداری را با ترس و لرز و نگرانی بدون بیمار در ساعت مقرر وقت قبلی وارد اتاق پزشک متخصص شدم . همه جوابها را در کسری از ثابیه ورق زد و عکس هسته ی را مرحله اخر برسی و گفتار آن پرستار را تکرار کرد. تنها گلایه من این بود که اگر علت خاصی نیست چرا درد و ناله از ناحیه  پهلو شبانه روز او را فلج و ناتوان کرده است . اقای دکتر راه نجات و خاتمه درد پهلو چیست دو بار گوشزد کردم مگر نه در دستور مسولان بهداشت خوانا و قابل رویت نوشته بود حق بیمار از دانستن واقعیت و علل و درمان  در حد امکان تسکین درد در اولویت قوانین مربوطه است . او هم با صراحت گفت درد پهلو درد یکطرفه و شاید انقباض ماهیچه ی است که مانند هوای اطراف ما وجو دارد ولی دیده نمیشود . گفتم هیچ راهی برای توقف وجود دارد یا نه ؟ بازهم با دقت و صراحت گفت گرچه بیمار  برای معاینه بیشتر  اینجا نیست ،اما نامه ای به پزشک متخصص فیزیو تراپ  نوشته ام و با نوبت  ویزیت فقط یک راه تسکین درد وجود دارد ، شما به دکتر مربوطه مراجعه کنید ایشان راه حل را پیشنهاد خواهند کرد . با توجه به مشکلات کادر پزشکی و در گیر با ویروس و تاب و توان کادر پزشکی روی درمان کوید 19 ،نوبت  یک ماهه با اصرار تبدیل به دو هفته ای شد . نمی دانستم کار خوب پیش میرود یا خیر ؟ از خود سوال میکردم که چه شد نتیجه آنهمه دوندگی پزشکی و آزمایشگاهی و داروخانه ی ،؟ بازهم دکتر و بازهم فیزوتراپی طولانی مدت باز هم ترس از ویروس و گرفتار شدن اجباری در دام  بدبختی چه میشود سرانجام این کار ؟ فعلا خود را به دست  قول  وقرار بی خیالی سپردم و دست از معالجه و مراجعه عجولانه به مراکز درمانی کشیدم . یک هفته مانده به وقت مراجعه اخرین راه درمان و معالجه قطعی که دکتر اشاره کرده بود بیشتر نمانده بود که خبر رسید بیمار از درد و ناراحتی شکمی و پهلو ها خلاصی یافته و  قطعا حرف جناب پزشک از گرفتگی شدید ماهیچه ای که میگفت دردی است که وجود دارد ولی آثاری در آن و علایم ان مشاهده نمیشود مانند هوای اطراف ماست که وجود دارد اما دیده نمیشود . خوشحال از اینکه بالاخره پزشک تشخیص داد و کار بجای باریک دستکاری در  مرکز اعصاب کشنده و انتقال دهنده  درد  به پهلو  نکشید ، نه مانند درد دندان که  مختل کردن اعصاب ،درد پایان میگیرد و در واقع  اعصاب میمیرد . اما  درمان اعصاب کمری کاملا بگفته پزشکان بسیار متفاوتر از دندان و دردسر آن است . از اینگونه خاطرات  شاید تلخ تر هم احتمالا برای عزیزان دیگر هم  رخ داده است . منتها با سعه صدر و تدابیر مناسب سبب کاهش واهمه و نگرانی و ترس همه جانبه در مورد بیماران خود و اطرافیان در بر خواهد داشت .بیمار و همرا بیمار در طول درمان سختی و عذاب میکشند تا سر انجام سرنوشت او یکسره شود این موارد  همیشه وجود داشته و خواهد داشت . آرزوی سلامتی برای بیماران  کرونایی و غیر کرونایی داریم و در  خاتمه  آرزوی  درمان ویروس کرونا به نحو شایسته و کمتر شدن دغدغه کادر درمانی و پزشکی  و پرستاری هم به کمترین حد خود برسد . یاد شهدای راه درمان  و بیماران عزیز از دست داده را گرامی میداریم و ارزومندیم خداوند صبر و تحمل به خانواده های کلیه شهدای راه سلامت عطا فرماید .مسولان درمان  در این مبارزه سخت و نفس گیر در سلامتی کامل باشند . مراقب سلامتی ،این هدیه گرانبهای خود باشید .





به نام خدا



این قسمت بر اساس واقعیت نگارش  شده

است

برخی نامها قرار دادیست

 مجموعه هزار داستان

:همیشه  دول  (دلو آبکشی ) سالم از چاه بیرون نمی آید

داستان دوم : دو پیرزن ، دو مادر بزرگ ، دو گوهر گرانبها در همسایگی یکدیگر دیوار به دیوار میزیستند . یکی ماهی نام داشت و از نظر مالی توانا و از  قدرت مالی قابل ملاحظه بر خوردار بود . دارای 5 فرزند پسر و دو دختر بود . داشتن پشتوانه مالی و خانوادگی  را بارها مایه مباهات و افتخارات خود و خانواده میدانست . اما در جوارش پیر زنی هم سن و سال و کهنسال  تک و تنها  با وضعیت مالی ضعیف بنام شاهزاده زندگی میکرد . حد اقل شبانه روز چندین بار متوالی یکدیگر را زیارت میکردند هر دو از توانایی جسمی خوب و مناسب  در عین کهولت سن داشتند . سر کوچه و ته کوچه و بین مردم  مدام  ماهی با لعن و طعنه خوش و نا خوش به شاهزاده در میان جمع و تنهایی ، تنهایی وی را مانند پتک گران بر سرش کوبیده و حرف حسابش این بود که میگفت تو الان تنها هستی زمان فرا رسیدن مرگت چه کسی تو را جمع و جور و دفن میکند .من را که میبینی دارای 5 پسر نازنین و گل دارم مرا تنها نمیگذارند و همیشه دو تا سه نفر همراهم و مونسم هستند تا دم مرگ و حتی پس از مرگ غم و غصه ندارم . روزانه این موضوع تنهایی و قصه مرگ و میر را مرتب به رخ شاهزاده میکشید .بیشترین اذیت و آزار روحی و ملامت را درمحله از زبان ماهی میشنید و تحمل میکرد . در مقابل شاهزده گاهی نشد دم بزند و عکس العمل و جوابی در برابر زیاده رویهای و گزافه گویی های بیمورد  ماهی بزبان آورد . در جواب فقط ادای کلامش خدا را شکر بود و روی گردان از رقیب دیرینه و نا سازگار و همسایه مورثی تمام عمرش بود . نا گزیر از پذیرش حرفهای نا خوشایند و دلسرد کننده ماهی ،زندگی  شاهزاده را در سراشیبی  تند  اما نفس بر ادامه می داد . تنها چیزی که او را منقلب میکرد طعنه های تلخ  بیجای همسایه بزرگوار بقول خودش بود . مانند اینکه با او پدر کشتگی داشت . از وارد کردن  آزار روحی  نه خسته میشد نه دست بردار بود . شاهزاده با خود میگفت خدایا این وضع تا کی ادامه خواهد داشت . دلخور بود از اقبال خود و دلرنجش از همسایه کناری که بی رحمانه او را سرزنش میکرد راه فراری هم نبود .هیچگاه بر خلاف اصول انسانی جوابی پس نمیداد که ماهی ناراحت شود عجب صبری داشت این شاهزاده . عجب رویی و عجب سماجتی داشت رقیب مقابل او . چند سالی بدین منوال  گذشت  . هر گز نزد کسی انتقاد و بد گویی ماهی را روا نمی دانست . فقط این دعای زیر لبی به او قوت  قلب میداد خدایا عاقبت  خوب و بد  هر فردی  را به خودش واگذار کن .قسمت نهایی سر کوفت و سرزنش از طرف ماهی برایش گرانتر می آمد که میگفت چه کسی عاقبت زیر تابوت تو خواهد رفت . با خود میگفت خدا داند چه اتفاقی در آینده بیافتد . از بس سخنان تکراری و نا امیدانه از ماهی شنیده بود داشت نگران و سر در گم میشد . شا ه کلید  سرنوشت زمانی رقم خورد که ماهی پیر زن  خانواده پر جمعیت همراه با خانواده  و یکی از کوچکترین نوه ها به قصد تفرج و گردش به دامان طبیعت روانه شدند . محلی دور از ابادی و دارای کوه و جنگل و چشمه و رودخانه به نیت گشت و گذار یک روزه شاد و خندان به حوالی جنگل انبوه و دارای آب جاری و سایه و نسیم خنک بهاری نوازشگر روح و تن ادمی دمی با آواز پرندگان، دور از مشغله و هیاهوی شهر و روستا به آرامش روح و روان رسیدند . پس از دمی استراحت و نوشیدن چای و میوه و کمی مانده به تدارکات ناهار همه اعضای خانواده بجز مادر بزرگ و نوه کوچولو از محل استقرار خود در دل جنگل شادمانه و گفتگو کنان منزل را ترک کردند . رفتند و رفتند و از جایگاه دو نفره در منزلگاه خیلی دور شدند و بدون دغدغه نیمی از روز را پشت سر گذاشتند . در ضمن شاهزاده هم که دلش از حرفهای ماهی به تنگ امده و خسته و  اواخر دل آزرده  شده بود ،تصمیم گرفت راه عاقلانه ی برای فرار از رویا رویی کمتر با خانم بزرگ ماهی در پیش گیرد . تصمیم نهایی وی این بود که به مسجد در آید و اوقات بیشتری از عمرش را صرف خدمت رسانی به امور ساده مسجد بپردازد . راه خوبی در پیش گرفت . کمتر با ماهی روبرو خواهد شد . اما اعضای خانواده خسته و کوفته از گردش روزانه به منزلگاه جنگلی بر میگشتند تا با میل کردن ناهار، دیر وقت عازم منزل شوند . وقتی به محل رسیدند خبری از مادر بزرگ نبود تنها نوه کوچولو گریان و خوابان در گوشه ی آنقدر نالیده و بعد خواب رفته بود . اینجا و آنجا برای پیدا کردن مادر بزرگ تلاش بسیاری شد اما انگار اب شده و به زمین فرو رفته بود تا اوایل شب تلاش و جستجو ادامه یافت اما اثری از وی نبود . پس از جستجوی 4 روزه جسد وی را با بد ترین وضعیت نیمه متلاشی شده دور تر از محل خیلی دور تر  از جایی که گمان و تصور نمیرفت پیدا شد . بالاخره با رنج و زحمت و تاب و تحمل بدون حضور فرزندان با همکاری تنی چند از افراد محلی بدنش را جمع و جور کردند و با اندک نفرات مراحل دفن او را به پایان رساندند . همه اهالی از حرف و حدیث مابین دو مادر بزرگ با خبر بودند .عاقبت دست روزگار چه کارها  که نمیکند. درست است گاهی  بی احتیاطی ما آدمها کار دستمان داده ولی همین  مورد هم بدست سرنوشت سپرده و نسبت داده  میشود . شاهزاده از زمان حضور در مسجد عزت و احترام کسب کرد ه بود صدها یار و یاور برای خود دست و پا کرد . عاقبت  یکسال بعد  هم شاهزاده در گذشت .اما صدها پیر و جوان و آشنا و غریبه بر ای ادای احترام بسویش شتافتند و با احترام بسیار در تشیع و مجلس یادبود او شرکت کردند و  نام و یاد او در یادها به نیکی بجا ماند .


سر انجام جمع زیادی برای اخرین بار با وی وداع کردند و یادش را گرامی داشتند .
نتیجه : گرچه شرح این داستان واقعی را به ظاهر می شنویم و گذرا از ان می گذریم اما نتیجه خوبی در بر دارد گاهی اوقات تنها با یک کلام افرادی را از خود دور و با یک کلام افراد را بخود جذب می کنیم چه بهتر که اگر قادر نیستیم افراد خوب را  بنحو احسن جذب کنیم ، پس بهتر این  که افراد را از خود نرانیم و لااقل متعادل باشیم .   در کل بنظر می اید در اوج قدرت مالی و توانایی و پشتوانه قوی تر نباید با غرور و تعصب و تکبر بیجا همنوع خویش را مورد ریشخند و تمسخر قرار داد ،شاید که نتیجه عکس در بر داشته باشد .خواسته و نا خواسته و نا صواب با سخنانی نسنجیده افراد را ناراحت نموده و تنفر برای خود و دیگرا ن خریداری وفراهم کنیم . شاید سرنوشت آنطور که پیش بینی و هدف نهایی ماست جایش تغییر کند و وارونه عمل کند .روزگار خوش .illha


به نام خدا

تکبر و غرور با بر آیند ریشخند نسبت به افراد ضعیف  نتیجه پایداری ندارد : موضوع داستان دوم که درحال نگارش و  بزودی ارائه میشود

حکایت بر اساس واقعیت نگارش  و تنظیم شده

، اسامی غیر واقعیست !

در این اینجا دو داستان در دو مقوله می آید




داستان اول :از مجموعه هزار داستان : -

امان از چرخش عجیب روزگار

داستان اول---- خدا  بزرگ است

-دو تا (نفر ) ارباب تصمیم گرفتند از گله های خود که تحت اختیار دو چوپان  در دو سیاه چادر جدا گانه از یکدیگر  در آخرین نقطه قشلاق در زمستانی سرد و بارانی دیدار چند روزه داشته باشند .بنا بر این فاصله 500 کیلومتری از مبدا تا مقصد را در مدت زمان یک و نیم روزه با خودرو جیپ لندرور آغاز کردند . پس از پیمودن مسافت طولانی ، گذر از شهر و آبادی های کوچک و بزرگ ، صحرا ها و کوه و جنگل ها و گردنه ها و سراشیبی های بین راهی در جاده های بیابانی سر انجام به بلندترین نقطه مشترک قشلاق که سرمای زمستانی همانند سردسیر داشت، برای سر کشی گله و رمه های خود وارد عرصه قشلاق اجدادی  خود  شدند . در بین راه ارباب بزرگتر به ارباب کوچکتر همی مرتب  میگفت : امشب و شبهای سرد پیش رو خیالم تخته که در چادر خاله ماهرو مادر چوپانم در کنار اجاق و محفل گرم و نرم بسر میبرم وای بر تو که چنین جای خوب و گرم و راحتی نداری ، فعلا تو بی خاله شبهای سرد را باید کما کان به تنهایی سپری کنی .هنگام غروب با هوای سرد و بارانی به جمع افراد  چادر خاله ماهرو و فرزند ش وارد شدند . ارباب قبل از هر چیزی به خاله گوشزد کرد که امشب جای گرم کنار اجاق خود  را به من واگذار کن !، بهتر است که شما هم به چادر پسرت در کنار عروست چند روزی ما را تحمل کنی . خاله هم گفت پسرم جانم ، اجاق و چادر در برابر شما هیچ قابل ندارد .این چادر  متعلق به شماست .منزل خودتان است چه میهمان گرامی عزیز تر از شما باشد .با کمال میل، شما  صاحب اختیارید. به هر ترتیب جای گرم را از خاله قرض گرفت و برای هوا خوری و رفع خستگی هر دو ارباب ترجیح دادند که پا را فراتر از چادر بیرون نهند و گذری بر دشت و دامنه در واپسین نخستین روز ورودشان از دنیای سکوت قشلاق با آرامش خاص خود لذت ببرند . پس از توقف کوتاهی و پذیرایی مختصر در محل چادر  با فضای محدود و اندک اما گرم و دوست داشتنی به گشت و گذار در کناره دشت در انتظار ورود گله های خود بودند . ساعتی بیش نگذشته بود در دمادم غروب و زردی تیره هوای بارانی ناگهان  جیغ و فریاد از سمت چادر خاله بلند شد فرزند  خاله فریادش گیراتر و گوش خراش تر استمداد می طلبید . دوان دوان و هراسناک نزد اربابان امد و گفت مرد !کی مرد، چی مرد، لاقل بگذار شیر و عسل از گلومان پایین برود دوباره فریاد ن گفت پیر زن مرد . مادرم را میگم تمام کرد . هر دو گشت و گذار بعد از هر گز و  ناتمام را متوقف کردند و دم غروب خود را به چادر خاله رساندند . راستی خاله پیرزن کهنسال و مادر چوپان چشمانش را برای همیشه بسته بود  . پیر زن لاجون در سرمای سخت کرد و کمر ، براحتی آب نوشیدنی از دنیا رفت در یک لحظه کوتاه . اوضاع بهم ریخت .اربابان با تعجب میگفتند عجب از قدم ما بود . رودار = دایم  ارباب کوچک به ارباب  بزرگه میگفت حال  امشب برو کنار اجاق خاله جای نرم و گرم بخواب. دیدی چطور خاله هم از دار دنیا رفت حال هر دو ی ما،  در یک وضع  همسان نا بسامان  و مشابه هستیم . هیچوقت به چیزی دل نبند دیدی چه شد آرزوی تو و خاله ( اجاق پر آتش ) هم به باد رفت .ما ماندیم با جای خالی خاله ماهرو مهربان و دوست داشتنی . اربابان نا خوش قدم با ناراحتی چادر خاله و پسرش را رها کردند و به دورترین نقطه برای گذراندن آنشب سرد و بارانی به چادر های دیگر مستقر در گوشه و  کنار دشت پناه بردند . گریه و زاری زیادی فضای چادر مادر و پسر را پر کرده و ستون آنرا به لرزه در اورده بود دیگر کسی ان حوالی برای تسکین و آرامش  دادن خانواده غم دیده  نبود . او را راحت در کنار جایگاهش واجاق گرم هوای بارانی پتو پوش کردند و در فکر  سرنوشت فردای او بسر میبردند . با بستن زنگوله به ستون مرکزی چادر مدام ان را به جنبش در می اوردند . تا تنهایی ، سکوت و نبود  او را در شبانگاه احساس نکنند . چنین باور داشتند  شب اول  حیف است در سکوت و تنهایی جایش خالی بماند  .فردا صبح من همسایه دور، بدون اطلاع از واقعه با موتور سیکلت جهت خرید مایحتاج از جمله مواد خوراکی عازم دهکده ای در دورتر مسیر راهی شدم . راه سخت و سنگلاخی و تا حدی فرعی در زمینی خیس و گل الود با خورجین آکنده از لوازم پس از گذر از دره ها و گردنه های متوالی حوالی ظهر در حال برگشت از میانه دشت هموار بسوی منزل و چادر بودم ، که مشاهده کردم جمعی در ورودی دشت گرد هم جمع شده اند . باقی مانده مسیر   را بشکل  ترکه راه  (باریک  راه )مارپیچ بود میانبر از دل دشت پر از بوته زار به آهستگی از دشت دور میشدم . ناگهان دودی از میان جمع کوچکی از افراد  در نم نم باران  بهوا میرفت . اینطرفتر مردی های جار میکرد و کلاه بلند میکرد . به احتمال زیاد نیاز به کمک داشتند و با وجود صدای موتور و وزش تند باد مانع از شنیدن صدای جارچی میشد . اما مفهوم بلند کردن کلاه اشاره به دعوت به پیوستن به جمع بود و نیاز مند کمک بودند  . بدون معطلی دور زدم و دوباره بخش کوچکی از دشت را قیچی و از میان بوته زار به سمت دود  و جمع چند نفره راهی شدم . مادر (متوفی) را میان پتو در نزدیکترین محل دسترسی به چشمه آبی روان  در ته دره ای در گردنه  ورودی دشتی هموار گذاشته و در انتظار یاری برای مراسم دفن وی بودند . احتیاج به نیروی انسانی بیشتر و تهیه لباس اخرت و مراسم خیلی خیلی کوتاه و خلاصه یادبود و مراسم دعا و  سایر مقدمات دفن و سپردن به خاک در صحرایی بدون آرامستان همچنان معطل بودند . ادای احترام و  رسم  کلام خدا بیامرز را بجا اوردم . بلافاصله سفره مراسم ختم قبل از تدفین را گستردم و از خرما و تنقلات خریداری شده ،حلوا ، مسقطی در آن بیغوله بیابان سرد و بارانی با ساخت چای گرم با امکانات نا کافی از چند نفر حضار در گردهمایی پذیرایی کردم . در عین حال  بسیار قابل توجه و مفید بنظر میرسید . مشکل بزرگ بعدی بعد از انتقال به کنار اب چشمه شستشو و پوشاندن لباس ویژه بود که تنها یک خانم ا و هم تنها عروس متوفی بود . غسل سه گانه  میت را با نصب پرده چادر مانند توسط بزرگ ارباب از پشت پرده به تنها بانوی حاضر در صحنه  راهنمایی ،تکرار و یاد اوری میکرد تا بطریقه صحیح اعمال  غسل و پوشاندن لباس اخرت ( کفنی ) انجام و آماده دفن در تنها قبر آماده شده بخاک سپرده شود .پس از اجرای دستورات  خاص میت  به محل دفن برده شد . بلندترین نقطه دشت ورودی اصلی به قشلاق و گذرگاه تاریخی ایل ، دشتی یکپارچه و پهناور ، محل گذر تمام افرد و مسافران خسته و خانواده های کوچنده از ان نقطه که چهار گوشه دشت تا فرسنگهامسیر و راه خروج از هامون و کوهستان دارای فراخ دره  که  هر جنبنده ای قابل دیدن بود  انتخاب شد .در سرمای انروز بارانی در دل گل و لای موجود در مزاری فراخور و مناسب با همکاری گروه اندک و با مراسم کوتاه و ضرب الاجلی بخاک سپرده شد . غروب غمناکی برای خانواده و  اطرافین به تعداد انگشتان یک دست با وداع ابدی  با بی بی ماهرو ،محل را ترک و بسوی چادر کوچک و با صفای  یادگار بی بی بزرگ روانه شدند . با این  اندیشه در مورد محل دفن پیشینیان این سوال پیش آمد که بقیه اموات به چه سرنوشت و به کدام محل و دیار  در کدام آرامستان تعلق گرفتند ؟مگر میشود در طول تاریخ حیات کوچندگان و توقف طولانی چند ماهه فردی از دنیا نرفته باشد انهم به درازای حضور تاریخی افراد در یکی از اماکن مهم و اصلی ترین قسمت قشلاق ، اگر مرگ و میری رخ داده پس کجایند هیچ ردی تا کیلومترها از آرامستانی یافت نمبشد احتمالا به دیار دور تر منتقل و دفن میشدند . اما بهر حال کی عجیب می آمد . هیچ نشانه ای ازهیچ آرامستانی  در  همه محل های  دور افتاده و گذر گاه مهم موجود نبود . شاید سرنوشت خاله ماهرو به چنین مکان و روز سخت و طاقت فرسایی در آن مکان  خاتمه یافت .  محل  دفن را با سنگهای کمیاب سه گوش آراستند تا یاد بود وی در انظار آیندگان محو نشود و سالانه دو بار در رفت و برگشت ایل بیاد وی بوده باشند . تنها آرامستان تک قبر در محل که شاید در اینده کم کم به تعداد اسیران خاک در قشلاق و در همسایگی وی افزوده گردد . فعلا در سکوت و تنهایی اولین نفر ی بود که تقدیرش بدان مکان ختم شد . خواست خداوند متعال بودکه ماهرو خاله جان زمانی عمرش به پایان رسید که همان چند نیروی کمکی از برای همان اندازه کوتاهترین و خلاصه ترین مجلس ختم در فضای باز با کمترین امکانات  موجود ،ورود مهمانان از راه رسیده از مکانهای دور ، بداد خانواده متوفی  رسیدند و خود او هم معطل روی زمین سرد و نمناک  زیادی نماند . اینهم گفتار همیشگی فرزند و همسر چوپان بود که بارها تکرار میشد . پیوسته که یاد مادر می افتاد از ته قلب ندا میداد که خدا بزرگ است و خیلی هم بزرگ است . اگر اربابان نبودند معلوم نبود که بر سر  خانواده مادر و قصه دفن وی بدون امکانات و نیروی کمکی چه  وضع اسفناک و آزار دهنده ی  رخ می داد .بارها از خداوند تشکر میکرد و دست به دعا بود به سمت آسمان  خدایا هیچ بنده خدایی ، در بی پناهی و بی کسی  این دنیا را ترک نکند . باید یاد اور شد که در سرزمینهای قشلاق به سبب بعد مسافت و فاصله بین همسایگان (چادر نشینان ) بویژه در ایام سرد بارانی امداد رسانی در هر زمینه ای بسیار محدود و سخت و گاهی نا ممکن مینمود . از خوش اقبالی خانواده متوفی از بابت فرا رسیدن مهمانان ناخواسته و یاری رسان  و بد شانسی مهمان ویژه که با صد دل امید قصد داشت  شبهای سرد را در چادر و کنار اجاق خاله ماهرو با شادی سپری کند اما سرنوشت جور دیگری ورق خورد . سالها گذشت همانطور که پیش بینی میشد  همسایگان فراوانی  در کنار خاله مهربان گرد هم آمدند و تشکیل آرامستانی وسیع و در خور توجه یاد آور روزهای تنگ و سخت را در اذهان تداعی میکرد . سایه تان بر سر خانواده خود مستدام باد  





به نام خدا
 از هزار داستان -داستان بعدی :

برای وصال عشق خود ، سرو ناز دختر ناز ایلی

باید از رود جیحون گذشت- خواستگارش گفت 

هزار داستان :

نزاع در قلمرو شیرها - آفریقا




23/7/99تاریخ نگارش

یکی از روزهای زمستان سال 97 در منزل پای گیرنده یا همان تلوزیون با بی میلی  و خستگی کار و کارگری روزهای گذشته نشسته بودم . با کنترل تلوزیون زیادی  ور میرفتم ،شاید برنامه مورد علاقه ای بجویم و در غیاب خانواده شلوغ و پر جمعیت خود با خیال راحت به تماشای یک برنامه  مورد پسند را کامل و بدون   مزاحمت تماشا کنم  . الحق که با حضور بچه ها جای من مقابل تلوزیون نیست . آن روز بر حسب اتفاق و تغییر کانالها دستم روی تکمه ی رفت و شکار ناگهانی آهویی ناز توسط یوز را  در دشتی وسیع در حاشیه جنگلی در یک کشور افریقایی به نمایش گذاشته بود  ، را می دیدم . صبر کردم ، از تغییر این کانال و آن کانال پرهیز کردم  تا ببینم  عاقبت داستان چه میشود .

دهها لاشخور  گرسنه بدنبال خوراک در آسمان منطقه در ارتفاع خیلی بالا با چشمان تیز بین شکار را زیر نظر داشتند تا شاید از بقایای ان مقداری عایدشان بشود انهم منوط به اینکه اگر از دست کفتارها چیزی باقی بماند . پایین روی زمین هم کفتارها با  گوشهای تیز و آرواره های قوی مشغول پرسه زدن بودند . یوز گرسنه مادر برای شیر دهی به توله ها نیاز به مصرف گوشت  این لاشه داشت و کشان کشان انرا تا حوالی درختی قطور و بلند حمل میکرد تا آنرا بر بلندی بکشاند و شکار خود را از چنگ دیگر درندگان برهاند .اما از بد شانسی دو ماده شیر در پی تعقیب واقعه اوضاع شکار آماده را فراهم دیدند، حمله را اغاز نموده و با سرعت به سمت لاشه در چنگ یوز پلنگ هجوم بردند . قبل از کشاندن شکار به بالای درخت توسط یوز شیرها فرا رسیدند و غنیمت را به چنگ خود گرفتند یوز هم تنها قادر بود جان خود را نجات دهد و شکار را رها و پا به فرار و از مهلکه بدون استفاده از گوشت نرم و ترد و انرژی زا در حالی که  نیم نگاهی به پشت سر انداخت ، با ناراحتی دور شد  .من هم میخکوب مقابل تلوزیون دستم در بشقاب تنقلات  و کنار چای سرد شده خشکم زد . عجب هرج و مرجی بر نظام زندگی درندگان حکمفرماست . آهوی بیچاره را با حیله و نیرنگ و استتار تمام و مرحله اخر با سرعت فوق العاده در دقیقه ای شکار و برای خود و توله ها نیاز مبرم داشت، اما زور بگیرها امانش ندادند . نوبت به تقسیم درندگان قوی هیکل و پر خور رسید یکی از  شیرها طرف سر و دیگری از سمت دم شروع به خوردن اندامهای نرم و گوشتهای لقمه ی را با کمک زبان چسبنده و دندانهای تیز جدا میکردند و دو سه گاز میزدند و غورت داده و می بلعیدند و این کار با عجله و رقابت بدون در نظر گرفتن سهم و انصاف و حقوق دیگری در تلاش برای سیر کردن شکم پر حجم خود بودند . انقدر با سرعت پیشروی کردند که پوزه های هردو به همدیگر رسید از این مرحله نزاع جدی اغاز گردید . ابتدا توقف تناول و بعد نعره با دندانهای نیش بلند جلو و نگاههای خیره و دم سیخ کرده و اماده پریدن بهم و نزاع بودند . لاشه نیمه خورده هم بین دو عضو شیر های قوی که معلو م نبود جزو کدام دسته و گروه بودند ولو بود . از اینجا گزارشگر و تفسیر گر پشت صحنه بزبان بیگانه در مورد روابط اجتمایی و پیوند شیرها و حق و حقوق هر کدام در گروه را احتمالا توضیح میداد و من که نه زبان بلد بودم و نه تخصص و محقق شیرها، فقط نظاره گر تصویر  بودم تا به سر انجام ماجرا پی ببرم . اندکی بعد زیر نویس فارسی هم تند و تند می امد و مرتب نوشتها رد میشد اصلا حقیقت ماجرا را بخواهید سواد فارسی درست و حسابی نداشتم تا مفهوم و موضوع جالب داستان را متوجه شوم . برای از دست ندادن بقیه ماجرا ابدا توجهی به نوشته معطوف نکردم و حیفم امد صحنه های کمیاب این واقعه تصویری را لااقل  نببینم. صحنه را در ذهن و مغز ذخیره میکردم تا در پایان یک نتیجه گیری مناسب از ان واقعه بدست آورم .تا اینجا علاقه مند به وقایع این شکلی شده بودم .اولین بار بود در سکوت خانه و در غیاب خانواده با ارامش کامل این فیلم را میدیدم تا بود و نبود سرکار و خارج از خانه و وقتی هم در منزل بودم خستگی بود و استراحت و در وهله بعدی بچه ها برای خود برنامه دوست داشتنی و مسابقه و برنامه های علمی و غیر علمی  و فیلم را دوست داشتند و هر گز به من اجازه استفاده از برنامه دلخواه را نمیدادند . من هم از خیرش می گذشتم و پی کار درون خانه و استراحت مشغول میشدم .  اما داستان پس از رها شدن لاشه و افتادن بدست شیرها و فرار یوز شکل دیگری بخود گرفت . مزاحم های بعدی کفتارها جسور و گله ای بودند که یکی یکی فرا رسیدند . اینجا باید اتحاد خود را علیه لاشخورهای آماده خور و مفت خور حفظ میکردند و نگذارند غنیمت خود به چنگ انها بیافتد اما با بهم پریدن و نزاع سنگین دوشیر  ماده  موجب شد کفتارها فعلا ترجیح دهند تحمل کنند ، منتظر فرصت  مناسب و حمله بودند . و در حال حاضر   ترجیح دادند  نظاره گر و تماشاچی باشند . چه ایده ای در سر انها بود نا مشخص بود . از  بازگویی داستان  و زیر نویس هم که خیری ندیدم با کمترین میزان سواد خود نتوانستم مفهوم واقعی روابط  و قوانین و حرف حساب ان دو شیر ماده را بر سر سرمایه  غنیمتی سر در بیاورم .فعلا به تماشا ادامه دادم ببینم اخر داستان  چه میشود  .بازهم خود را از پی گیری قصه گو و متن فارسی زیر نویس بکلی و حتمی منع کردم تا از هیچ قسمت فیلم  تصویر ی مبادا باز مانم . اینجا در فکر و ذهنم متوجه علم و دانش و سواد خواندن و نوشتن درست و حسابی بودم که فعلا تصمیم در این  موقعیت ضروری نبود .بهر حال  از دست ندادن صحنه های شکار غنیمتی و روابط شیر های گرسنه درون گروه یا خارج از گروه  ، که چگونه ابتدا خواهرانه غنیمت مفت و مجانی را با حضور فیزیکی بدون تلاش و درد سر به چنگ گرفتند و هردو سهمی برداشتند و خوردند مهمترین عامل علاقه مندی به موضوع داستان بود . اما در ادامه بابت تتمه گوشتهای چسبیده به لابلای استخوانهای باریک و سفید  لاشه قانع به سهم خود نبودند و هر کدام تلاش میکردند  بقیه لاشه را روی کول اندازد , یا بدندان گیرد و محل را بدون توجه رقیب ترک کند .  درست است که حیوان هستند و درنده وما هم توقع زیادی از رفتار مناسب نداریم بلکه باید هم در جمع یکدیگر تابع مقررات هم باشند . در ادامه  با شروع در گیری ،خوردن و لب زدن لاشه متوقف و ممنوع شد . تا نتیجه نزاع خونین مشخص شود . هر دو با حرکات نمایشی جنگی و مطابق شگرد یادگیری و غریزی مانور و تهدید وزور آزمایی و قدرت نمایی خود را به رخ حریف میکشید.شاید ان یکی ضعیف تر از صحنه خارج و بگریزد مثل اینکه هر دو هم اورد و توانمند و قوی بودند و هیچکدام قصد خروج نداشتند و. کم کم سرو کله چند توله شیر بالغ از لابلای انتهای درختان جنگل رونمایی و قدم ن به سمت لاشه گرفتار میان دو جنگجو وارد صحنه شدند .نمی دانم چرا در این موقعیت نزاع شدید انها با چنگال و پنجه اندازی به قصد دریدن یکدیگر تشدید شد . اوضاع صحنه نبرد هر ان وخیم تر و ضربه های شدید بود که بهم وارد میکردند .تا اینجا براحتی توانستم در گیرودار بهم پریدن و پنجه اندازی و گلاویز شدن و در عین مبارزه نعره های ترسناک دو شیر خشمگین  را تا حدودی شناسایی کنم . هر دو را از روی علاماتی ظاهری با نشانه گذاری  دو شیر الف و ب را معلوم کردم تا ببینم پیروزی از آن  کدام  یک خواهد بود . اما با فرا رسیدن دسته دیگر شیر ماد ه ها نزاع حسابی بالا گرفت و دو دسته گی ،بهم پریدگی و چنگال اندازی  شدیدتر شد . انگار نیزه بهم پرتاب میکردند و توله شیر ها در کنار ودور از میدان جنگ صدای ناله سر میدادند و نگران بودند معلوم نبود مادرشان کدام یک بود . اما آنها موقعیت و شناسایی اعضا را بخوبی میدانستند . گرد وخاک و شکستن درختان و پرتاب تکه های بوته بهوا شیر ها را کاملا گم کردم و نظم گروه و اعضا در دل خاک و گرد و غبار بهم پیچید و بهم ریخت که خودشان هم همدیگر را  گم میکردند . پس از فروکش کردن خاک و گرد غبار غلیظ دوباره نزاع از سر گرفته میشد .  بدرستی متوجه نشدم دعوا بر سر ته  لاشه  استخوانی غوطه ور در خاک و زیر دست و پا بابت چیست . چیزی از لاشه در حین  لگد مال شدن باقی نبود که  بابت ان  اینهمه نزاع و درگیری ادامه یابد.  دعوای خانوادگی و نزاع دسته جمعی شاید طایفه گری در  میان انها باب بود . من هم نگران ترس و وحشت تصویر بردار و گروه نخبه تنطیم دوربین ها حال یا از راه تله دوربینی یا حضور در قفس های مورد اطمینان بودم که مبادا داستان جور دیگری رقم بخورد مطمئنا اتفاقی نیافتاده که فیلم تمام و کمال در حال نمایش بود  اما در کل خود بخود ذهن بدنبال خطرات و وحشت ناشی از نزاع درندگان بیرحم وجود دارد . اول فکر میکردم با تسخیر لاشه آهو برای پیوستن گروه بعدی از  شرکت همنوعان خود  در این ضیافت عالی دعوت بعمل می اید و ابتدا میهمان باید دهن درازی و بعد میزبان شروع کند نه خیر خبری از این صلح و ارامش ، دعوت در کار نبود . در این کشاکش و مبارزه برای بقا نه نظم معنا دار است نه رحم و مروت ونه شراکت. شاید در مراحل اولیه چنین و چنان باشد اما پایان خوشی نداشت  . کار بالاخره به نزاع خواهد کشید و تعدادی قلاده شیر نحیف و بیمار و ضعیف خود به خود کنار خواهند رفت و شاید ا ز ته مانده ان اگر کفتارها اجازه دهند به انها خواهد رسید والا از گرسنگی در معرض خطر خواهند بود، مگر اینکه در گروه و همکاری یکدیگر شرکت فعال داشته باشند . متوجه این مطلب شدم که هر کدام از بزرگ و کوچک حتی والدین هم سر انجام بفکر شکم خود هستند . آنوقت بود که به مفهوم و معنای واقعی راز بقا،  این اصطلاح رایج را متوجه شدم . نظم و قاعده را زیر پا میگذارند . اینجا به گروه مهاجم باید نفرین کرد که چرا برای غنیمت گیران مزاحمت ایجاد کردند انها باید با تلاش و زحمت خود  بدنبال شکار باشند و اگر در یک گروه هستند پس چرا نزاع خونین و خطرناک براه انداخته اند . خود شکار کنید و به مراد دل خود برسید . لاشه تکه پاره شده اهوی بیچاره بین چنگال بیرحم شیرها حتی برای تصاحب استخوانها هم مبارزه ادامه دارد . از این لحظات پر اضطراب و دعوای گروهی ماده شیران، ناگهان سر وکله یک  شیر نر  غوا آسا از دل جنگل خارج و با دم بالا گرفته و با غرور و جسارت و گوشهای تیز کرده و بدن پف کرده و با یال و کوپال بر آمده و  خشمگین بحالت یورقه و نیم دو  وارد میدان شد . تا چشمان گروه نازع به اندام و هیکل شیر نر افتاد همه بحالت سکوت و توقف نزاع ،در جای خود میخکوب شدند . بلی اینجا مثل اینکه قانون و حساب کتاب در کار است هیچکدام جرات تکان خورد نداشتند و بحالت احترام او را تا رسیدن به لاشه تکه پاره و خاک الود با نگا ه های خود دنبال کردند و منتظر فرمان سلطان اصلی بودند . این همه دعوای بیخودی و بیهوده ابدا کار درستی نبوده این شاید نظر نره شیر بود که همه را به زمین چسباند فقط با حضور خود . پایان دهنده نزاع بنفع  گروه ضعیف وارد شد  و همه را از کشتار یکدیگر رهانید . با هیبت و عظمت و غرور بی حد و اندازه از مقابل دو صف نزاع کنندگان گذشت و بر سر تکه های استخوان و گوشتهای با خاک مالیده  رسید به همه طرف چرخید و حرف معنا دار خود را به اعضا تحمیل کرد و سر و یال کوپال را با بی میلی به زمین انداخت استخوان ها را بویید و برسی کرد و سر را بالا گرفت دوباره با هیبت شکوهمند خود نعره ای کشید و به سمت دل جنگل متراکم راه افتاد گروه شیرهای ماده با صف منطم وی را دنبال کردند و هیچ اتفاق نا فرمانی رخ نداد . حرف حساب خود را بزبان انها بازگو کرد و التیماتم نهایی را سر داد و بقول خودش هر که جزو این گروه هست به جد دنبال من بیاید و الا خود دانید و طرد از گروه متعاقب ان پیش خواهد امد .ته مانده استخوانی لاشه پر از خاک هم نصیب کفتارهای منتطر و اندک نزاع بعدی بین انها منجر شد . اما لاشخور ها هم افق اسمان را به کمترین فاصله رسانده و درحال نشستن بر زمین بودند از مشتری های ریزش  های خرد و ریز تکه گوشت و استخوان   احتمالی لاشه بر زمین بهم ریخته  بودند . به احتمال فراوان گروه شیر ها در کل دارای نظم و قانون ویژه خود بودند که همه از فرمان قوی ترین شیر فرمانبرداری کردند و با هم یکی شدند و بدون نزاع و پرخاشگری در کنار هم با دوستی و رفاقت آشکار قدم ن به طرف مرکز جنگل صحنه را ترک کردند . . مفهوم و تعبیر و تفسیر وقایع  رفتار اجتمایی  شیرها  از نظر کارشناس و زیست شناس و عکاس و فیلمبردار خارجی که  از صحرا های  همجوار جنگل  های افریقا گزارش میشد . حتما پس از تحقیقات و برسی کامل گزارش میکرد . من که متوجه اصل موضوع تفسیر نشدم . و مدتها در انتظار تکرار برنامه مرتب به تغییر کانال گیرنده ور میرفتم شاید از کانالی دیگر نمایش داده و تکرار  شود . اما همین تغییر و دستکاری مرتب و بیمورد در اجزا برنامه  تمام کانالها هم ابتدا بهم ریخت و سپس بکلی حذف شد .  ما ماندیم سه چهار کانال . تا مدتها انگ بهم ریختن و خرابی گیرنده را به من می زدند . با این کار سبب محرومیت  خیلی از  برنامه های مفید بچه ها  شدم . هنوز هم که هنوز است در پی  بدست آوردن برنامه های  راز بقا ی محیط زیست و موجودات و حیوانات از جمله داستان شیرهای افریقا و سایر درندگان انجا هستم اما امکان پذیر نشد که نشد . اوقات خوش




به نام خدا
هزار  داستان : - داستان بعدی -آخرین تعارف  هدیه مادر - یک عدد انار -مادر پیر و ناتوان و کم بینا هرچه دورو

برش نگریست چیزی قابل تعارف به فرزندی که در

حال ترک او بود  نداشت . ناچار از درون جعبه دارویی فقط یک انار پیدا شد و ان را به اصرار کف دست فرزندش نهاد و تا ماجرای پس از ان

هزار داستان :نام نیکو نهند بر فرزند

کاستی ها را ببخشید




 هزار داستان :


اطفالی که نامشان مهمتر از ماهیت خودشان بود


تاریخ نگارش و تدوین 1/8/99

زمانی خبر جنجالی و بار دار بودن عروس خانواده دست به دست و دهان به دهان شد و بهمراه پیامهای شادی و تبریک های گوناگون و دعوت های متوالی از طرف فامیل های دور و نزدیک به میمنت اضافه شدن فرزندی دیگر  به خاندان تیمور خان ،تا مدتها دور همی های مداوم  را تدارک دیدند .غوغایی وصف نا پذیر در همه ابعاد زندگی فامیلی بپا کرد . از خود طفل مهم تر و مرسومتر نامگذاری طفل بود . که طی مراسم خاصی هر باره قبل از تولد فرزند،  از برای آن خاندان بزرگ و محتشم و پر جنبه بوقوع می پیوست .از تولد حضرت آدم و حوا گرفته تا نسل حاضر و امروزی نام گذاری فرزندان تا حدودی نه مشکل بوده و نه درد سر ساز که معمولا توسط پدر ،مادر ، پدر بزرگ ویا مادر بزرگ یا هر فرد محترم و بزرگوار در فامیل نامی بر فرزند متولد شده انهم پس از تولد گذاشته میشده است . اما در آل تیمور خان وضعیت بکلی متفاوت و با رسم و ایین خاصی نام گذاری طی تشریفاتی انهم قبل از تولد طفل نام  مناسب  ذخیره و بعد از تولد بر او نهاده میشد . نامی متفاوت و در خور و شایسته و زیبا ، کمیاب و تکرار نشدنی در طول حیات زندگی این خاندان بقول خود، بزرگمنش و والا مرتبه بر طفل میگذاشتند . رسوم استثنایی که کمتر و شاید هرگز در هیچ جایی از دنیا بر گزار نمیشد .نقش پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها همچنان در صدر توجه  و برنامه هنوز میدرخشید اما انهم تابع مقررات ویژه اعمال میشد . با جمع آوری اسامی گوناگون توسط کلیه  افراد   فامیل از منابع مختلف مانند کتب و مجلات و فیلمها و سریالها و داستانهای کهن و نوین و از  قول و اقوال و روایتهای گوناگون ، از اسامی تاریخی و جغرافیایی از کلام بازاری و محلات و قوم و تبار و از زبان این و آن و صدها منابع معتبر و غیر معتبر جمع آوری ، در وهله اول پس از   جمع آوری اسامی  سپس  ضبط و ثبت میشد . این اسامی آورده شده در نسخ گوناگون توسط پدرو مادر بزرگ از هر دوسویه تا عمه خاله و دایی و عمو و فرزند زادگان بالغ گرفته تا دوستان خانوادگی نزدیک و صمیمی که رفت و آمد خانوادگی با یکدیگر داشتند شامل میشد .تنها شانس و  نقش پدر ، مادر در این ماجرای نامگذاری صفر بنظر می آمد . زیرا انها مسوول اجرا و تدوین برنامه نامگذاری و تبعیت از قانون درون خانوادگی آل تیمور خان بودند . نامی مبارک و در خور این قوم بزرگ که همسان نام اجدادی و خوش آهنگ که هم زیبا ، با مسمی باشد ، انتخاب و بر طفل متولد شده می نهادند . اگر چه همه در این برنامه نام گذاری سهیم و دخیل بودند ،اما دل خوری ها و قهر و ناملایماتی بوجود می امد تا سالها در درون این فامیل ادامه داشت و از بین بردن انهم کار بس مشکلی بود . هر بار قبل از تولد طفلی در چهار گوشه محل زندگی خاندان  صدها شاید بیشتر از نام دخترانه و پسرانه جمع اوری و ذخیره میشد تا بوقت مناسب طی شرایط خاصی نام را بر فرزند تازه متولد شده بگذارند . امان از  نقش بازی گران صحنه و کاسه از آش داغ تران مجلس ،  برخی افراد در فامیل که بقول معروف موش میدوانیدند و یا آب زیر کاه بودند و مار بی رنگ زیر بافه  همانند بقلمون رنگ می ساختند و میباختند و در جمع تاثیر گذار و دو بهم زن و تفرقه افکنی بی دلیل راه می انداختند . سر انجام  پس از انتظار  حدود یک ماهی نزدیک به تولد طفل همه فامیل  دخیل در نامگذاری طفل موظف به شرکت در مهمترین جلسه نامگذاری نهایی فرزند خوش قدم خاندان  بودند. با سیاهه  نامهای انتخابی  خود ، گردهمایی شادمانه علاوه بر شادی و ضیافت از نقطه نظرات و اسامی جمع اوری شده رونمایی میشد که بهترین را انتخاب و در زمره نام طفل یا اطفال متولد شده قرار می گرفت  . حرص و شور و نگرانی  بسیار در بین گروهی از افراد در جمع حاضر در این جلسه که مبادا  تنها نام منتخب ، انها  از قلم بیافتد یا انتخاب نشود بوضوح احساس می شد  .گره دوم و مشکل بهم خوردن مجلس با شلوغ بازی و قهر و ترک از آن مجلس میمون و مبارک بود که خاطر همه بخصوص پدر و مادر  صاحب فرزند هنوز متولد نشده را مکدر میساخت و آنان که مجلس را ترک میکردند برای بار دوم نه مجاز به شرکت و نه ارتباطی صمیمانه درون خاندانی داشتند .  این امر نگرانی کاهش محبوبیت و جمعیت طرفدار فامیلی خاندان را بیشتر میکرد . وضع  بطور کلی خیلی باب دل خانواده ها نبود و عیب کار هم در مسایل درون و مقررات اجرایی در این قولنامه نامگذاری بر اطفال خاندان تیمور خان بود که نیاز به اصلاح بود یا منسوخ شدن و باطل کردن ان و اختیار تام بر عهده همان پدر و مادر باشد راه حل اصلی و پرهیز از جنگ و جدل خانوادگی میبود .  بهر حال جلسه اخر قبل از تولد، مهمترین جلسه حتی با اهمیت تر از جشن تولد نوزاد بود که بابت  نام گذاری نهایی، هویت و نام اصلی طفل را مشخص میکرد . آقایان و بانوان و صاحب منصبان با رتبه درون فامیلی از هر قشر  و صنف و گروه  اجتماعی در هر گوشه از محل زندگی  خود هر نامی که مد نظر داشتند با انتخاب فقط دو نام یا پسرانه یا دخترانه به لیست نهایی افزوده میشد . منتها هر فردی با پیش بینی از پسر یا دختر بودن نامهای خود را برای ارایه واگذار میکردند . بدون در نظر گرفتن نتیجه آزمایش پسر یا دختر بودن  فرزند  مادر ،هر فرد مجاز به انتخاب نام دختر یا نام پسر بودند وچنانچه نام انتخابی انها مثلاپسر بود و  فرزند پس از تولد دختر از آب در می آمد پیش بینی غلط از اب در می امد ، با  ان که شانس خود را از دست داده بودند و طفل دختر بود نام انها از لیست نهایی نام گذاری  خارج و نوبت به فرد بعدی  میرسید تا انتها  نامها حذف و اضافه  شده تا سر انجام نام نیکو برای  طفل  هنوز متولد نشده معرفی  میشد . برای دو قلو و چند قلو بودن هم برنامه جدا گانه داشتند . فعلا برنامه تا حدود نود درصد بر اساس تک قل بودن تدوین میگردید تا کنون در این خاندان تولد دو قلو به بالا اتفاق نیفتاده بود . پاره ای از اسامی منتخب و ارایه شده بانوان  مختلف بود. نامهای برخی که بر این باور بودند اسامی باید حتما گل دار باشد  مانند گلتاب ، گلناز ، بی بی گل ، گلنار ، سحر گل تر گل ماه گل برخی نامهای تاریخی و برخی نامهای مذهبی را پیشنهاد داده بودند و برخی هم گفته بودند نام دختر باید ملوک دار باشد مانند خاتم ملوک تاج ملوک قمر ملوک دام ملوک بیگم ملوک و برخی هم معتقد که نامها باید خارجی باشد بدون در نظر گرفتن نامهای غیر مجاز نامهای لوسی ماریا کاترین  هاری جولیا و تریسی را ارایه داده بودند . برخی حرص و هیجان بر اسامی را فراتر از قواعد زمانی و مکانی درون خانوادگی ارایه داده  بودند . اگر چه در اصل نظرات و اید ه ی پدر بزرگ ها و  مادر بزرگها ارجح تر نمود داشت اما نقش پدر و مادر بطور نا محسوس حرف نهایی  را در انتخاب نامهای مجاز در امده و نام انتخابی از شمارگان نامهای انتخابی خود بر طفل نهاده و کار به پایان خود میرسید . با بر پایی  جشنی مفصل  در دیدار فامیلی و بیان صد نکته مهم اجدادی در این گرد همایی مورد توجه  بود. والا نه تنها  این جلسه بلکه صد جلسه دیگر هم گره ای از توافق نام گذاری بر اطفال باز نمیکرد . این را همه افراد قوم بر ان اگاه بودند . سر انجام با ماست مالی با یک نام معمولی و مرسوم قال قضیه کنده میشد و حرفی باقی نمی گذاشت . بعد از تولد طفل ، افراد واجد شرایط در انتخاب  بهترین نام و  نام گذاری  طفل  در جشن مهمی  شرکت میکردند و اسامی خود را  قبلا ارایه داده بودند و منتظر نام گذاری و انتخاب خود در حالتی متغیر و متحیر بسر میبردند  . برخی با تشریف فرمایی در غرور بی اندازه غوطه ور بودند  که اسامی پیشنهادی انها یک سر و کله بالاتر و والاتر است و نام انها تا ابد بر  فرزند این خاندان  افتخار  امیز میدرخشد و برای انها مهم بود که نام انتخابی فرزند خوش شانس  متعلق به آنهاست  .  گاهی در  ماجرای تولدو حکایت نام گذاری  اتفاق خارق العاده ای رخ می داد که زبان و دهان همه از تعجب بسته  می ماند.دستور العمل نام گذاری کشک بود و ماستمالی بدون توجه نامی مورد دلخواه توسط  اولیا انتخاب و توجهی به  رای و نظر دیگران و نام انتخابی انها نداشتند .  وقت زایمان و  بستری و عمل سزارین بجای زایمان طبیعی در بیمارستان فرا رسید و پس از گذراندن روزی چند مادر به منزل منتقل شد درست روز انتخاب و نام گذاری نهایی بود تعداد زیادی از فامیل با هلهله و شادی در جمع خانوادگی دور هم به شادی میپرداختند . شادی فزونتر آنان بیشتر  بابت  مرحله نام گذاری بود تا تولد خود طفل و اینهم تا حدی به ظاهر و خود نمایی افراد رونق میبخشید تا تولد انسانی تازه قدم به دنیایی نو گذاشته . این طرز بروز رفتار ها عملا و بی اختیار یا عمدا مشاهده میشد و کار بس پیچیده  مرموزی نبود .و در انتظار نام منتخب خود بر فرزند متولد شده  بودند که   مادر  از بستر بعد از زایمان ندا داد محمد و رضا را حاضر کنید . تعجب اینجا بود که چگونه به خود اجازه داده اند نام طفل را خارج از رسم و مرام خاندان بزرگ تیمور خان انتخاب کرده اند و در ثانی چرا اسم مرکب بر طفل نهاده شده .لحظه ای بعد اطفال دو قلو در دستان مادر بزرگ و پدر بزرگ از گهواره خارج و در چپ و راست مادر نهاده شد و اینجا کل و شادباش همه را تا سرحد شادی و سرور  و اوج شادمانی رسانید .از اولین دو قلوی خاندان بزرگ تیمور خان و شکستن تابوی قدیمی نام گذاری و روش جدید بدون درد سر نام گذاری توسط پدر و مادر طفل تازه  چشم به جهان گشوده همه جدا متحیر و خوشحال شدند .  گذشته  از آن همه تولد این دو قولوی ناز را به فال نیک گرفتند و به ادامه شادی و تعارف شیرینی قدوم نورسیده تبریک بار یکدیگر میکردند تا این حد و اندازه شادی به خاندان ارجمند و بزرگ و پر جمعیت خاندان تیمور خان رو نکرده بود . دل همگان شاد باد



1/8/99




 به نام خدا

هزار داستان :

از عسل شیرین تر داریم ، نزدیک بود سبب مرگ دو نفر شود !

چهار شنبه 28/8/99

عسل طبیعی در کندوی کوهستان نزدیک بود جان دونفر را بگیرد.

برداشت عسل از کندوهای طبیعی و خانگی معمولا در مرحله اول فصل جو درو یا  زمان برداشت محصولات گندم و جو اوایل تیر ماه تا مرداد  انجام میشود . به اصطلاح گفته میشود کندو ها پر شده یا پر کرده است  . اما در مورد کندو های عسل طبیعی و کوهی وضع متفاوت است . در گرمسیر با توجه به سال خوب و بهار پر بارش و گل و گیاه و با توجه به جمعیت فعال در یک کندو ، در دسترس بودن یا نبودن بکلی فرق می کند . به علت دست نخورده بودن کندو ممکن است تا سالها در خفا ، جهت ذخیره سازی عسل   برای آذوقه کلونی زنبورهای عسل  باقی بماند . در مناطق جنوبی و گرمسیر زنبورها ی جداشده از کندو ی اصلی با ملکه جدید تشکیل کلونی جدید و کم جمعیت بر درختان چالی و کنار و بوته و درختچه های کوچک بچ زده  (کرده )و کندو   می سازند  و شروع به فعالیت می کنند . گاها در نقاط کوهستانی و در صخره ها و غارها و شکاف سنگهای کوهستان و اغلب در معرض دید کندوی خود را به پا می کنند . رفتار واقعی و رمز و راز های زنبورهای عسل  باید در دستور کار کندو داران با تجربه و کارشناسان ذی ربط توصیه و ارایه شود . بهر حال به ماجرای استحصال عسل از کندوی پر جمعیت اما مشکوک بپردازیم . این داستان مربوط به زمانهای گذشته و دور است و راوی عزیز و شادروان عزیز . گفته است :. . زمانی که ایل به اولین نقطه قشلاق رسید و توانست تا حدی نفس راحتی از کوچ طولانی یک ماه و نیم بکشد تازه در میان کفه نیمه شوره زار پر وسعت و دشت هموار و علفزار خشک ولی پر مدار =( علفزار خوراک دام )برای استراحت هفتگی مجال ماندن و توقف داشتند ،تا پس از آن به یوردهای زمستانی و اخرین توقگاه خود برسند . ایل در این  نقطه به سه بخش تقسیم میشد . گروهی به سمت احمد محمودی و کفه هرم و کاریان و دسته ای از گلوگاه مارمه به سمت اخرین نقطه قشلاق و اخرین دسته از سمت بنارویه و بختیاری به سوی تنگ حنا و گاوونی وکناره بیدشهر مستقر میشدند این داستان مربوط به دسته میانی مستقر در دشت و کفه هموار قرودو تو = qorudutu و در چهار راه اصلی تقسیم  شاهراه قشلاق بود . در کنار کوهستان بظاهر  آبی رنگ و  دارای آسمان آبی و زمین زرد   در دامنه کوه، رشته  کوه  تیز و برنده واقع بود  . خستگی ماهانه بدر رفته و کم کم با اب و هوای خشک و گرم پاییزی خو گرفته  تا در فرصت مناسب به ادامه کوچ بپردازند و خلاصه در یک نقطه آرام گیرند . رمه ها ، گله ها در این هفته  برای چرا به دامنه کوهستان   رفته و چوپانان هم چماق و کلاک  بر پشت گردن آواز خوان بدنبال انها روانه بودند تا جایی رسیدند که به بن بست کوهستان و فرو رفتگی دشت در دامنه کوهستان بر خوردند . سهراب  و شهاب حین گشت زنی بدنبال گله رفته بودند .  ان دو نفر چوپان حین گشت زنی در اطراف گله به مورد مشکوکی در صخره بر خورد کردند . با پرواز انبوه ات در هوا و زمین و دهانه غار اگر اشتباه نکنم خبری است . قبلا مو به مو درختان و صخره ها و کمر و غار های کوچک را که کاپول نام داشت گشته بودند تا به ان نقطه رسیده بودند  با دوستش به تجسس و کنجکاوی پرداختند  و همه جوانب را برسی کردند اما به سبب شیب سخت و امکان سقوط از ادامه صخره نوردی  منصرف و به منزل بازگشتند . مورد خاص را بااهالی و اربابان مطرح و به م پرداختند . قرار بر این شد  ضمن مراجعه حضوری به جستجو ی بیشتر بپردازند . شبانه قاصدی به  محله یکی از کمر رو های بومی فرستادند تا در این زمینه با انها همکاری کند .قرار شد فردا صبح گروهی به محل تجمع پشه ها   مراجعه کنند . فرد بومی بسیار خبره و بدون طناب همه صخره های کوهستان را در نوردیده بود و تمام فن سنگ و صخره نوردی را بلد بود شهاب و سهراب دو نفر چوپان با همراهی ارباب قصد کوهگردی داشتند .  شهاب جوان برنا  قد بلند وتا  حد  هیکل غیر عادی داشت . لاغر اندام با موهای یکدست مشکی مشکی و شلال و معروف به دار دراز بود .از این بابت وقتی صدایش میکردند پیوسته خنده بر لب داشت . و هیچو قت بدل نمی گرفت .  قبلا هر دو  زیر صخره چند متری و غیر قابل دسترس برای پیدا کردن راهی به محل میان صخره  و غارچه کوچک در تلاش بودند . اما موفق نشدند . فردا صبح زود ساعت 6 در کنار چادرها بساط صبحانه  جمع و جور کردند بار دو قاطر با  وسایل لازم آب و ظروف و طناب و هر چه نیاز داشتند با خود بار کردند و روانه کوهستان نه چندان دور از چادر ها شدند . بهر ترتیب گروه 5 نفری بار و بنه در پایین صخره ها وسایل را به  زمین گذاشتند و مابقی امور صعود  را در  اختیار صخره نورد معروف سپردند . صخره قائم حدود  7یا 8 متر ارتفاع داشت . اما لغزنده و صاف بود .   برای به چنگ اوردن عسل طبیعی ، کوهی  جنگ و گریز و مبارزه خطرناک در پیش رو بود .  ابتدا توسط فرد صخره نورد با زحمت و تلاش برای دست یابی  به کندو ی دور از دست رس اقدام شد .مرد بومی بدون استفاده از طناب مانند بز کوهی از کمر کش کوه  بالا رفت و از دو نفر از نیروهای کمکی کمک خواست . دیگ و دیگچه و کاردک و طنابها  نیاز داشت . وقتی به دهانه رسید داد و فریاد زد برای همین بوده که تا حال کسی موفق به خارج کردن کندو ی عسل  نشده است . پایینی ها دا د زدند بالا چه خبر است ؟. گفت اوضاع خراب است اینجا نزاع و جنگ بر قرار است او تا دهانه غار جلوتر نرفت . از دو نفر کمکی در خواست کرد از سمت راست  دامنه ،دور تر خود را به بالای سر نزدیک   غار برسانند .بعد از نیم ساعت معطلی  بالا آمدند اما از آنجا هم دسترسی به دهانه غار غیر ممکن بود . با کمک طناب و راهنمایی فرد بومی به سختی موفق شدند به نزد کندو در دهانه غار برسند .  هر سه در کنار هم دور تر از دهانه غار نظاره گر وقایع بر سر ان کندو بودند .نزاعی سنگین در جریان بود جنگی هوایی و زمینی و اطراف هدف بین دو گروه مهاجم و مدافعین کندو به سختی در جریان بود . جنگ نا برابر و سازمان یافته ، بین گروهی با تعداد میلیونی و کوچک اندام با گروه بسیار اندک ولی  اندازه چند برابر هر زنبور عسل  قد و وزن داشتند .با سلاح های کشنده و برنده و چنگال و اندامی برنده  ، از همه مهمتر زهری کشنده و مهلک به مبارزه می پرداختند . جنگ بین زنبور عسل و زنبور قرمز  یا  سرخ با چشمان آتشین،عصبانی در جریان بود .مهاجین  برای تصرف مواضع و منبع و معدن بهترین ماده شیرین غذایی   بشدت حمله می کردند .   تلفات زنبور های عسل 5 برابر بیش از تلفات زنبور سرخ و قوی بنیه  بود /تنها سلاح های محاصره کنندگان هجوم دسته جمعی  و تکه تکه کردن بدن زنبور های بزرگ بود . اما سلاح کشنده قرمز ها با نیش و زهر کلک تعداد زیادی را در هر بار حمله می کندند . حسن و نقطه اتکا  لشکر عسلی ها به تعداد فراوانی انها بود . به همین نسبت تلفات انها بیش از قرمز ها بود . جنگ هوایی موفقیت چندانی نداشت و حالت جنگ و گریز بود اما در زمین و روی هدف یعنی اطراف کندو به نسبت انبوه جسد روی زمین ریخته بود معلو م شد این نبرد واقعی و پر تلفات چند روزی ادامه داشته و هنوز مواضع کندو به تصرف قرمز ها در نیامده بود  درآن وضعیت  هیچ نیروی سومی یا  کسی جرات دخالت  ،ورود به میدان مبارزه را نداشت هر چه انتظار کشیدند سر انجام این جنگ نا مشخص بود حدود یک ساعت  دور از دهانه غار  سه نفر شاهد جریان عملیات جنک گروهی و انفرادی و هوایی و زمینی و فرار و حمله بودند . هر سه موافقت کردند که یا باید از دخالت صرف نظر کنند و راه خود را پیش بگیرند و از خطر وارد شدن در این مهلکه خود را کنار بکشند یا اینکه یک خطر واقعی و پیش رو را تقبل و حمله برق آسا در میان دو گروه انجام و بخشی از غنیمت که بر سر ان نزاع بی پایان در جریان بود ، حمله و بهره کوچکی ببرند . راه دوم را بر گزیدند . با لباس و پارچه و لوازم دیگر بجز دو چشم سایر اندام بدن را پوشش ضخیم دادند و با برنامه ریزی قصد آزمایش حمله را داشتند . تازه هنوز بر این باور بودند که شانس موفقیت انها و ریسک پذیری ان محال است  . باز هم رای فرد بومی قاطعانه ترک مخاصمه بود و نظرش صبر تا انتهای عملیات و سرنوشت نهایی و مالکیت کندو باید صبر و تحمل کرد تازه پس از تصرف هدف ،هرگروهی صاحب ان میشدند بدتر بود و انها غنیمت یا کندوی خود را به این راحتی از دست نخواهند داد تا پای جان دفاع می کنند . سابقه نداشت تا هنوز چنین وضع تصرف کندو ی عسل توسط زنبور های سرخ  دران وادی و  محدوده اتفاق نیفتاده بود  .کسی تا حال یاد نمی داد از این  گونه نزاع خاص بر سر عسل  و قصد تصرف توسط نیرو های بیگانه مهاجم  در جریان تصرف باشد  . اما افراد روی سطح دشت  پایین صخره منتظربودند . اما آدمهای حریص و طمع کار حاضر نبودند از خیرش بگذرند . بنا بر  این هر سه نقشه حمله را طرح و  در حال اجرا بودند  .تصمیم حمله را گرفته بودند . باید کار را با وجود خطر یکسره کنیم . کار سخت و خطرناکی بود اگر روزنه ای از میان لباس و پارچه های محافط فقط یک سرباز راه  باز کند ،صدها بلکه بیشتر نیشهای زهر الود و خطرناک بر بدن انان واردبا نیش زهر آلود  ، کارآنها  را یکسره خواهند کرد . زیرا انها جری و بسیار خشمگین بودند  . یکی از انها گفت بهر ترتیب وقت ما که تلف شده خطر حمله را می پذیریم و ما هم یک حمله برق آسا می کنیم تا  ببینیم چه  می شود . با نزدیک شدن یکی از افراد به کندو ، حمله دو طرفه  از سوی مهاجمین و مدافعین با یاری هم به انسان غریبه و رقیب سوم شروع شد با سلاح جرگه بادامی و بدون استفاده از دود به پراکندن پرنده های هر دو گروه  بشدت شروع شد  . با  محافظ درختی سپرهای یی ساختند و وارد عملیات شدند دو نفر با ظروف مخصوص عسل گیری   بدست به کندو نزدیک شدند و نفر سوم هم با چرخش محافظ به ضربه زدن  به حمله کنندگان  می پرداختند . تعداد زیادی اینجا تلف شدند فشار بی حد و حساب هر دو گروه کندو دار و گروه مهاجم نبرد با نیروی جدید را بشدت تمامتر   ادامه دادند.  با یک حمله سریع بخش کوچکی از کندو ی  زنبور با کاردک در دیگ انداختند و عقب نشینی کردند زنبور بیشماری از دیگ بر سر و گردن و بدن انها چسبیده بود ولی فعلا از گزند نیش در امان بودند . دهانه غار را ترک کردند اما سپهر با جسارت و بی محابا روی بر گرداند و با یک حمله چنگی دیگر در کندو زد و با برگشت سریع قطرات عسل مانند نخ از  میان انگشتان  دست وی سرازیر بود .بیشترین تلفات هر دو گروه زنبور ها  در پایین کندو درون غار دیده می شد . تکه ای موم و عسل  را به دوستش وبقیه را خود در حالی که  تکان داد تا رنبورها از ان جدا شوند   دست خود را تا بیخ انگشتان را یواشکی از میان محافظ صورت  به دهان برد و عسل خوشمزه را با موم می جوید و سر تکان می داد . نیمی از زنبورها ها اطراف سر و در هوا و عده ای مجروح زیر پا له و در حال خزیدن بودند . هوای و فضای اسمان پر شده بود از زنبور ها هر دو گروه . به همان اندک عسل با موم شکسته بسنده کردند .  با زحمت و سرعت دیگچه با موم و عسل در حال ریزش همراه با انبوهی از زنبور  را با طناب به طرف زمین هدایت کردند و هر سه از راه بالا یی صخره خود را با طناب بالا کشیدند و از محل دور شدند . هنوز به دامنه و سطح زمین نرسیده بودند که هر  دو نفر سهراب  سپهر گلو و دهان و زبانشان بهم امد و حالت خفگی به انها دست داد . گل به روی شما  تهوع و استفراغ امانشان نمیداد . سر ورم داشت و زبان در دهان قفل و چیزی به خفگی فاصله نداشتند. با سرعت انها را با قاطر به چادر ها انتقال دادند و انها را در ماست و شیر و دوغ غوطه ور و  برای خنثی کردن سموم احتمالی مایعات  مانند شیر به خورد انها دادند . اما پیشگیری نشد انها را با فلاکت به بهداری همان حوالی انتقال و از آنجا  به درمانگاه لارستان منتقل و تحت مدا وا قرار گرفتند .  بر این باور بودند که با ریخت و پاش اندکی زهر زنبورهای مهاجم بر موم و عسل پاشانده و احتمال بروز مسمومیت وجود داشت  . و الا عسل خود بخود مسمومیتی ندارد . این مورد را با کارشناسان و طبیبان و دارو شناسان و طریقه عملکرد اثر زهر در معده و گلو و حلق و زبان را با ید از متخصصین امر جویا شد . انها پس از مدتی بهبودی حاصل کردند و به چادر برگشتند اما هرینه و متوقف شدن یک هفته ای تاخیر در کوچ سبب گردید  از بخشی از ایل عقب بمانند .  خاطره ای  تلخ از شیرین ترین ماده طبیعی عسل برای انها  باقی ماند و  عسل  ذخیره  در موم تکه پاره شده بدون  استفاده ،از دهان زنبورها  هم گرفته شد ( به هدر رفت)  .هرگز سرنوشت  معمای آن کندوی در حال تسخیر توسط سرخپوشان گشوده نشد . یکی از معماهای طبیعت سربسته  همچنان راز گونه با قی ماند  .اوقات شما شیرین و عسلی باد . بزرگی می گفت : همیشه پند بزرگتر از خود را بپذیر حتی اگر به سود تو نباشد .سود و ضررش پنجاه در صد است .  


 


 

 

 


به نام  خدا

Add Image

هزار داستان : داستان بعدی - بروز زله سر بزنگاه جان


جلاب میش و قوچهای وحشی را نجات داد (از دست 

شکارچیان بی رحم )

فعال شد


سنگ زمان برده



آیا کلمات کنار هم مانند  تصویر و کلام  تاثیر دارد ؟منظور نوشته و داستان و حکایت است ؟

















به نام خدا

لطفا از کپی و نشر بدون ذکر منبع خودداری فرمایید!


هزار داستان  :  14/9/99


ماجرای حذف شتر یاغی خطرناک

زندگی با خوشی و آرامش بر قرار بود . در کنار رودخانه ای طویل و پر پیچ و خم بخشی از بازماندگان  ایل در  تابستان  مانی ، ایل کم کم به انتهای زمان توقف  خود نزدیک شده  بود . خدا داند که در این ایام کوتاه چه حوادثی رخ  خواهد داد . اهالی چادر نشینان با تکاپو و تلاش در پی کسب و کار و آمادگی مهاجرت بزرگ خود بودند ، تا از بخش عظیم ایل باز نمانند . اما چیزی به جابجایی موقت و یک هفته ای به کوچ نهایی باقی  نمانده بود که اتفاقی عجیب رخ داد .رویدادی که تا کنون سابقه نداشت . ماجرا از این قرار بود که لوک   مست بزرگ ،قرمز یک چشم که  سالهای سال به آرامی و متانت و بی آزار مورد بارکشی  بود، بنا گه به حیوانی خشن و کینه جو و عصیان گر بدل گشت و مانند سگ هار به جان  آدمها و حیوانات سر راه خود  می افتاد ، بی خودی حمله می کرد  و در پی کشتن  انها بود . این لوک  مهربان و پایه کش و چادربر ( معروف به لوک پایه ی )  ویژه حمل چند دستگاه سیاه چادر  کوچک و بزرگ و یدک و متعلقات  پایه های چوبی و صد ها متر طناب پشمی و مویین بود به چه سبب سرکش و یاغی و مهاجم شده بود هیچکس علت واقعی ان را نمیدانست . هیچ کس و هیچ چیز از آسیب ناگهانی و حمله او در امان نبود . رفتارش بکلی تغییر کرده بود برای همه خانوارهای خودی و غریبه  آن محدوده  به کابوسی وحشتناک و موجودی غافل گیر  تبدیل گشته و با حملات جنون آمیز دست می زد  . هیچ راه چاره و مهار و کنترل چاره ساز نبود . در ضمن همه همسایه ها جان خود و خانواده را در خطر جدی می دیدند و از مالک  و صاحب او شاکی بودند . گروه چادر نشین رابطه فامیلی و صمیمی شدیدی نسبت به یکدیگر داشتند .  بنا بر این تا حدی فشار برای از بین بردن رکن اصلی دوام زندگی  صاحب چادر کاری نا صواب و  جبران  نا پذیر بود . رفتار شتر غیر قابل پیش بینی و اصلاح  ناپذیر  بود و سراسر توده خشم و عصیان و مزاحم مردم بود . حتی صاحب او هم توانایی مهار و کنترل لوک  را از دست داده بود . در صورت نزدیک شدن فرد یا افرادی به او زمینه تدارک حمله و یا گریز از مهلکه را پیش می گرفت . داستان لوک سرکش و مجنون به قصه روز ایل تبدیل و بخشی از مجادلات زندگی اهالی را بخود اختصاص داده بود . برای رفع شر و خطر جانی نسبت به افراد  ،بزرگان به شور و م نشستند تا راهی عاقلانه برای مهار و خلاصی درد سر ساز  او را به مرحله اجرا بگذارند  .یا شاید او را از سر راه بر دارند . او دیگر دست نیافتنی محض بود و مانند غولی بر سر هر موجودی حاضر و با لگد و دندان در پی از بین بردن بود . تقریبا به نزدیکترین روز  های کوچ  ،بزرگ  (طولانی ترین )ایل رسیده بودند. عنقریب اواخر هفته قرار بود برای یکسال پیش رو بکلی ییلاق را ترک کنند . اما مانع بزرگ سر راه ان بخش از ایل لوک یک چشم بود . قبل از کوچ نهایی   تا دو سه روز آینده تکلیف او  باید مشخص شود .  به باور برخی کشتن او با گلوله و برخی شکستن دست و پای حیوان و یا بستن او تا از گرسنگی بمیرد  طرح نقشه همسایگان بود .ولی آیا کسی حاضر بود به او نزدیک شود ؟ هر گز . سایرین هم نظر و عقیده  معقول و غیر معقول را پیشنهاد داده بودند. اما  همه روش های پیشنهادی غیر جوانمردانه و غیر اصولی بود الا دو مورد برای آرام کردن جو  جامعه ایلی مناسب و منطقی بود . آن شتر بی مروت حسابی اوضاع شب و روز آن بخش از ایل را بهم ریخته و نا بسامان کرده بود . سر انجام حذف وی به طریق عاقلانه و درست واقعی بنظر میرسید . کدام راه کار مناسب ختم  سرنوشت شتر خواهد  بود ، هنوز به نتیجه نهایی  نرسیده بودند . کلا با کشتن و تیر زدن ناگهانی خلاف اصول جاری  نحر و همچنین اعتقادی  ایل بود و از طرفی  صاحب او هنوز به امید باربری تا انتهای قشلاق از هر گونه آسیب جدی  به او مخالفت و جلوگیری میکرد . با صدها دلیل و مدرک آشکار و نهان صاحب او را راضی به حذف از سراسر ایل کردند . چگونگی  دفع و رفع حیوان را معمای بزرگی  می دانستند   . تصمیم نهایی این بود که سر انجام  قصاب  های  آبادیهای  دور دست  را خبر کنند تا او را نحر کنند . چند روزی گذشت که دو نفر قصاب برای پایان دادن به زندگی او مانند اجل فرا رسیدند . قصابی شتر هم قاعده و رسم خود را دارد و  شرط و شروطی اسلامی بر اساس فتوای نحر شتر باید بدون تردید رعایت میشد . طریقه  کشتن شتر با توجه به جثه و هیکل درشت و زور فوق العاده با سایر حلال گوشتها بسیار متفاوت است .  شتر عصبانی با دیدن افراد غریبه در حوالی سیاه چادر ها  مجنون وار و یاغی صفت تر شده بود و هرگز اجازه نزدیکی به خود را به هیچ فرد یا افرادی را نمی داد  . تازه اگر حیوان رام و ارامی بود مشکلات سخت و بیر حمانه در حق او ادا میشد چه رسد به ان حیوان سرکش وا نتقامجو که سراسر خشم و تند خویی و رفتار تهاجمی بخود گرفته بود . به همین منظور وی آگاه به طرح از بین بردن خود بود . لذا کمال احتیاط را رعایت  میکرد و مراقب اوضاع بود . با طبل های پر سر و صدا و لگد کوبی در اطراف منازل خشم خود را از این کار بروز می داد . کسی جرات نزدیک شدن به او را نداشت .خلاصه برنامه قصابی او دو روزی بدرازا کشید . تا اینکه روز سوم لشکری  از جوانان با  رعایت جوانب احتیاط و همراه داشتن سپر و حلقه های محافظتی چوبی محکم ثابت و سیار با محاصره و کمک دو نفر از قصابان خبره موفق شدند او را در وهله نخست محاصره و تا حدی کنترل کنند .  شی برابر با صدها  سوزن ریز  بهم چسبیده را در جای حیاتی او  روزنه ای ایجاد کردند و همه از مقایل و اطرافش فرار و پراکنده شدند او ناله میکرد و اشک میریخت و دور خود می چرخید ، درد می کشید تا زندگی و سرنوشت باخته خود را بتدریج به پایان  رساند. متا سفانه  وضعیت نا گوار و درناک او  به قدری طولانی شد ،که  تعدادی  از افراد  خود را نکوهش و کار خود را نا بخشودنی بحساب می آوردند .  واقعه بقدری تاسف آور که حقیقتا  قابل بیان نیست . ما هم برای نیازردن خاطرها از بیان آن احتناب می کنیم . همان بس که به زندگی او پایان دادند .  با حذف فیزیکی شتر مغرور و بلاخیز  ،اما تا دیر گاهی  آثار  بروز روانی رفتارش  در اذهان مردم  باقی مانده بود . دیگر امنیت به جامعه ایلی برگشت   و از طرفی چادر ها و چوبهای چادر صاحبش بر زمین باقی ماند . در زمان کوچ 45 روزه بایستی جایگزین فراهم کنند در غیر اینصورت  بار حجیم چادر ها  به زمین، باقی می ماند  . بار چها تا پنچ چهار پای قوی هیکل جبران  بار کشی لوک قرمز و یک چشم و یاغی را بسختی  جبران می کرد  . دو روز بعد همه ایل به همراه گروه باز مانده به سمت ایستگاه اجدادی کوچ و مهاجرت طولانی خود را آغاز کردند . بدون همراهی لوک قرمز  که به مدت ده  سال ایل را همراهی کرد و به سبب تغییر رفتار و حرکات خطر ناک مجبور به نابودی  او  شدند . ضرب المثلی ایلی می گوید  شتر اگر بمیرد باز هم  پوستش بار ورزا ( بر پشت  گاو نر ) است ، تا این حد قدر و منزلت و کرامت و صبر و شکیبایی او ( هر شتر ) را میرساند اما امان از روزی که کینه بدل گیرد که باز هم کینه شتری تا قیامت همراه خود اوست برای افراد کینه جو بکار میرود که فلانی کینه شتری دارد رفتارش چنین بروز می کند که اهل سازش و ارامش و صلح و صلاحیت نیست . امان پرهیز از  افراد  دارای  کینه شتری !پرهیز ، پر هیز !! ایام خوش و زیبا در پیش روی شما





به نام خدا

تصویر های تزیینی ارسالی -  توسط آقای بهرام میرزایی از  قوم و ایل کردشولی در منطقه زیبای چشمه رعنا ، کافتر  و خنگشت ارسال شده است سپاس از ایشان و عکاسان تصویر ها

فضای زیبا ، جالب  سیاه چادر 



هزار داستان : عروسی در دوسوی تالاب و ییلاق  زیبا
راوی :
نام ها  - اسامی  در این داستان غیر واقعی است
قطعا بدین منظور  مراسم عروسی های فراوان در طول حیات ایل در  آن قطعه  زمین بهشتی سراسر  سر سبز و دلربا  بر پا  میشد . یکی از زیبا ترین  دروازه های ورودی بهشت بغل گشوده  و از همه انسانها و جانداران بخوبی میزبانی و استقبال میکرد . داستان کوهستان هم طور جالبی رقم میخورد. کوه پر از گیاهان معطر و مزه دار و سبزیهای کوهی و خوراکی انسان و حیوان و به تبع آن مزه لبنیات در آمیخته با گیاهان معطر درون ماست و کره و دوغ صبحانه ،سر شیر تازه و اغوز و دهها ماده خوراکی نشات گرفته از برکت طبیعت بهاری ییلاق که بی نظیر بود و شادی آور . سفره  نان و نمک گشوده برای هر تازه وارد و تن  خسته ای زبانزد غریبه و آشنا بود . گیاهان جاشیر و کما و کرفس کوهی و انواعی پیاز کوهی، قارچ وحشی  سر آمد  گیاهان تزیین کننده کوهستان و صخره ها ، در  نتیجه مزه و طعم دهنده خوراکی ها بود . اما مهمترین و مجلل ترین مراسم عروسی جوانان درآن برهه زمانی، سال های حضور ایل در ییلاق در گوشه و کنار حواشی دشت و دامنه و تپه ماهور ها بنحو زیبا ودلکش در یک قدمی برگزاری بود .  تداراکات و نیاز مندی های مراسم را با همیاری جوانان و افراد مبتکر و با تجربه در هر چه با شکوه بر گزار کردن مراسم انجام  و گرد آوری  می کردند . محل بر پایی عروسی ها سالهای سال از قبل مشخص بود  شاید همه عروسی های اجدادی ایل  اغلب در ان مکان بر گزار می شد .  مکانی در محاصره آب های روان جویبار ها،  چشمه ها و در نزدیکی تالاب فصلی و تغییر مسیر جوی گذر اب کاریز ها برای تزیینات هر چه بهتر و روانتر و محیطی با صفاتر از اقدامات دست اندر کاران  جهت بر گزاری کامل  مراسم بود . اب و آتش ( سوخت ) از مهمترین عوامل و تشکیل دهنده و زیبا بخشی مراسم عروسی  بود . نقاط  پوشیده از چمن سبز تیره و منسجم و پایدار  برای تعیین جایگاههای پذیرایی در قدمهای بعدی مهم بود . ولی تعیین روز و مهلت  بر گزاری بستگی به توافق دو  خانواده عروس و داماد داشت. همچنین بنا به رسوم کهن و تعیین تکلیف  امور و اولویت های مربوطه ، در آخر  تقسیم وظایف هم  با توافق انجام می گرفت . با همکاری جوانان ایل بشکل خود جوش  ، تقسیم کار صورت می گرفت تا هرچه بهتر و راحتر مراسم آغاز شود و با نتیجه مطلوب  خاصه و عامه پسند به پایان برسد .  اراده و توافق اولیه برای پیوند شویی دو زوج جوان جهت  همکاری  و اسقبال عده زیادی از افراد ایل  را در بر  داشت  . بجز محل نصب چادر ها که پوشیده از سنگریزه به انواع اشکال  و طرح های هندسی تزیین میشد سایر قسمتها کاملا پوشش چمنی داشت . این مکانها از سالها قبل طرح ریزی و شکل بندی شده بود با اندکی تغییرات و تمیز کاری کاملا مهیا میشد . به سبب وجود اب و چمنزار در منطقه خبری از خاک و گرد و غبار مزاحم نبود . هیچکس از محل مراسم عروسی سوال نمی کرد اما دغدغه اهالی فقط زمان دقیق مراسم بود . پس از شور و م و مذاکره نهایی زمان و مدت و نوع تدارکات پذیرایی بطور رسمی هفته  ها قبل از بر پایی  اولیه مراسم  در بوق و کرنا مانند شلیک توپ   ، سرتا سر قلمرو همه خانوارها در گوشه و کنار و در دورترین مکانها  پیچیده بود .خبر رسانی آنی بعمل می آمد . خبر  عروسی دو بزرگ زاده تا آخرین نقاط پراکنده ایل دهان به دهان میگشت و همه از زمان ان با خبر می شدند . این پیوند مبارک و میمون دو شاهزاده و بزرگ زاده ایلی از طبقه ممتاز  جامعه ان روز تنها جزو معدود مراسمی بود که ادامه و روند ان را به حدود یک هفته شبانه روز پیش بینی ، تعیین و مقدر کرده بودند . از لحاظ امکانات مالی هیچ محدودیتی نبود.اما انجام و به ثمر رساندن  مراسم  و پذیرایی آن همه میهمانان بسیار مشکل افرین بود . پیک شادی با اسبهای تند رو به چند گوشه در دور ترین  نقاط ییلاق و استقرار ایل می تاختند، تا خبر مسرت بخش پیوند مبارکی  را بگوش همگان برسانند  و قدو م مبارک خود را بر دیده نهاده منت گذاشته تشریف فرما شوند.  در نگاه بعدی همه  مردم در انتظار دید و بازدید هم صورت می گرفت  .  یک هفته قبل از آغاز آخرین اخبار حتمی  همچنان که ذکر شد مراسم  دعوت شفاهی به تک تک فامیل دوست و آشنا و هم ایلی ها با کمال احترام دعوت به پذیرایی بلند مدت میشدند .   بر اساس سنت ایلی و رعایت سلسله مراتب احترام به بزرگان وطیفه عمومی دانسته که در هر حال بایستی در مراسم   شرکت می کردند  . این شکل مراسم خاصه بزرگان و خاصان ایل بود .از معدود مراسمی  بود که  باید  نحوه ، شکل و اندازه  جمعیت شرکت کننده  تا سالها در اذهان مردم باقی بماند . شکل مرسوم عروسی ها برای  افراد مرفه بعدی حد اکثر تا سه شبانه روز و برای مابقی و اکثریت یک شبانه روز کفایت میکرد انهم با اجرای زمان  کوتاه .  اما همه سر شار از شادی و سرور و باب دل همه بود . کیفیت و کمیت خیلی مهم بود در هر سه نمونه  دوره و نحوه بر گزاری مراسم عروسی،از تدارکات نصب و تزیین انواع چادر های عمومی و خصوصی و اشپزخانه و چوب چی ها و نقاره زنها و چادر های ویژه گروه بانوان دست اندر کار گرفته  تا بقیه ،محل تجمع گروه رقاصان محلی و چوب بازان  و سایر برنامه ریزی ها که بگذریم ، از هدایای مدعوین و ورودی هدایای مالی و پولی تا هدیه میش و قوچ و بره و شیشک تا کهره و چپش، حتی اسب و کره اسب  برای تقدیم به عروس و داماد پیش کش می شد .  نحوه پذیرایی با گوشت  فراوان در دسترس گله داماد و برنج خوش طعم و عطر چمپه محلی در اشپزخانه مزین با وسایل روز و آتش و اجاق و کوره های متعدد و بلند جهت تامین روشنایی تمام شب،دوری یا سینی های معروف به لار کش که دو نفر بسختی ان را به محل پذیرایی حمل میکردند ، دیگهای خوروش محدود به قیمه پلو و لای پلو با مخلفات لبنی و تزیینات با گیاهان خوش بو و طعم کوهی و گستردگی سفره های پارچه ای سنتی  یکپارچه در گستردگی سیاه چادر های با تزیینات گل و گمپل و رد و بدل شدن سینی های چای و یژه  در استکانهای یکرنگ و یک مدل از نوع دیگر تدارکات بود که برخی اوقات خبر از یک جشن  نه چندان سلطنتی و غیر قابل باور حکایت میکرد . در این میان شکل دیگر اسراف بو ضوح دیده میشد،انهم درحد انبوه و  فاجعه . گودالهای ویژه ریخت و  پاش و ریز اضافی گوشت و پلو برای مدفون کردن و جلو گیری از فساد و بوی نا مطبوع تعبیه و آماده دفن بود  . بریز و بپاش در حد غیر متعارف  به چشم می خورد . یک عروسی لوکس و به تمام معنا خارج از عرف قرار بود با طرز بی سابقه شکل بگیرد . چند نمونه از ان را سالها ی قبل ایل تجربه کرده بود این یکی را با شکوه تر و بی سابقه تر در فراهم کردن تدارکات پیش بینی میشد . البته دعوت انجام شده بود و با وجود سه روز مانده به اغاز عروسی و تدارک چند دست نوازنده و کوبنده ( ساز و نقاره چی ) در محل های از پیش تعیین شده برای هر گروه تدارکات چی می نواختند و شادی بر قرار بود . البته شادی قبل از شروع عروسی خود حال و هوایی استثنایی داشت . همه شاد بودند . غم از ایل بر بسته بود. آنان که  پدر ار دست داده یا هر عضوی از خانواده و فامیل خود را در زمره فوتی ها داشتند ، غم دیده ها پس از سالی برای اولین بار شادی بر لبان انها جاری می شد و مقدمه عروسی های متوقف شده قبلی به سبب فوتی های احتمالی بعد از این مراسم متعاقب آن دوباره از سر گرفته می شد . با انهمه تدارکات و تل انبار کردن لوازم و انبار  هیزم و نصب صدها چادر انسان را بیاد اردوگاه جنگ  تمام عیار پیش رو می انداخت. فقط قوا و نیروی و سلاح کم داشت . دقیقا هدف ذبح صدها راس گوسفند چاق و با حال(فربه ) و چند تن برنج و نخود و مخلفات تهیه و پیش بینی برای پخت خوراک  پذیرایی در حد مطلوب از مردم اماده شده بود . کله قند سالم در عدل های جداگانه در انبار صحرایی در زیر سایبانهای زینتی مراسم  تل انبار شده بود . هر چادر هم دارای سر پرست و تدارکاتچی خاص پذیرایی داشت . بهر صورت تنها یک روز مانده به شروع مراسم عروسی بنظر همه چیز طبق روال  عادی و خوب  پیش میرفت  . تنها یک تفاوت در این عروسی به چشم می خورد . به سبب چشم اندازهای زیباتر و محل برگزاری مراسم کهن  در ضلع  جنوبی ، نه تنها آن  عروسی بلکه همه  مراسم  در محل اقامت شاهزاده خانم بر گزار میشد.  تالاب مملو از اب آبی با سزینه  های سبز و آسمان بیکران آبی تر از هر زمان و مکان ،  به حرمت و  ارزش مکانی عروس  می افزود . تالاب، دشت و چمنزار و محل استقرار ایل را بدو بخش شمالی جنوبی تقسیم کرده بود . برای ارتباط با منزل اقا داماد باید محیط  خشکی بخشی از اطراف  تالاب را دور زد و از راه خشکی پس از حدود یک و نیم ساعت سواره طی کرد تا بدانجا رسید  . این مورد تنها مشکل دسترسی جغرافیایی بین آن دو خانوده بود . چنانچه گفته شد قرار بود این عروسی طولانی ترین و پر هزینه ترین و زبانزد ترین عروسی در ایل باشد. همه لحظه شماری می کردند  از همه مهمتر گروه نو رقاصان و چوب بازان روی پا بند نبودند . تنها یک روز مانده بود تا طبل خبر ساز اغاز عروسی به صدا در آید و جریان یک هفته ای مراسم شکل خود را بدست اورد و روند انجام امور پی گیری و ورود مهمانان اغاز گردد . اما در اخرین صبح روز جلسه می دو خانواده بزرگ ایل بر سر موضوعی خاص ،و زیر بار نرفتن یکی از رسوم ایلی از طرف خانواده عروس روابط در حساسترین زمان ممکن تیره و از قرار معلوم مراسم متوقف و بکلی بهم خورد . چه زحمتها که دیگران برای رسیدن به شادی جوانان و ایل متحمل شدند و چه هزینه ها و تدارکات از راهای دور در یک نقطه فراهم شده بود انگار هیچ از هیچ آب از آب تکان نخورده  بود  .اجساسات عمومی را چه شد و چگونه و چه کسانی  پاسخگو بودند ؟  توقف مراسم سبب  شرمساری  در برابر  میهمانان هر دو خانواده بود .  یا  از راه های دور  درمسیر  مراجعه بودند و در نتیجه  برخی اهالی دور دست که سعی داشتند زودتر برسند   ، و آنها که  قرار بود فردا با بهترین شکل و شمایل و لباس زیبا و با آرایش و پیرایش دلپسند با آمادگی خویش در خور یک عروسی تمام عیار ایلی از تمام نقاط دور و نزدیک عازم شوند و چند روزی را بدور از نگرانی  و غم و غصه ،گرفتاریها خوش بگذرانند از هم پاشیده شد .مانند دعوت به عروسی ، همچنین با خبر ساختن توقف  مراسم با  آن همه دعوتی انجام شده صرف نظر از زشتی و بد انگاری، کار سخت و دشوار بود دوباره پیک فرستاده و با اظهار تاسف منع دعوت را به اطلاع انان رسانند  ،برای جلو گیری از اتلاف وقت مردم   جنبه دیگر واقعه بود .  تا بیش از این خجالت زده نشوند باید مردم را از هر دو قبیله با خبر سازند .گرچه خبر توقف مراسم بطور غیر رسمی آنی پخش شده بود .   خبر بهم خورد ن عروسی دو شاهزاده مانند  شروع ان  عینا مانند  غرش توپ  در کلیه قلمرو ایل پخش شد ، حتی به دورترین نقاط منطقه  خبر نا خوشایند از عدم حضور به مرسم قبل از رسیدن قاصدان  رسیده بود . مردم انگشت به دهان شدند و متعجب چه مشکلی پیش آمد کرده است . هر کس در تخصص و پیش داوری برای خود و در مجامع خودی بحث کارشناسی را پیش کشیده بودند . تردد بین دو خانواده ممنوع شد و روابط بکلی قطع . اما دلهای دو جوان عاشق و معشوق  به یکدیگر گره کور  خورده بود.قرار بود فردای ان روز همه دور هم باشند و شادی کنان  موجب شادی اهالی شوند که  ناگهان متوقف شد. خبر از این بدتر وجود نداشت .بعد از  سالی (جدایی )دوری ساکنان  از هم موجب  به یکدیگر رسیدن  و دست ، رو بوسی روسای قبایل و دوستان و خانواده ها با یکدیگر، جور دیگری رقم خورد انهم به بدترین شکل موجود .  اما یک موضوع مهم اینکه هر دو ی پسر و دختر همدل و هم رای برای بهم پیوستن بودند .هر دو شدیدا خواهان هم بودند و طبق قول و قرار به هیچ وجه دست بردار نبودند .  اما پس از وقوع حوادث اخیر چگونه این امر اتفاق می افتاد معلوم نبود . چگونگی رفت و امد و خبر رسانی و خبر گیری بزرگترین مشکل سر راه دو  فرد عاشق پیشه بود . مدت دوسالی بود که در گیر مسایل اولیه  خواستگاری و امد و شد و گفتگوهای بین دو خانواده کشدار شده بود .  در این اوضاع ناگوار دوری از یکدیگر ، مهمتر خبر رسانی به دختر بود که در مخیله پسر دور میزد . داماد تصمیم قطعی خود را برای پیوستن به یار خود را گرفته بود . بیش از این جفا در حق من  سزا نیست .  حال که انها سنگ اندازی  کرده اند ، بطور سری  باید فردی را می فرستاد  که ماموریت مهم خود را به اطلاع عروس خانم برساند . به ناچار دست به دامان یکی از افراد خوش سابقه شد که دستی هم در نوازندگی داشت مورد  خوبی بود .فرد بیطرف و بی منظور را انتخاب کرد و با شور و م در پی ارسال پیام مخفی خود به عروس تنها مانده در آنطرف دور از وصال و مقصد نهایی عروس بود . بعد از دو روز که گزینه های موجود را مرور کردند نتیجه متناسب و مناسب برای پیام رسانی اتخاذشد . وی در لباس افراد فقیر با پیامی شفاهی و با تغییر هویت ، روانه منازل بخش جنوبی دریا و تالاب شد .  به امید گرفتن و مفید بودن نقشه خود در انتظار نشست .دلهره و نگرانی جانش را به لبش رسانده بود افکار پریشان و تخریب کننده وجودش را فرا گرفته بود حال چه میشود ایا او موفق به انجام ماموریت خواهد شد یا هویت و نقشه او  بر ملا  میشود . عواقب موفقیت و یا عدم موفقیت چه خواهد بود .دل به دریای درون زد و بیخیال خود را مشغول سوار کاری در دشت نمود .  در  فرصت  یک روزه تعیین شده انتظار داشت که قاصد عازم شده  ماموریت خود را انجام دهد و جواب ان را باز گرداند  .تا پسین هنوز خبری از او نشد . اما بشنویم از حال و اقدام قاصد سردار خان داماد : قاصد پس از سوار شدن بر اسب کهر دور دریاچه را دور زد   و در حوالی آنجا در نیزار ها اسب را مهار و بسته کرد. و لباس ویژه فقیرانه پوشید و با چوب دستی ،لنگان لنگان راهی چادرهای بخش  جنوبی شد . از این ماجرای مخفی کاری سه نفر خبر داشتند  نفر سوم مهمترین نقش همانا  در پیام رسانی داشت .سردار انطرف رود ها و آبها و شیرین  این طرف   بی پشتیبان ، یک مامور مخفی طی سفر یک روزه با ترفند خاص خود در پی پیام رسانی بود  . این نحوه شکل و شمایل فقیرانه بهترین حالت نفوذ به منزل شیرین بود . یکی یکی منازل را با کمی باب سخن  حماسی دلسوزانه سرود و وارد دومین و آخرین منزل از آن شیرین و دار و دسته پدر عروس و محل مورد نظر شد  . تا اینجا نقش خود را خوب بازی کرده بود . مسئله مهم پذیرش خانواده شیرین بود که ترس داشت شناسایی شود و  کار  خراب از آب در آید .عقوبت سنگینی هم در بر داشت . خانواده شیرین بویژه پدر یکی از زیرک ترین افراد قبیله بود .ساعات نیم روزی وقت خوبی بود تعدادی از افراد ایل به شک افتاده بودند که این دیگر کیست و برای اولین بار در ایل ظاهر میشود اما زیاد توجه دیگران را جلب نکرد . اگر چه در حالت عادی برای همه شناخته شده بود اما در هنر پنهان کاری در ایل لنگه نداشت . عناصر نفوذی پیوسته در همه جمع ان دوره کم و بیش وجود داشت به دلایل فراوان کارهای سری دیگری را مد نظر داشتند و انجام می دادند .این خبر چینی تمامی نداشت چه در کار خیر و چه در دیگر امور وجود داشت  . در نگاه اول شروع به رجز خوانی کرد و اشعار محلی و حماسی را با اواز سر داد و طلب اب کرد . در سرا پرده منزل شیرین خبر هایی بود . همه به اضافه چند زن و مرد میهمان او را در بر داشتند و قاب نصیحت باز بود و پند و اندرز برایش باز گو میشد. بانوان باب گفتگو را  شروع و اقایان خاتمه میدادند . مجال نفوذ در جمع انها سخت بود . اما شیرین که توجه به دور و بریها نداشت و متفکرانه در پی کسب خبر های خوب سیر می کرد بیشتر به گفتار او دقت میکرد . بدون شک همه بد جوری از اتفاق هفته های پیش و بر  هم خوردن مراسم دلخور بودند و سعی در جبران عواقب ان داشتند . چگونه  خبر  رسانی کند  و چطور مطلب را به او  بفهماند، کار  سختی بود  . اطرافیان   به هم خوردن  عروسی را  به نصیب و قسمت مرتبط می دانستند و فعلا نخست ، خانواده داماد و سردار و دوم  نصیب و قسمت محکوم اصلی بود . مرتب به شیرین دلداری می دادند بهتر شد جوانهای لایق تر او بسیار است و از این حرفها او را فعلا مشغول میکردند .  با وجود دلخوری از وضع حادث شده توجه چندانی به آواز او  نداشتند . حوالی ظهر و وقت ناهار بود پدر شیرین با وجود گرفتاری بسیار در مقابل میهمانان دستی به کمر زد و گفت چیزی به بنده خدا بدهید  تا راه خود را بکشد و برود . اما قاصد سردار، مهمترین ایده و کارش رساندن پیام به شیرین بود باید به هر بهانه شده خود را  در منزل معطل کند . از دست مهمانان گرانقدر و فامیلی شیرین که برای تسکین دل خانواده از بهم خوردن کار خیر امده بودند نه تنها  کاری بر نمی آمد بلکه مزاحم قطعی هم بودند  . برای قاصد  کار کشته و با تجربه رساندن پیام از میان سد محکم اطرافیان سخت و ناشدنی به نظر می آمد  . در ملا عام کلامی گفتنی نداشت . اقامت وی  در منزل انها بیش از حد انتظار بطول انجامید شاید قضیه شک بر انگیز شود و حدس و گمانهایی به فکر و ذهنشان خطور کند . اندکی بعد وقت نهار فرا رسید و در ان وضعیت بر خلاف مرام ایلیاتی ها بود مهمان را هر که باشد بدون  تعارف ، پذرایی و نهار  یا شام انجا را ترک کند . مرد ژنده پوش کنار  سفره نهار نشست . با اشاره پدر  خانواده پس از اتمام  پذرایی  باید جوری شر او را در این وضع پیش امده  کم کنند   .قاصد هم از وضعیت موجود حد اکثر استفاده را بنمود . دنبال راهی برای خبر رسانی در ذهن نقشه می کشید . امان از دست پدر و مادر شیرین بوی خیانت را حس کرده بودند . مرتب   ظاهر آقلی  قاصد  را زیر نظر داشت . شاید مشکوک شده بودند  .
آقای میرزایی  در جمع  دوستان و فامیل در بهار  دو سال پیش - جهت تزیین ارسال شده است- منطقه ییلاق کردشولی 


نمایی از ییلاق کردشولی و تلاش بانوان ایل  در دو سال اخیر


گروه میهمانان و خانواده شیرین را تحت محاکمه و محاصره  دوستانه داشتند .
ادامه دارد





به نام خدا
حال که خانه نشینی را گزینه انتخابی خود نموده اید این قصه را  از نظر بگذرانید !
توصیف ورود ایل به ییلاق سراسر سحر آمیز  و خاطرات گذشته حال و روز ییلاق و اتفاقات  طبیعت مانوس با اهالی ساکنان ایل -  جهت دوستداران ایل و وقایع کوتاه و زود گذر  بطور خیلی خلاصه  نگارش 20/9/99


هزار داستان - قسمت اول
کم و کاستی ها را بر ما ببخشید لطفا !
عروسی مجلل با دخالت بزرگان تغییر چهره داد ، به ساده ترین شکل خود بر گزار شد

بیایید یک نگاهی اجمالی به گذشته بیا ندازیم  به گذشته سراسر پر ماجراهای گوناگون و متلاطم ایل در ییلاق بزرگ تا شما را به یک عروسی نا پایدار و بی سر انجام  مانند دعوت   اهالی ایل   که کلهم دعوت شده بودند ،  من هم شما را دعوت می کنم  .ببینیم اخر چه اتفاقی می افتد . موقعیت جغرافیایی ییلاق همانند بهشتی گشوده آغوش ،در انتظار میهمانان آشنا از دور زمان تا آن زمان را می کشید . بهشتی دارای چهار دروازه به بزرگی فرسنگها با طبیعت متفاوت دارای فضاهای مافوق انتظار  در کنج و واکنج ان دارای محفل و بزم دوستانه توسط تازه واردان از راههای دور و خسته کننده که حاوی ماجراهای گوناگون در حال اتفاق و حادث شده در پی داشت . تقریبا حدود 90 در صد مراسم شادیها و عروسی و دور همی ها و مجالس و میهمانی ها در ان ییلاق  بیاد ماندنی ،گسترده و در نقاط پراکنده و باب دل دوست داران طبیعت از سر گرفته میشد . تالاب مرکزی  ییلاق خوش ترکیب و زیبا و غیر قابل وصف در ابعاد 10الی 2 ا در20 الی 30   کیلومتر  ، شاید در سالهای پر برف و باران به 35 هم میرسید ،وسعت داشت پر گنجایش و دارای دشت و دامنه و چشمه و کوه و کوهستان و سایر پوشش های گیاهی بود . عروسی ها بترتیب در  میانه پهندشت در کناره چشمه سارها و روی سطوح  چمنزار های طبیعی متراکم و با وسعت زیاد بر گذار میشد . کنار تالاب فصلی میان دشت و بین کوههای دارای قلل برفی حتی برف سال مانده و تعدادی کاریزهای باستانی همه گونه امکانات بساط مراسم بزم و  عروسی آماده و باب دل همه  گروه های سنی فراهم بود و فقط اندکی اراده ساکنان دشت کافی بود تا آستین بالا زده و راه و رواج عروسی ها را اشاره نمایند . همه جوره زندگی و حیات گیاهی و جانوری در جریان مداوم بود . جایی که پرندگان خوش صدا مانند عندلیبان و کو کو ، بلبلان و کمر کولی ها و کوکر و کاکلی ها به نغمه خوانی و آواز سحر آمیز ییلاق را از ابتدا تا انتها زبان زد کرده بود ،در سراسر دشت هموار و کم شیب کناره نیزار  همجوار دامنه کوهستان و صحرای مادون ان به خود نمایی بهاره مشغول بودند . غاز های وحشی مهاجر که بشکل رشته مارپیچ و خط راست و گاهی کج و معوج زینت بخش فضای بالایی آسمان ایل را با هن قد کردن صداهای از ته منقار خود آرامش روزانه دشت را بهم میریختند . این حرکت دورانی و طناب مانند و صف کیلومتری در ارتفاع بالا چند روزی در اوایل و  میانه بهار ادامه داشت . انها رشته کوه امن محل توقف خود  را  در دو طرف گردنه و گذر گاه  گردنه نمکی در ارتفاعات نه چندان بلند  میافتند ، اما انجا نیز  میزبان میش و قوچ کوهی بود که از یک طرف به تخت عروس و از شمال به ملک و مزرعه ایل باصری و طایفه کلمبه ای و اولاد محمود ختم میشد و به سبب هم جواری  املاک  و مراتع انها منطقه امن فرود غازها برای کوتاه مدت بود و سپس پرواز دوباره و کوچ و مهاجرت به سمت سرزمینهای دور ادامه داشت .  از پیچ و تاب جاده منتهی به شروع ییلاق و دسترسی به محلات از آبادیهای قلعه میرزا و انارک و قشلاق و دشت بیکران قلعه و قنوات سمت و سوی قوم بزرگ کردشولی حوالی قلعه کل خسرو  ( کربلایی خسرو ) تا بیدستان و بس نخود زار و ترناس و پس بل - راه منتهی به خنگشت (خنجشت )تا دشت و چمنزار نمدان و دور زده به سرزمینهای و آبادیهای خاطره انگیز ایل مانند نظم آباد ( نظام اباد ) کفه را که طی کردیم به کوهستان برفی چشمه رعنا با نام زیبا و با مسمی تا کافتر قلعه کهن سلطان نشین باستان و آبادی دستخوش تغییرات  کافتر و مهمترین عامل گرد همایی ، جمع آورنده دور همی به نیت زیارت  تمام ایلات  امام زاده سید محمد (ع ) میعادگاه عشایر و اقوام مختلف و سایر دوستداران آن حضرت نمی توان نادیده گرفت . زیبایی ها و مکانها انقدر فراوان و موجود است که توان توصیف در ا ین  مقوله حقیقتا نمی گنجد . اقوام و طوایف مهم و اثر گذار سیار و ساکن منطقه کردشولی در بهترین منطقه موجود ییلاق از دوران قبل و در سرزمینهای اجدادی بسر برده و هنوز هم کما کان اوقات خود را د ییلاق بزرگ در جوار ییلاق باصری سر میبردند و هنوز هم ادامه دارند . انهم به مدت کوتاه بهاره و ایام گرم و اغلب خنک تابستانه با بجا گذاشتن خاطرات خوش و زیبا با بر پایی مراسم شادیها ، سرانجام کوچ ایل انها  از سرزمین مادری کوچانیده و روانه قشلاق گرمسیری نموده است .  این رشته کوه تنها کوهستان باریک و  کم ارتفاعی بود که دشت را میشکافت و به دو قسمت نا هم گون تقسیم می کرد .کوهستان صخره ای کم ارتفاع و قابل دسترس در بر گیرنده انواع گل و گیاهان معطر و دارویی منطقه بود که براحتی به دشت دسترسی داشت . غازها با اخرین فریاد، ترک اسمان منطقه را تا لحظه نا پدید شدن در پشت افق شمال خبر  می دادند  . کمی فراتر و به سمت دشت و کناره تالاب که می امدیم  هیاهو ،غوغایی از فریاد و صدای بهم ریخته طبیعت آبی و کنار آبی شکل دیگر حیات وحش کوچک جثه ها بود . میهمانان  خوش سلیقه  دشت  لابلای نیزار ها و بوته زارهای کناری تالاب صدای وزغ ها قورباغه ها و سوسک های کنار ابی و جیر جیرکها به تناسب محل استقرار و جمعیت میلیونی در خنکای هوا جیغ و داد ویژه خود را براه انداخته بودند با طول موجهای متفاوت و در هم و بی نظم شاید از نظر انها نظم خاصی داشت . آواز ها هم گوش نواز و هم گوش خراش بودند . خط مرزی بین زیستگاه موجودات ریز و درشت و انسانها نبود و در همه ابعاد زندگی ساکنان پرسه می زدند . گوشه هایی از دشت بیکران را اشغال کرده بودند . فصل سر اغاز حیات و زندگی جدید انها بود که انسانها از چگونگی راز انها بی خبر بود و تنها با شنیدن صداها احساس وجود انها را درک میکردند . از هر چه که بگذریم از دشت کم شیب و پر وسعت هر دو سویه تالاب فصلی که پوشش مخملی سبز کم رنگ طبقه بالای زمین را به برکت رطوبت سواحل  در بر داشت . با حرکت مواج و نسیم گاه گاهی همه رقاصان دشت که  گیاه بوته شامل دم  اسبی و قیاق کنار ابی بود  علاوه بر زینت و ارایش دشت  و سواحل تالاب با هر حرکت متناوب جرعه ای باد به  چند رنگ تبدیل و دوباره با برگشت بجای خود تغییر رنگ میداد محو تماشا شدن تمامی نداشت . طبقه زیرین دم اسبی گیاهان سایه پذیر و دلکش ساقه پیچ پیچک با گلهای نیلوفری و ابی سنگین و سبک تنپوش و ساقه های طبقه بالا را پوشش می داد و ساقه های عریان گیاهان بی پناه را حمایت و پوشش می داد و مانند رنگین کمان به نمایش در می اورد .  گاهی  همه جوره  ان بخش  زمین  را رنگ آمیزی  میکرد . شادی پرندگان لانه ساز در لابلای گلها  بوته های رنگین ماوای خوبی برای در امان بودن انها از شر دشمنان گرسنه فراهم می کرد . نیزارهای  باریک و بلند و معلق در هوا پر از صداهای گوناگون در حاشیه و کناره و میانه دشت پر از اب، بسیار پر جنب و جوش تر از سایر میهمانان دشت هم جوار   تالاب  بود . از انواع رستنی های پر چینی و بهم تابیده  سبز چمنی تیره ونور ندیده جولانگاه  دسته دیگر پرندگان کوچک جثه که برای خود و در عالم خود اواز عاشقانه سر می دادند و و امادگی جفت یابی و لانه سازی خود را علنا فریاد میزدند . زندگانی چند گانه در جریان بود . بهار فصل عشق و عاشقی و داد و فریاد طبیعت بود . موشهای صحرایی نیز بیکار ننشسته بودند و علفهای سبز مغز دار را از روی اب و زمین قیچی کرده و با تلاش بسیار به سمت لانه های زیر زمینی  در تونل های  زیر زمینی در خشکی ذخیره و سخت در مدت شبانه روز در رفت و آمد مدام بودند . تعدادی از پرندگان با پرواز در آسمان تالاب قدرت نمایی  و به چرخش تیز بینانه بدنبال شکار مناسب خود سایه  ترس بر زمین و اب و موجودات زیر پایشان انداخته ، علاوه بر ترس فرار انها را سبب میشدند . انواع حیوانات اهلی و وحشی در جاهای دور از دسترس پنهان و اشکار در میان نیزارها و بیشه زارها بوفور یافت میشد و در  قلمرو انها با قدرت هر چه بیشتر  در بخش مرکزی و میانی تالاب حکمفرمایی داشتند .بدون دخالت و دستیابی  انسان روزگار خود را سپری می کردند . اسبها و قاطرها و چهار پایان ایل هم بخشی از دشت و صحرا و تالاب را اشغال کرده بودند . گاو های دهکده ها از نعمات خدا دادی بی بهره نبودند و شبانه روز در قلب تالاب به چرا مشغول بودند . دشت و صحرا آنقدر بیکران و وسیع بود که دست رد بر سینه  هیچ پناهنده و پرنده  چرنده و خزنده ای نمی زد . همه را میزبانی و راضی نگه می داشت . بهر ترتیب زندگی شادی بخش و در عین حال پر ماجرا یی همراه با تلاش و زحمت در سرتا سر قلمرو دشت جریان داشت . تالاب با گستردگی با ابعاد نامبرده شده  حاصل ذوب برفهای کوهستان و تشکیل چشمه سارها و نهر و جویبار و رودخانه تا نیمی از بهار هنوز به سمت تالاب سرازیر بود و سیرابش می ساخت . دشت با کمک تالاب و چشمه سارها یکی از زیبا ترین و غنی ترین سرزمین های ییلاقی را تشکیل داده بود . همه سر خوش و شادمان از این نعمات خدا دادی به امورات زندگی خویش می پرداختند . از جذاب ترین زیستگاه پرندگان و جوندگان و داران و تعدادی کوچندگان هوایی و زمینی هنوز در تدارک ترک منطقه بودند . حال با این وصف و الحال و زیبایی و اوقات فراغت حد اکثری چرا عروسی ها در اینجا بر گزار نشود . قطعا بدین منظور ترتیب مراسم عروسی های فراوان در طول حیات ایل همین بخش بهشتی سراسر سبز و نگین دار  بر پا  میشد .
ادامه دارد .

هزار داستان :سرنوشت کره اسب یک ماهه که از جد مادریش منتسب به اسبهای دره شوری حوالی سمیرم  بوددر ییلاق با گرگهای درنده  جنگید اما سر انجام بزودی در این قسمت . چنانچه میهن بلاگ کما کان موجود و در دسترس بود و گرنه از بلاگ اسکای خواهید دید .


بزودی .


بنام خدا
نامها در این داستان غیر واقعیست !
29/9/99
 برای اخرین فرصت و اخرین داستان اینجا - یلدا در منزل مبارک باد


موقعیت اول :
آقای دکتر سرایی در شهری بزرگ در حال طبابت بود . اما خانواده او در یک شهر دیگر زندگی می کردند . فاصله دو شهر مسافتی حدود 890 کیلومتر بود .  شبها و روزها در انتظار خبر خوشی بود .یک عالمه هدایا  خوب و مناسب و خوشحال کننده خریده و فراهم کرده بود .  مرتب گوش بزنگ  خبر های  خوب و خوش  زندگی بود . خیلی حساس و وسواس شده بود . شبها خواب درستی نداشت . گرچه خود طبیب بود اما نیاز به آرامش داشت . مدام در فکر دوری از خانوداه بود .  تقریبا اواخر ماه های بار داری همسرش بود . در انتظار آن روز و ساعت فارغ شدن همسرش در عین خوشحالی  کم حوصله و بهم ریخته   شده بود . سر انجام خبر به او رسید همسرش برای عمل زایمان به بیمارستان انتقال داده شد . بلا درنگ عصر همان روز گاز اتومبیل استیشن را گرفت و به سمت زادگاه خود با هدایای خریداری شده روانه شد . با وجود خستگی  در راه  طولانی شبانه بدون توقف در حرکت بود . همچنان  در سحر گاه روز بعد با چراغ روشن  رانند گی می کرد .حوالی تاریک و روشنی بین شب و روز به 100  کیلومتری شهر مقصد و زادگاه خویش رسید ه بود . دشتها و کویر ها و کوه و تپه ها و گردنه ها و ناهمواری های خسته کننده را پشت سر گذاشته بود .گرچه خستگی و خواب آلودگی بر او مستولی شده بود ، اما سعی داشت با آب پاشی بر سر و صورت و پنجیر گرفتن صورت و اندام دست و بازو و صورت همچنان به راه خود برای رسیدن به بیمارستان محل بستری همسرش رانندگی کند و هرچه زودتر بر بالین او برسد .

موقعیت دوم :   
 اواخر تیر ماه سال 1347 خ بود . مردی معروف و بزرگی از قوم  در سحر گاه یکی از روزهای تابستان قصد داشت نزد فرزندش که در شهر بزرگی به تحصیل مشغول بود ، عازم شود .  همزمان همان روز عصرکه  جناب دکتر سرایی  از شهری خیلی بزرگتر و دور تر  راه افتاده بود  به سمت  همان شهری که مسرور    قصد جمع و جور کردن وسایل و هدایا که در نهایت  مقصد هر دو یک شهر بود .  هدف  دیدار از  فرزند محصلش بود .
دو سیاه چادر ایلی یکی متعلق به مسرور   با فاصله حدود دویست متری جاده در کنار رودخانه در کنار برج نگهبانی پاسگاه روی یکی از تپه های بلند مجاور  جاده بیابانی در انتظار فصل درو و آزاد شدن محل چرای دامها در  مزارع جو و گندم  گرمای تیر ماه را سپری می کردند . مسرور صاحب یکی از چادر ها از قضا قصد داشت سحر گاه ان روز برای دیدن فرزندش به شهر برود . از شب قبل او هم با جمع و جور کردن هدایا و لوازم سفر با شور و هیجان شب را با خواب و بیداری پشت سر گذاشته بود . فرزندی که پس از پایان امتحانات خود با پدر می بایستی به چادر محل ست بر میگشت . او از افراد بزرگ و محترم ایل بود .  مسرور، سحر، وقت خروس خوان بر خاست با کمک همسربار دارش  صبحانه  میل کرد و خود را آماده رفتن به کنار جاده به امید سوار بر  خودرو و کامیونهای عبوری عازم شهر شود .وقتی  از یک کیلومتری پیچهای روبرو جاده خلوت و کم تردد و کم عرض نوری حاکی از رسیدن یک خودرو پیدا میشد با عجله به کنار جاده برای توقف هر وسیله نقلیه می رفت  چند بار بین جاده و منزل خود در رفت و آمد بود . هوا هنوز بطور کامل روشن نشده بود . خودرو ها  برای دید بهتر با چراغ روشن حرکت میکردند . هر از گاهی یک وسیله نقلیه از محل گذر میکرد . آ خرین بار  به محض  روبرو شدن با نور  وسیله نقلیه بعدی نیمی از  استکان چای خود راسر کشیده و نیم دیگر را در استکان جا گذاشت و با عجله کنارجاده رفت . کانالی پر پهنا و عمیق از رودخانه جدا شده بود و در امتداد جاده و موازی ان همچنان پیچهای جاده  را در میان تل و تپه ها دور میزد و به سمت زمین های کشاورزی سهم بندی و به باغات و   مزارع صیفی جات  سرازیر میشد . مسرور بین جاده و کانال آب  در محل کم وسعتی در یک پیچ خطرناک جاده ایستاده بود  و با بلند کردن دست منتظر توقف اتو مبیل در حال نزدیک شدن بود  . اتومبیل اندکی کم سرعت شد و تصورش بر ان بود که احتمالا برای او قصد توقف دارد . تا نگو راننده خود رو  ، اقای دکتر تاب تحمل نداشت و خواب در  چشمش افتاده و ماشین بی اختیار از شانه خاکی  جاده در حال  منحرف و افتادن  در کانال  اب بود . مسرور همچنان  متوجه نبود  که ماشین به سمت او می آید  . ناگهان   ماشین او را سینه کرد و هم ماشین و هم مسافر پیاده   با سر وارد کانال شدند . صدای برخورد خودرو به بدن مسرور و سپس برخورد به حاشیه کانال اب همه را از خواب صبحگاهی بیدار کرد . اولین نفر نگهبانان  ساختمان برج نگهبانی بودند که با سرعت سر صحنه رسیدند . دکتر گرفتار را از ماشین ، سالم بیرون کشیدند و تصور برآن بود که هیچ اتفاق دیگری بروز نکرده است . اما از آنطرف با شنیدن صدای مهیب  از سمت و کنار جاده اعضای دو خانواده خود را به کنار جاده و صحنه چپ کردن اتومبیل رساندند . هوا دیگر بدرستی روشن شده بود .فریاد زدند که یک نفر از خانواده  خود  را از زیر خودرو نجات دهید. اما خبری از زنده و مرده او نبود انطرف ، کمی دور تر در مسیر انحراف اتومبیل  آثار البسه تن او را در لابلای بوته ها مشاهده کردند و پس از جستجو بدن بی جان وی را بیرون کشیدند . همسر مسرور هم  بر سر هشتمین و آخرین فرزندش بار داربود . غوغا و شیون در سحر گاه به همه مناطق رسید و اوضاع ارامش منطقه و ایل دوباره بهم ریخت . نتنها اقای دکتر بر بالین همسرش نرسید بلکه سبب از بین رفتن یک نفر دیگر هم شد . تا یکی دو روز ماجرا ادامه داشت تا اجازه دفن صادر شد و ماجرا پایان یافت و هفته بعد فرزند پسر خانم مسرور  بعد از پدر متولد شد و با چه سختیها و رنج و درد حاصل از بی پدری و همسری زندگی ادامه یافت . زندگی  خوش روال انها با در گذشت سرپرست خانواده از هم پاشید و دچار بی نظمی شدید گردید. اما مادر با هر زحمتی بود زندگی را سر و سامان داد . بچه ها را بزرگ و با تربیت درست و حسابی پرورش داد و انها را به ادامه کلاس و درس تشویق کرد و انسانهای مفید برای جامعه تربیت کرد . انها به ناچار دست از زندگی سیار  کوچ نشینی کشیدند و در شهری کوچک ساکن شدند تا بچه ها به  پیشرفت بهتر و موفق تری دست یابند  .  همه فرزندان با همت و تلاش مادر فداکار به شغل های فرهنگی و پرستاری و دیگر رشته ها مشغول شدند و اخرین فرزند هم هنوز بعنوان تکنسین اتاق عمل مشغول خدمت میباشد . مثلی در ایل می گوید که شانس و اقبال خوب و بد به نازکی و نزدیکی لبه کارد است. یعنی با اندکی و مویی چرخش بلا دور و یا بلا گریبانگیر فرد میشود . اگر از بد شانسی مسرور بگوییم چنانچه او  با اندازه پهنای کف  دست انطرفتر ایستاده بود ، یا به قدر مویی از تماس مانع در حال انحراف کنار تر بود جان سالم بدر میبرد  بهر حال شاید هر گز  آن اتفاق ناگوار روی نمی داد . بهمین مناسبت در هنگام بروز نزاع و دعوا و درگیرهای ایلی بزرگان فی الفور مداخله میکردند.اولین  پند و اندرز انها به جمع درگیر این بود از این کار دست بکشد که قضا و بلا پشت کارد نهفته است یک آن و یک دم  اگر دستت بالاست ،متعاقبش  اتفاق وحشتناک افتاده است و جمع و جور کردنش محال و مشکل است . خاطره تلخ  شب یلدا : هرساله برای زیارت  قبور حد اقل سالی دو بار در  تحویل سال  نو و قبل از شب یلدا که به آرامستان ساکت و آرام محل بجز ایام حال حاضر  کرونایی مراجعه می کردیم بر  قبور اجداد ، وابستگان  دفن شده  در محل ، با قرائت فاتحه یاد انها را گرامی میداریم . البته در چنین ایام یلدایی برای ما که پدر را از دست داده ایم بسیار خاطره تلخ تری برای همیشه در اذهان باقیست .روح همه در گذشتگان شاد باشد ، اما زندگی همچنان ادامه دارد . معمولا یک  قدم نزدیکتر بر قبر روانشاد م هم حاضر میشویم و یاد او هم  گرامی داشته میشود !!!

شاد و بدور از گزند روزگار باشید

روز ی سرد و زمستانی و یخ زده که بسختی میشد برف و یخ را از سنگها زدود و نوشته ها را پیدا کرد و خواند !






به نام خدا
از میهن بلاگ کوچ به بلاگ سکای  و ادامه داستانها  برای علاقه مندان

هزار داستان : قضا و بلا در پس تیغه  کارد - فرا رسیدن  اجل معلقی !ضرب المثل


illha.blogsky.com

بزودی

تمام مطالب  کوچ ها -kuchha.mihanblog به نشانی جدید انتقال یافت : 

kuchhadastan.blogsky.com

چند روز دیگر به سایر نشانی ها کوچ خواهیم کرد . به احتمال زیاد سرور میهن بلاگ خاموش و


تاریک میشود.لطفا در صورت علاقه مند ی به نشانه های دیگر مراجعه فرمایید . با تشکر


هزار داستان :

 Add Image
اسامی در این داستان قراردادیست ( غیر واقعی )
قسمت دوم و آخر 25/9/99

کم و کاستی ها  را بر ما ببخشید - illha
 یکی از  ستون وسرستون سنگی بجا مانده از  کاخهای بنا شده در شهر استخر



راوی :

دختری از تبار علی شیر 
دقایقی از ملاقات مادر و پسر وارده به چادر  ،نگذشته بود که  خانم خانه  ،مادر دختران  در جمع میهمانان به خواستگاری آمده با اشاره به همسرش خواستار م در  مورد خواستگاری یکی از دخترانش  بود. ساکت انقدر مشغول بحث و مجادله داغ بود که متوجه اشارات خانم نشد . دست از چاره بریده ، مادر دختران گفت  با اجازه من برای امر تصمیم گیری  با آقا می بسیار ضروری  داشته باشم . با کمال میل بفرمایید همگی دختران و پدر و مادر برای لحظاتی از چادر خارج و پشت چادر  دور هم حلقه اتحاد شور و م   زدند . خانم با صراحت گفت ، آیا او را می شناسی شغل  و کاشانه او را می دانی ؟. زندگی او را دیده ای ؟ دختر دسته گلم را با دست خود به قعر چاه می اندازی . فرصت کافی بگیر تا فکر کنیم . من اگر راستش را بخواهی با این وصلت راضی نیستم . تو خود دانی .دو دختر هم به پیروی از مادر حرف او را تکرار کردند . تنها سحر و عمو ظاهرا رضایت داشتند . بحث انها طولانی شد و  عاقبت حلقه آنها گشوده شد  و دوباره به چادر برگشتند . عمو گفت ما تابع یک سری مقررات و سنن خاص خودمان هستیم . و شما را نمی دانم . مادر پسر هم رشته کلام را بدست گرفت . مادر ،من همین یک فرزند پسر را  دارم منزل ما در شهر شیراز و محل کار او  تهران است . ماهی دو سه بار از محل کار به شیراز می اید و به من سر میزند . من تک و تنها در یک منزل (در ان دشت= بزرگ )   زندگی میکنم .منزل ما بحد کافی بزرگ است و چند خانواده براحتی می توانند  در آن زندگی کنند . پسر من وضع مالی خوبی دارد و از این نظر دختر شما هیچ کمبودی را نزد ما احساس نمی کند .ان شا الله که با هم خوشبخت شوند . حال اگر دختر از دوری پسرم  ناراضی و نگران  باشد یا هم به تهران کوچ می کنیم و با یکدیگر زندگی می کنیم یا محل کارش را به شیراز منتقل می کند باز هم  با هم ودور هم روزگار می گذرانیم . هنوز بفکر آنها نرسیده بود که سحر را می خواهند از خانواده جدا کنند نه یکی از آن دو دختر واقعی ساکت را  . همه خانواده  روی دو دختر ساکت حساب میکردند . اما برای همه خانواده هر کدام که باشد جدایی سخت و ناگوار بود . اگر نخستین خواستگار را رد کنند پا به بخت دختر ها زده اند، اگر قبول کنند مشکلات خاصی دیگر سر راه خانواده پیش خواهد امد .زندگی در شهر و زندگی در ایل زمین تا آسمان تفاوت دارد . ما شاید سالی یکبار بیشتر  نتوانیم او را ببینیم . با وجود اختلاف نظر بین خانواده  ،مرد خانه به چند شرط  قبول کرد . اما یک سری شرط های لازم و موجود در میان کلام انها پیشنهاد و موافقت انها را گرفت . که در صورت توافق انها پایبند شروط خود باشند . تاره  پدر گفت از این دو دسته گل من کدام یک  را مد  نظر شماست . مادر و پسر با هم گفتند هیچکدام . همه با حالتی تعجب مثل اینکه خشکشان زده باشد سکوت کردند .تازه متوجه شدند که روی دختر برادر خود سحر نظر دارند . دو دختر مانند  آهوی فراری از جای خود پریدند و خود را به پشت چادر رساندند . جمع پنج  نفری آنها به وعده و قرار خود برای به ثمر رسیدن و فرستادن سحر به خانه بخت وارد گفتگوی اصلی شدند . مادر خانواده  نفس راحتی کشید . مایل نبود هیچکدام از دختران خود را از فامیل و ایل و تبار و قوم و قبیله خود دور کند . حالا اصرار داشت هر وقت صلاح دانستید برای برگزاری مراسم ساده و مختصر تشریف آورده و عروس  را با خود ببرید . بگذریم از تنش تازه پدید آمده در خانواده به سبب سو تفاهم خواستگاری . سر انجام با موافقت  عمو و خود سحر  برای جدایی  از خانواده نظر موافق دادند  . قرار ده روزه برای پایان کار و عروس بران وعده گذاشتند . اما چون انها در حال کوچ و  در راه بودند، وعده  دیدار را حوالی پاسارگاد در مسیر باستانی ایل گذاشتند . در طول یک هفته و اندی پیش رو پدر  شدیدا از جدایی  سحر ناراحت بود. از جدایی دختر همه کاره در  منزل. او کمک حال خوبی برای خانواده بود . جای خالی او را نمی توانست ببیند . به دختران خود مرتب می گفت او را در این چند روز  دلخور نکنید بالاخره او هم راه خود را میرود بعد دلتان میسوزد.  در اوج تنهایی و مشکلات  ، سحر یار و یاور خانواده ما بود . و سرپرست  واقعی خانه ما بود . من از همه  شما از نبود او  بیشتر نگرانم . چیزی نگذشت زمان مانند برق و باد سپری شد در زمان وعده آقای داماد با دو بانوی شهری با مقداری قابل توجه  رخت و لباس و زیور الات نشانه  سیاه  چادر ساکت بردباری را گرفته بودند. ناگهان  سر و کله آنها پیداشد .  مراسم کوتاه و لباس ریزان و طلا ریزی با دعوت اندکی از فامیل خانواده ساکت بر گزار شد . نهار مختصر میل کردند و شادی و بزن و بکوب اندکی راه انداختند . اگر دختر در خانواده واقعی خود بود عروسی مفصل برایش بر گزار میشد .حال به برگزاری مراسم ساده بسنده شد .سادگی  با آرایش ساده   و  موهای چتر  زده به سبک اجدادی عروس خانم ، دارو دسته عروس دم عصر  با وداع اشکبار خانواده از یکدیگر جدا شدند و بسوی شهر خود حرکت کردند . ناراحتی و گریه و زاری انها وقتی شروع شد که  اتومبیل از دیدگان پنهان شد . همه از جمله مادر و دو دختر و عمو که در حقش پدری کرده بود مثل باران بهاری گریه و اشک میریختند . آن پسین و عصر بسیار نا ارام بودند .و شبی را بدون سحر به سحر رساندند . شب سخت و بی وفایی بود و موجب جدایی پاره تن خود دانستند . عمو قدر او را بیشتر از همه می دانست . مونس و یار و یاور و کمک رسان همه گونه او بود . از هیچ کاری ابا نداشت دلیر و با شعور و فهیم و صبور بود .کاش بیشتر به او محبت داشتم . دلم میسوزد که او کمی از خانواده ما آزرده بود . امان از جدایی . گاهی به سراغ وسایل جا مانده او میرفتند و یادش بخیر و از کله شیون می کردند . آن شب طولانی به انها سخت گذشت. تازه از رفتن وی خبر دار شدند . مادر به پدر بچه ها گفت اشتباه بزرگ و گناه بزرگتری  مرتکب شدی  که او را از ایل و قبیله جدا کردی . شوهر غریبه و خدای نا خواسته  اگر با او  بد رفتاری کنند  چگونه تحمل می کند .کی حامی و مدافع وی در غربت است . اما  آن مرد به من قول شرف داد که من از چشمان خود او را بهتر حفاظت و محترم می دارم . خیالتان راحت . مادر گفت در قبیله و مقابل چشم ما کسی قدرت ظلم به او را ندارد و در ثانی ، قوم و خویش اگر  گوشتش را تکه کند و دور بریزد  استخوانش  را حفظ میکند .اما غریبه نه به گوشت و پوست و استخوانش رحم میکند و نه اثری از او بجا  می گذارد . مرد با ناراحتی گفت  ای زن ، او  مرد خوبی بود .سحر جزیی از خانواده انهاست .  چاقو  که هر گز دسته خود را نمی برد اگر دلخوری کوچکی بین انها رخ دهد حل و فصل میشود .  از این بابت ابدا نترس و نگران نباش  . من او را در همان مدت آشنایی اندک خوب شناختم نگران نباش پاییز در برگشت سراغش میرویم و  او را به میهمانی می اوریم . بعد از این حرفها ، او (سحر ) مانند شیر دختر بود و بی محابا از پس همه چیز بر می اید زنده به دهان شیر میرود و سالم بیرون می اید او از پس همه بر می اید زن با ت و کاردان میشود . اطمینان دارم .مگر نمی دانی او نوه مادری علی شیر    است که  مادرش صد نفر تشنه را  لب چشمه میبرد و تشنه بر می گرداند . یادت رفته گل نسا مادر او  تنها شیر زنی بود از صد مرد سر تر بود . سحر  دقیقا  مانند مادر خدا بیامرزش بود . او بود که در  اولین و آخرین زایمان  سحر به رحمت خدا رفت و ابدا بد به دل راه نده اوضاع خوب و بر وفق مراد پیش خواهد رفت . تا نزدیک سحر  ان شب را با ناراحتی باب  دختر  خود سحر گفتگو و در غیابش از او یاد کردند  . امید وارم که  از کار خود  پشیمان نشویم  . بعد از هر گز دختری ایلی را به پسر شهری  شوهر دادیم . فردا صبح زود  دست به بار شدند . کوچ فردا تفاوت  عمده ای با دیگر کوچ ها ،داشت. همیشه هنگامه کوچ  نیمی از کار هارا سحر انجام می داد .  پایان کار اسب مخصوص سواری خود را تزیین و سوار میشد و مانندسر پرست  همه امور  را کنترل می کرد .و خیال همه از این بابت راحت بود. با حرکت کوچ اسب بدون سوار با همان ارایش در اطراف و بدنبال کوچ می چرخید. کسی جرات و دل سوار شدن بر او را نداشت . حتی اسب او از نبود سوار بر پشت خود  بی تاب بود .  تازه گریه و زاری آغاز شده بود . یکی یکی انها خاطره او را با گریه و اشک بازگو میکرد ند . او عزیز ترین موجود از دست رفته شده بود . کسی نبود که از غیبتش غمگین نباشد دیگر نه صدای نازنینش در گوشها می پیچید و نه با دستان زرین خود سینی و استکان و قوری سه گل  را با خوشرویی به اعضای خانواده به صرف چای دعوت میکرد . تا مدتها هیچکس دست به وسایل مخصوص چای خوری خاص او نمی زد . دوباره سکوت تنهایی بر مابقی خانواده سایه سنگین انداخته بود تا اینکه از صدای شیون بچه ها زن همسایه بفریادشان رسید و شما را چه میشود دنیا که اخر نشده پناه بر خدا او که هنوز نمرده است که اینقدر شیون می کنید . پشت سرش شادی کنید و به امید دیدار او و خاطرات او دلخوش باشید . دختران با گریه فریاد زدندگلی جان همان خاطرات خانمان سوز ش ما را بیچاره کرده و دمی از مقابل چشممان کنار نمیرود . تو که خبر نداری ما چه گوهر نایابی را از دست دادیم . تا کی دیگر عزیزمان  را دوباره ببینیم و تا آنوقت  کی مرده و کی زنده  است تا یک سال دیگر چگونه صبر کنیم . گرد غم از سر خود دور کنید . زن همسایه با خواندن ترانه شاد و مثل های ایلی درد و غم کهنه چند روزه را از دل غمزده خانواده  در غیاب سحر به در کرد و با خارج کردن لوازم مخصوص چایخوری از جعبه انها را بیاد سحر و امید واری و خوشبختی او دعا کردند و کم کم زندگی و حال و هوای انها به روال عادی باز گشت .در کوچ و بازگشت پاییزی آنها داغشان تازه تر شد و به سراغ محل سرنوشت ساز جدایی سحر رفتند . با آن اتفاق ساده  بازدید گردشگران و سیر واقعه خواستگاری را مرور و یک بار دیگر بیاد او گریه سر دادند .  تا مدتی به همراهی و   دلگرمی زن همسایه خانم گلی جان خدا پدرش را بیامرزد دلتنگی را بکلی از دل و دماغ انها زدود . بعدها    در ادامه  پاییز دل تنگی ها روزی  آقا ی دکتر به اتفاق سحر خانم در گوشه و کنار ایل سراغ منزل اقای ساکت بردباری را گرفته و میانه ظهر  بطور غافل گیرانه با هدایا و سوغاتی برای تک تک اعضای خانواده وارد همان چادر شد. همگی روی سرسحر  از آنها دور شده  هجوم بردند و او را غرق در بوسه کردند  و گریه شادی راه انداختند  . عمو ساکت از همه بلال تر بود .او  بیشتر زاری میکرد ،دقایقی او را در بر داشت .  سحر  بلافاصله سراغ وسایل چای و قوری و استکان و نعلبکی سرنوشت ساز رفت . با همان حرکات ناز دار خود چای را فراهم و به اهل چادر و میهمان تازه وارد تعارف کرد .  اخ چرا وسایل چای  را کنار گذاشتید و در نبود من از ان استفاده نکردید . دو سه روزی همرا ایل همراهی کردند دوباره به شادی گذشته بر گشتند و همه شاد و عزت مند از خوشبختی خواهر و فرزند خود کمال رضایت خود را به وضوح آشکار کردند و در  ان عصر گاه  آخر گفتند و خندیدند و شادی کردند . آقای صباحی  ان مرد دکتر دارو ساز در برهه ای از زمان بداد خانواده سحر رسید . در خشکسالی کشنده و وحشتناک از سمت قشلاق به ییلاق  با نفوذ  و قدرت مالی و اجتمایی خودرو های و کامیونهای ریو دولتی پاسگاههای ژاندارمری را وا داشت تا بسیاری از بار و بنه بخشی از ایل را  که از بدبختی و خشکسالی زمین گیر شده بودند ،از جویم لارستان تا دشت سروستان در مدت یک هفته  ، بدون درد سر جابجا و انتقال دهند . بزرگترین خدمتی که در حق تعدادی از جماعت ایل کرد فراموش نشدنی بود . از قدیم گفته اند محبت کم حتی جزیی  و اعتماد به آدمهای بزرگ نتیجه مفید و بزرگی در بر دارد .

سلامت و بر قرار باشید    illha 







 به نام خدا

هزار داستان :


ویرانه های بجا مانده از شهر استخر


ته ستون


چاقو  هر گز دسته خویش را نمی برد

راست راست به دهان شیر میرود و سالم بر میگردد

دختر لپ خورجینی:

راوی:

کودکی خردسال،لاغراندام  و گندمگون با موهای ژولیده که به سبب آویزانی دو لپ نرم و نازک و لطیف  از دو طرف صورت به لپ خورجینی معروف بود وبا همین نام او را صدا می زدند . با کج اقبالی از ابتدای تولد  بدون سرپرست  مانده بود . سرپرستی او را عمویش بعهده داشت. بهمراه  دو خواهر دیگرش از خانواده عمو که سن و سالی با اختلاف سنی برابر 5و 6 سال در یک خانواده تحت سر پرستی عمو ساکت  زندگی میکردند . از همان ایام کودکی دختر بچه به  انجام  امور  خانه داری و زندگی در چادر سیار و کوچ و جابجایی  روزانه و ماهانه عادت داشت . مزه کارهای پر زحمت و پر مشقت  را چشیده به مشغولیتهای زندگی کوچ نشینی خو گرفته بود .تنها فرزندی بود که عزیز و دردانه و نازلی شمرده نمیشد . دست نوازش مادرانه بر سرش کشیده نشده بود  . بارها و بارهااز خانواده و پدر و مادر واقعیش از عمو و دیگران سوال میکرد اما هیچگاه  جواب درست و قانع کننده  نشنید . از کودکی  دردهای روحی و تنهایی را با  جو بی تفاوتی دیگران با پوست و استخوان احساس کرده بود و با آن بزرگ شده بود .البته رفتار خانواده عمو ساکت  با او نسبتا خوب بود اما در واقع تفاوت عینی به چشم می خورد  . شرح حال زندگی او نمونه چنین فرزندانی بی شک در جوامع گوناگون وجود دارد . زندگی افرادی در کودکی شبیه سحر وجود داشت و هنوز هم  دارد . دختر یا پسر فرق نمی کند .    هرگز مهر و محبت  مادرانه و پدرانه ،تمام وجودش را  فرا نگرفته بود . درست مانند شکم گرسنه که چشمش می دیدو دلش نمی دید . زندگی او لبریز از ناملایمات روزگار بود بزرگ و بزرگتر شد زمانی به سن 17 سالگی رسید . دختری خوش قد و بالا زرنگ و مهربان و صبور در دست روزگار پرورش یافته بود . با گذشت و بی ریا و کم  ادعا بود . هنوز هم او را بدان نام  کودکی می خواندند . همین نامیدن وی بنام :لپ خورجینی : سبب رنجش او می شد و او دیگر دارای هویت و شخصیت واقعی و انسانی بود و ابدا راضی از بکار بردن دیگران با  آن لفظ کهنه بر خود نبود . اطرافیان دلرنجش و احساس ظریف و غریب  او را درک نمیکردند . با وجود جمع بودن صفات خوب در درون او، اما در این مورد و نامیدن  دختر لپ خورجینی صبر و تحمل خود را از دست میداد و عکس العمل نشان میداد . بارها عمو ،زن عمو، به  دخترانش تذکر می دادند حرمت او را حفظ کنید . مبادا او را با بکار گیری الفاظ نا خوشایند  ناراحت  کنند . دختر خیلی زحمتکش و کاری بود . همه امور خانه را یک تنه حریف بود . بعضی اوقات که دو دختر عمو سر به سرش می گذاشتند کاسه صبرش  لبریز شده و آرزو میکرد روزی برسد  رویش از دیدن انها ببرد . اما تحمل تنها عنصری  بود که درس ایستادگی به وی  داده بود. گلایه از آنها تمامی نداشت . بر عکس دوران کودکی وهمان  اواخر توجهی به حرف مردم نداشت، اینک اخلاق و رفتارش بکلی تغییر کرده بود  . زیر بار حرف های منتسب به خود  نمی رفت . حال که دارای هویت و عقل کامل  شده ،چرا او را بی هویت نامند . برای برداشتن نام مستعار خود زیادی فکر میکرد . برخی با شوخی کودکانه لقب  او را  مرتب صدا میکردند . همین عمل دوباره، سبب تنفر وی از کسانی بود که او را به شوخی می گرفتند .دعا میکرد ای کاش روزی برسد که از شنیدن این نام خلاص شوم . همه روی اعصابم پا می گذارند . مگر من نام و هویت واقعی ندارم . تنها او بود که فکر می کرد برخی الفاط کهنه او را کوچک و بی شخصیت جلوه میدهد . رنجش و گرفتگی چهره و رفتارکج خلقی ، کم محلی کردن برخی آدمها ،برخورد متقابل  او بود که تمامی نداشت . چرخش زمانه بی توقف  داشت گذر عمر او و دیگران را سپری می کرد . روزی  در صبح دل انگیز بهاری چادر انها در  توقف یک روزه حوالی دروازه  ویرانه  های  کهن  شهراستخر در کنار دروازه تمدن ایران قدیم برپا  بود . ان وقتها ویرانه های تاریخی انجا نه محافظی و نگهبانی داشت  نه کسی توجه چندانی به ان ویرانه ها میکرد . فقط گذشت زمان حس میشد . گله ها  ی شتر به آرامی  در اطراف  تپه های تاریخی در حال چرا بودند . جاده باریک و خم دار و پیچ دار شیراز - اصفهان از کنارآن دروازه فرو ریخته  که اینک خانواده سحر در کنار ان مستقر بودند رد میشد . جاده بیابانی خلوت و بی صدا مانند ماری سیاه رنگ در لابلای تپه ها پیچ می خورد و بچشم می آمد . وسط روز یکی اتومبیل فولوکس واگن با سه مسافر دو دوربین بدست کنار سنگ های حجیم دروازه شهر استخر  دور تر از خندق خشک و عمیق گرد شهر توقف کرد، تا از لپ لپ خوردن شترهای درحال خار خوردن تصویر بگیرند . دو نفر  گردشگر خارجی و یک راننده ایرانی سرنشینان اتوموبیل بودند . دقایقی بعد پس از فارغ شدن از ویرانه ها و جمع شترها بر ان شدند که از سیاه چادر سحر هم تصویری داشته باشند . اولین فرد مقابل آنها در دهانه چادر سحر بود . درحالیکه سگهای نگهبان با واق واق خود با صدای خود هم صاحبخانه را متوجه غریبه ها میکردند و هم سبب جلوگیری از ورود انها به حریم منزل را عهده دار بودند .ورود انها را متوقف ساخت . با کسب اجازه  از صاحب چادر وبه دنبال آن  صدای ویژه عمو برای سکوت سگها کافی بود. انها وارد سیاه چادر ساده و در عین حال مرتب و جمع و جور و پاکیزه انها شدند . با دیدن نقش قالی ها و قالیچه های رنگ و رو رفته و اجاق پر اتش و دیگ چه پلو زیر و رو دارای  آتش  سرخ و چیدمان بار و بنه داخل چادر و کلا فضای خوب و مصفای درون چادر کوچک  و مشکهای اب و خیکچه  پنیری مانده از سال قبل بکلی مجذوب شدند و دمی نشستند و استراحت کردند . سحر میهمان نواز، دارای ان خصلت خوب انسانی مثل پروانه در چادر می چرخید و امور پذیرایی را بعهده داشت .  کتری روی آتش  گذاشت و قوری سه گل قرمز را با چای و استکانهای باریک ، در سینی قدیمی و کنگره دار را روی یکی از کرسی  های سنگی تخت  نیم زیر و نیم روی زمین  مقابل مهمانان گذاشت . برخلاف اکثریت دختران دم بخت ایلی ، که طبق رسوم و سنت از غریبه ها رو میگرفتند  و خود را از دید انها پنهان می کردند ، اما سحر همان  جا مقابل  سه میهمان با عموساکت و  زن عمو نشست .  انها بویژه دو گردشگر خارجی از قالیچه های کهنه و زیر پای خود که به اصطلاح خودشان انرا اورجینال بلکه  اصل می خواندندو رنگ و رو پریدگی ان به سبب کاربرد روزانه می دانستند برایشان جالب و دیدنی بود .  مسافران پس از بازدید از مقبره کوروش  در پاسارگاد قصد بازدید از تخت جمشید را داشتند . نا گفته نماند مسیر ایل سالانه دو بار پاییز و بهاره از مقایل کاخ های پارسه و سایر آثار تاریخی کهن گذر داشتند . برخی اوقات به دلیل طغیان رود خانه سیوند پل آب نمای معروف به گاراژ به زیر آب میرفت و تردد نا ممکن میشد گذر ایل هم از سمت ویرانه های شهر استخر ادامه می یافت . مسیر و گذر به سمت ییلاق دارای مشکلات بیشتری تا مسیر عکس داشت . به علت کشت بهاره اراضی مسیر محدودیت رفت و آمد داشتند . مسافران خسته از راه طولانی با استراحت کوتاه و دیدار از خانواده سحر بسیار سر شوق و شاداب شدند و با زندگی ایلی از نزدیک آشنا شدند . انها خسته و کوفته از مسافرت سنگین راه دور به دیار پارس امده بودند . دیدن سیاه چادر در کنار ویرانه های تاریخی، انسان را به عمق تارخ باستان سوق می داد . مگر نه انها همانند اینها مسافر چرخش و کوچ روزگار خود بودند . به نظر میرسید که این  سیاه چادر از بقایای همان دوران بجا  مانده باشد  . چنین حسی بر افکار هر تازه واردی عاشق تاریخ به نحوی تاثیر گذار بود  .  به رسم و آیین و مهمان دوستی ایلات از هر گونه پذیرایی در حد وسع موجود  خود دریغ نداشتند . وقتی سینی   با استکان نعلبکی چای در دستان سحر با ان پاکیزگی محیط و دم دستگاه بی تکلف و ساده بر زمین نهاده شد ، نگاه عمیق راننده به چهره سحر شوق و رغبتی بر دل او افکند . زمانی حدود یک ساعت بعد  هنگام ترک چادر و عازم ادامه سفر گفتگوی کوتاهی بین ساکت و مسافر غریبه ایرانی در جریان بود . همان زمان نیت خود را بر ملا ساخت . با اشاره به موضوع خواستگاری از یک دختر ایلی ناشناخته مطرح شد فقط بین دو نفر عمو و راننده . دو نفر با سبک زندگی متفاوت کمی در نگاه اول مشکل بنظر میرسید اما شدنی بود . انسانها در هر حال قادر به وفاق خود با هر فرهنگ و ساختار اجتمایی هستند . وفق دادن زندگی با هر کمیت و کیفیتی امکان پذیر است . مگر اینکه دل خواستار نباشد .  پس از پایان گفتگوی و ترک جلسه وداع آنها ساکت به  چادر برگشت و ابراز تعجب کرد و با اهل خانواده موضوع را در میان گذاشت . پیشنهاد مرد غریبه خواستگاری از دختر ایلی بود .  مرد توجه نکرد منظورش کدام دختر بود . فقط مورد خواستگاری را مطرح کرده بود . مسلما تنها دختری که در دل و خود اظهار رضایت میکرد سحر بود . دختران دیگر چندان رغبتی و تمایلی برای ازدواج در شهر  با غریبه ها  نداشتند . بهر صورت مسئله گنگ باقی بود . قول قرار برای فردای ان روز بود . گفته بود که پس از به مقصد رساندن مسافران ش به دیدن انها برای مراسم خواستگاری خواهد امد . انها نا چارا ان روز را در یورد باقی ماندند و منزل و ماوا چادر  را مرتب و تمیز تر از قبل و  درون را بنحو خوبی آراستند .هر چه باشد میهمان هستند صرف نظر از قضیه خواستگاری قدم میهمان را باید گرامی داشت و در انتظار قسمت صبر می کردند . فردا چاشت بلند  همان خودرو دو نفره دیروزی مقابل چادر آنها  توقف کرد و مرد غریبه به اتفاق مادرش که عصا ن  با کمک  پسر خود ناهمواری های بین خودرو تا چادر را به سختی طی کردند و وارد چادر شدند  پس از پذیرایی مختصر  مادر بدون مقدمه رفت سراغ خواستگاری و قید کرد که پسر من از دختر شما خیلی تعریف و تمجید کرده است و از او خوشش امده اگر قسمت باشد  شما و خانم دختر راضی  به این وصلت باشید  یک هفته دیگر برای مراسم عروس بران خدمت برسیم . دختران هرسه کنار مادر و پدر نشسته بودند و منتظر نتیجه برسی کلی ماجرای خواستگاری بودند .ادامه

و
دروازه سنگی ، ورودی شهر باستانی استخر پارس
محل موقت یورد های ایل  در ایام بهار  ( تصویرزمستانی  )






به نام خدا


لطفا از ارسال و انتشار  تصویر ها  و متون  ( متن ها ) بدون ذکر منبع خود داری فرمایید .!!


داستان بعدی : هزار داستان : خاطرات کهنه - ماجرای کوپن بنزین


لطفا اگر علاقه مند به خواندن داستانها هستید  توصیه میشود حد اقل دو بار هر داستان را ملاحظه و بخوانید تا نظم و یگپارچگی  ( نگارش )در عین سادگی وقایع و مفهوم کلی داستان را درست مطابق حال و حوای موقعیت مکان و زمان مسلط شوید با سپاس

هزار داستان :


یادی از سفر کوتاه پر درد سر

عصر روزهای  پنج شنبه  و جمعه  برای برگشت از سفر کاری و درسی عینا  وعده هفتگی عزای فراموش نشدنی ما بود، چرا که سفر کوتاه بین شهری با کمبود وسیله نقلیه روبرو بودیم . عصر روزهای تعطیلی خودرو ها ودیگر وسایل نقلیه (اتوبوس و می نی بوس ) با خانواده به سیر و سیاحت و تفریح هفتگی  یا  ماموریت و سفر های دور در پیش داشتند . جایشان در ان محوطه وسیع نیم آسفالت و نیم خاکی  ترمینال واقعا  خالی بود .جمعیتی از کارگران  وافراد  اداری و سفر کرده به شهر و انسانهای کار دار و بی کار  پس از فارغ از کار و ماموریت اداری و خرید خانوادگی و گشت و گذار افرادگوناگون   با  ذوق و شوق به سمت ترمینال محلی  ویژه  برون شهری با حد اکثر زمانی حدود  نیم ساعته تا مقصد وارد میشدند، تا با خیال راحت به سفر کوتاه خود خاتمه ، به منزل بشتابند . اما با موج جمعیت منتظر در چند گوشه و مرکز محل توقف بدون  وسایل نقلیه مسافر بری روبرو می شدند . سر به هوا و متعجب بفکر نجات خود از ان وضع حادث شده بایستی  بفکر راه و چاره اقامت  بودند . هر دقیقه بر میزان مسافران وارده  اضافه میشد و در گوشه و کنارضمن مجلس  دور همی به  تبادل افکار و بحث روز مره و دلایل  کمبود وسیله وقت می گذراندند. انقدر انتظار می کشیدند تا  تک  وسیله نقلیه وارد محوطه شود .تازه انوقت یک قطار با گنجایش کوپه های فراوان جوابگوی انهمه مسافر فراوان نبود . خیلی سال پیش بود . مردم بدون برنامه ریزی  یا سفر اجباری کار و کاسبی یا ماموریت پیش آمده به آن  شهر بزرگ سفر میکردند و ناگهان با ان وضعیت موجود نبود  وسیله نقلیه به زحمت و درد سر می افتادند .روزگار مانند اینک نبود که اکثر خانواده ها  نه تنها هر عضو خانواده یک خودرو، بلکه گاهی خودرو مخصوص سفر و دشت و صحرا و سفر شهری جدا داشته باشند . در هر محله و ابادی و شهر های کوچک تعداد اندکی خودرو وجود داشت انهم مسافر بری و تعدادی اندک اتوبوس و مینی بوس موجود بود تازه، اگر در بستی انها موجب غیبت کردنشان نمیشد . رودار ( مرتب ) مسافر به جمع مسافران سر گردان اضافه میشد . آنسال از شانس بد ما هر هفته پنج شنبه و جمعه میبایست شهر را ترک کنیم و دوباره از اول هفته بازگشت مدام و پیوسته به نقطه اول بر گردیم . همان آش و همان  کاسه . همانسال تا پایان  مانند مار چندین بار  پوست انداختیم تا سال را به پایان رساندیم .برای  مسافران پراکنده و دور هم در محوطه ترمینال وسیع  در ان عصر های دلگیر و بد خاطره چندان دلهره آور بود  که با پیدا شدن سر و کله یک مینی بوس لشکری آدم ان را دنبال میکرد و از در و بدنه ان اویزان می شد . بعضی اوقات راننده جرات توقف نداشت . نگران از بیخ کنده شدن در و پیکر وسیله نقلیه خود بود اصلا اختیار سوار شدن مسافر دست راننده نبود .مردمی عجول برای جستن صندلی خالی از سر و کول هم بالا میرفتند . بدبخت انهایی که زن و بچه همرا داشتند و یا تابع قانون نظم بودند و یا وسایل سنگین همراه داشتند جدا از ان مشکلات باید  برای ماندن اجباری در آن شهر فکری در سر داشته باشند . هر  نیم ساعت کمتر یا بیشتر ازورود  می نی بوسهای تازه وارد   جهت پیاده  شدن مسافران  از شهرستان آمده  طول می کشید . به محض ورود وسیله نقلیه آن را  از همه طرف محاصره میکردند .اجازه خروج مسافر نمی دادند خودرو های تاکسی و مسافر بر هم در ان وقت تعطیلات حضور نداشتند همه باید صبر و حوصله بخرج می دادند تا مینی بوس ها از شهرستان یکی یکی آخرین سرویس خود را به انتها  (مقصد  ترمینال )برسانند . مشخص نبود کدام یک دوباره قصد حمل مسافر را داشته باشد . رانندگانی که در شهر زندگی میکردند دیگر حاضر به باز گشت نبودند .  انهم اگر راننده خستگی در تن نداشت و مایل بود یک سرویس دیگر برای حمل بار و مسافر اقدام می کرد، خیلی شانس با مردم منتظر  بود . باعث خوشحالی مسافران بود اگر مینی بوس مجددا  در  ان مسافت کوتاه بداد مسافران جا مانده می رسید .در واقع خیلی خیلی سبب مسرت و شادی مسافران بود . تعدادی به زور و بازو اندکی با  هل دادن  و تعدادی ازدرون  پنجره با زحمت خود را بالا می کشیدند . و یا لای پنجره گیر می افتادند و سبب جر و بحث و نزاع با راننده و مسافران با غیرت که زودتر سوار شده  بودند رخ می داد . هیچ  کاری نمیشد کرد . تازه اگر ماشین از مسافر پر میشد و دیگر جای ایستادن هم نبود و با بسته شدن در خودرو حال نوبت خارج کردن مسافران اضافی بود . با خواهش و تمنا و گاهی توسل به  زور تعدادی دیگر پیاده می شدند . آنها که زن و بچه و بار ( وسایل ) داشتند ، جدا مانده حتی به نزدیکی وسیله نقلیه هم نمی آمدند . اما  راننده برخی ماشینها (مینی بوسها ) بدون چون و چرا ابتدا مسافران خانوادگی را سوار و با نظم ومقررات ، شده با قلدری سینه افراد زور گو را می گرفتند و اجازه بی نظمی به انها نمی دادند . همیشه تعدادی آدمهای بی نظم و جود داشت  . اما هنوز ظرفیت دو برابر گنجایش واقعی مینی بوس سوار شده بود ند. راننده با صراحت هم تهدید میکرد که اگر اضافی ها پیاده نشوند تا فردا صبح از جای خود حرکت نمیکنم . این هم یک طرف قضیه بود . انها که بر صندلی راحتی نشسته بودند نق میزدند و طلبکار بودند و به صف ایستادگان می تاختند که یا الله پیاده شوید ما کار داریم . ما زن و بچه داریم انها منتظرند ،از این حرف و گفتگوها تا دلتان بخواهد پیش کشیده میشد . رانند ه با عصبانیت داد میزد اقای محترم پلیس راه مانع حرکت وسیله نقلیه میشود . با این وضع من جریمه میشوم .امکان ندارد  به من  اجازه خروج از شهر بدهند . ماشینم را توقیف می کنند . بعضی این حرف ها در گوششان فرو نمی رفت . تعدادی می گفتند شما کارتان نباشد ما تخت در کف ماشین مانند مرده دراز کش می خوابیم  پلیس نمی بیند برخی می گفتند قبل از قرار گاه پلیس ما پیاده و بعد از ان سوار میشویم .با هر ترفندی حاضر به پیاده شدن نبودند.  اما راننده  که مقررات جاده و نظم قرار گاه پلیس راهنمایی و رانندگی  را بخوبی درک میکرد تسلیم نمیشد تا نفر اخر پیاده نمیشد سر را بر فرمان می نهاد و دو دست بر فرمان ساکت تا دقایقی دیگر سر را چرخانده تا اوضاع را برسی کند.  در  آن حال  شانس مسافران بر صندلی نشسته و خود راننده و ماشین گرفتار در میان مسافران بیش از حد  گنجایش  زد، که ناگهان دود و صدای یک می نی بوس دیگر در جایگاه پیدا میشد همه سواره و پیاده به سمت ماشین تازه وارد هجوم  آوردند و راننده با شکر گذاری نفس راحتی کشید و با یاد خدا سوئیچ را چرخاند  و با روشن کردن  ماشین  حرکت  کرد . لا اقل از هجوم مسافران خلاصی پیدا کرد . بعضی اوقات این مرحله اول ماجرا بود .به محض خروج از دروازه شهر به سمت شمال یکی دو مسافر داد  همی زد اقا من عوضی سوار شده ام من مسافرسمت  غرب هستم  به قول معروف اب بیار و حوض پر کن . مگر آن دو مسافر راضی میشدند  در ابتدای فرا رسیدن  غروب و شب در  جاده بیابانی  پیاده شوند .آقای راننده  دور بزن ما را در شهر زمین بگذار . ماجرای تازه ای  دوباره از سر گرفته شد . مسافران و راننده حمله لفظی را بر آنان  اغاز کردند چرا اشتباهی سوار شده ای مقصر که ما نیستیم . تا حوالی  قرارگاه پلیس راه  این جریان ادامه داشت و اوقات همه از سفرپایانی ان  روز بسیار تلخ شد . هیچ فردی به دیگری روی خوش نشان نمی داد همه از همه طلبکار و مدیون بود و بی پروا و ناراحت از مشکل پیش امده از هم می رنجیدند .  سرانجام کار به شکایت و اقدام مسولان پلیس راه کشیده شد .با وساطت و  جسارت  و راهنمایی جناب سروان افرد اشتباه سوار شده پیاده شدند و ماشین با خیال راحت به ادامه مسیر 45 کیلومتری خود در  دل تپه ها و گردنه ها و پیچ های  جاده به آهستگی به مسیر مستقیم افتاد و با سرعت بیشتر مسافران ناراحت و عصبانی را به سمت مقصد همراهی کرد . در میان آنهمه دلخوری دو نفر سر نشین جلویی مجادله داشتند که من نگفتم بر خیز ازکنار  بساط مارگیری و معرکه گیری و داستان ان دو پهلوان را رها کن شب شد وسیله نیست نه نگفتم ؟ او هم جواب داد حال که روی صندلی راحت نشسته ای و نزدیک منزل هستی چه  در سر داری ؟  من و یکی ازخویشاوندان در دو صندلی جداگانه نشسته بودیم .به محض سر برگرداندن  در مورد ماجرای  سفر ان روزگپ و گفتی داشته باشیم ، روی  صندلی عقب فامیل دیگر خود را زیارت و خوش و بش طولانی داشتیم . نیمه راه بود شاگرد جان وسیله نقلیه در حال جمع آوری کرایه بود . من نیز به رسم ادب و احترام کرایه دو نفر  و ان فامیل دوسه سال ندیده را یکجا پرداخت کردم. کرایه در دست شاگرد نهادم وبا فشار انگشتانش را فشردم تا توسط آن دو فامیل باز نشود و من به اصطلاح پیش دستی خوبی را در جریان آن سفر درد سر ساز نموده و  کرایه ماشین  را حساب شده بدانند .مبادا طی تعارفات انها دست به جیب شوند .   اما ان فامیل دورنسب تر : مگر میشه امکان نداره به زور مبلغ  پول پرداختی من  بابت  کرایه سه نفر را از مشت فشرده  شاگرد باز پس گرفت  و در جیب مبارک گذاشت و شاگرد هم به جمع اوری کرایه ادامه داد و تا ته ماشین رفت و دوباره برگشت .  شاگرد با خوشرویی با دراز کردن دست  طلب کرایه کرد  از همشهری و  کهنه فامیل ما در ان ماشین سر براه مقصد شبانه .  حال تکلیف ما را روشن کن . انهم با کمال ادب کرایه شخص خود را به  کمک راننده  (شاگرد )پرداخت کرد ان دو نفر چی ؟. محل نگذاشت و سر را بر صندلی وبی خیال سخنی هم نگفت اما شاگرد  خجالت زده از بی پاسخی ان مرد ، با اخم و قیافه در هم کشیده از رفتار او رنجید و برای طلب خود به ما روی اورد. ما هم به صلاح و م  دیدیم که  دوباره کرایه مجدد برای دونفر  پرداخت کردیم. اما حیرت کردیم از رفتار عجیب و غریب او در این باره . خیلی ادم بی مقدار و بی شخصیت هم نبود اما با ادب و تکیه کلام شما میهمان من هستید ان رفتار عجیب از وی سر زد که هنوز هم پس از گذشت چهل و اندی سال با وجود در گذشت آن فقید فامیل ، که بعد از ان قضیه  هر گز او را ندیدم ،بجز شرکت  در مجلس ختم آن مرحوم و یاد خاطره سفر پر ماجرای ان واپسین غروب جمعه افتادم .  اما هنوز در این فکرم که سبب رخداد رفتار غیر منطقی آن روز او  بهر چه بود .شخص اداری و با رتبه و متین چه شد که ان برخورد را با ما کرد . یا شاید شوخی مسخره و بی منطق و بی مورد از او سر زد . خدایا ما را ببخش و او را بیامرز پشت سرش چند کلامی از سر بیان خاطره عجیب از او بیادم امد ، داشتم به  خاطرات گذشته فکر می کردم  یکباره  نام او بر سر زبانم جاری شد  . خدایا همه ما  را دراین روزهای سخت و  دنیای عجیب  ببخش و بیامرز

!در این ایام  سخت کرونایی در منزل یا اداره و محل کار بیشتر مواظب خود باشیم . سلامتی و شادابی شما آرزوی ماست . 


قابل توجه : ما در مکالمه فارسی در جمله اغلب می گوییم برای مثال : من و علی به سفر رفتیم اما در انگلیسی حتما نام  فرد دیگر را اول می گویند و می نویسند - علی و من Ali and me

من و علی به مدرسه رفتیم                                                           Ali and I went to school




به نام خدا


داستان بعدی


هزار داستان :سفر کوتاه برون شهری و پر از درد سر با مینی بوس 


طبق معمول کاستی ها و ناهماهنگی در نگارش را بر ما ببخشید . اینهم نوعی سبک نگارش است دیگر !


هزار داستان :


پنج انگشت دست مانند یکدیگر نیست


- اشاره به  خوب و بد .

این داستان بر اساس واقعیت نگارش شده است !

 اصطلاحات بازار و میدان خرید و فروش دامها - صرف نظر از شکل و اندازه  به محل  نامبره میدان گفته میشود

جلاب = هر نوع دام سبک و اغلب گوشتی و فربه وآماده  ذبح در کشتار گاه یا قصابی - برخی دام سبک و داشتی برای نگهداری هم محسوب میشود

خر = خریدن - خریدار 

جلاب خر = خریدار و فروشنده هر نوع دام اهلی اغلب دام سبک

چوب دار = نوعی شغل دوره گرد  در   محدوده  صحرا وزندگی  عشایر که کارش معامله دام است خرید و فروش دام . به سبب همراه داشتن چوبدستی یک ابزار کار به این نام معروفند

مال = به  کلیه دامها اهلی از قبیل دام سبک و سنگین حلال گوشت و غیر حلال گوشت گفته میشود البته در برخی مناطق و فرهنگها  تفاوت وجود دارد

بهر حال چوبدار و جلاب خر از اقشار زحمتکش و گمنام جامعه هستند که شب و روز در تلاش و جمع آوری دامهای پراکنده در دور ترین نقاط جغرافیایی و به فروش رساندن  در محدوده ی مناسب  به کشتار گاههای مجاز و قصابی ها هستند . نوعی واسطه در معاملات روز مره برای فراهم کردن گوشت قرمز به بازار مصرف از قدیم ا لایام  رونق داشته است

ماجرای قربانی کردن حیوان و جفا ی قبل از قربانی

راوی : معمولا قربانی کردن گوسفند در روز عید سعید قربان برای بسیاری از خانواده ها مرسوم بوده و هست . مسلمانان در همه کشورهای خود به این عمل به پیروی ازدستورات  اسلام قربانی و جشن می گیرند  . چه انها که به حج مشرف شده و استطاعت مالی دارند و چه انها که استطاعت مالی برای اعمال قربانی دارند .معمولا قربانی گوسفند دارای اداب ویژه است که طی مراسم خاص  ان را بجا می آورند . داستان ان برای همه روشن است . قربانی گوسفند بیاد اسماعیل و بیاد حج ابراهیمی  هرساله در ماه ذی الحجه اتفاق می افتد . حاجیانی که به مکه مشرف شده اند اعمال را در مکه و انها که در خارج از سرزمین وحی هستند خود قربانی را انجام میدهند .اما داستان یک شبانه روز ماقبل عید قربان " بدین ترتیب یک روز مانده به عید سعید قربان با یکی از دوستان با وانت راهی محل خرید و فروش دامها شدیم  .میدانی گردو وسیع دو برابر زمین بازی فوتبال و زمینی خاکی با حصار کوتاه و بسته و دارای نگهبان کنترل ورود و خروج بود . اما درون ان  دسته های گوناگون با جمعیت دام های جورا واجور و کوچک و بزرگ و با چوبدارهای حافظ انها بچشم میخورد . بنظر پر کارترین روز میدان مال فروشی و شلوغترین ایام خود را پیش رو داشت . به خاطر فرا رسیدن عید سعید قربان از تمام نقاط دور و همجوار هر دام قابل فروش را در ان محل جمع اوری کرده بودند .برای کم نشدن وزن دامها از هر گونه خوراک دام شامل جو یونجه و علف  و اب کوتاهی نمی کردند  .البته برخی متوسل به راههای اضافه وزن میشدند  وبا خوراندن اب و نمک   در نتیجه اشتیاق  ،دام ها را سنگین تر میکردند  .  در این صورت اندکی سود اضافی به انها تعلق می گرفت .وضع بازارفروش دام ، پر سر و صدا و دارای افراد چوب دار و جلاب خر ها از سراسر مناطق به میدان بزرگ شهر دور هم جمع شده بودند و با مشتری چک و چانه مفصل میزدند . برخی از انها به قول معروف از هر دو طرف فروشنده و خریدار اصطلاحا  دندان گرد می گفتند ،که ابدا و هر گز از قیمت مال خود کوتاه نمی آمدند و به سختی با مشتری توافق می کردند (خریدارها  ). بر عکس دامها  ی آنها  (اغلب  گوسفند )  از گونه خوب و عالی بنظر می آمد  . خریداران با توجه به امکانات مالی و توان خرید به همه دسته های   دام فروش  سر زده ،بازدید  می کردند  تا سر انجام  گوسفند یا بره یا  دام مورد نظر خود را انتخاب روی  باسکول گذاشته، خریداری و به مقصد راهی میشدند . مهمترین عامل در این معامله توافق طرفین بر سر قیمت بستگی به نوع دام و گونه چاق و لاغری ، قیمت ها متفاوت بود . برخی هم از باسکول و وزن صرف نظر و روی پا معامله می کردند، به اصطلاح میدان دام و چوبداری چکی با یکدیگر به توافق می رسیدند   . البته در نوع داشتی (نگهداری  برای شیر دهی و بره زایی ) و دامهای لاغر تر بیشتر به این مقوله می پرداختند . همه چوبدار ها و جلاب خر ها چوب ویژه بر کول و دست داشتند ،جهت راحت به دام انداختن بره ها و بز غاله ها هنگام پسندیدن مشتری به ان وسیله حلقه دار نیاز مبرم داشتند . (کلاک  )  اما علی رغم فروشنده و خریدار دام  نام جلاب خر معمول تر بود تا جلاب فروش . انها هم خریداری می کردند  و هم فروشنده بودند  . قشر خاصی از جامعه و تقریبا واسطه بین دامدار و کشتار گاه و خرده عرصه دام به  میدان خرید و فروش  مال و دام بودند . بطور تقریبی سن و  وزن و مرغوبیت دامها را با حدس درست با اندکی خطا می دانستند . بعضا با دو دست زیر دست و دو پا انرا از زمین ده سانتی بلند می کردند و وزن دقیق هر دام  را بیان می کردند . چنانچه روی باسکول (کیل ) گذاشته می شد  وزن تقریبی آن درست بود .اهل فن و کار ویژه خود بودند .  این بازار از قدیم الایام همراه با پدید امدن دام وجود داشته است و منبع سود آوری، منبع  نان آوری برای تعداد زیادی را بوجود می آورد ند. عده ای سود باسکول داشتند  .عده ای سود نگهداری و عده ای سود خوراک دام و عده ای سود کرایه حمل و نقل عایدشان میشد  .به قول خود سفره ی برای تعداد زیادی گشوده شده و همه به نحوی  از برکت آن بهره می بردند .حال و حکایت میدان دام  خود داستان خاصی برای خود در بر دارد که مجال گفتارش اینجا نبیست . میدانهای فروش  دام  ابتدا در نقاط مرکزی شهر قرار داشتند و با توسعه مناطق شهری و با تمهیدات شهر داری ها به نقاط امن و حاشیه شهر ها منتقل شدند جهت در نظر گرفتن بهداشت محیط و بهداشت همگانی از مراکز  پر جمعیت فاصله گرفتند هر چند خود از پر تجمع ترین مراکز خرید و فروش بودند و گاها هنوز هم وجود دارد . با وجود تا سیس کشتار گاهها اما میدانها و بازار مال و دامی به صورت غیر منتظره ای گرم و پر جنب و جوش بود .بخصوص در ایام جشنها و عید قربان از جمعیت ورود و خروج  خریداران و فروشندگان  بسیاری بر خوردار بود . اما به داستان اصلی خود بر گردیم .یک روز مانده به  عید قربان  هم چنان که ذکر شد ،ما  نیز مانند دیگران قصد خرید گوسفند  داشتیم . تصمیم گرفتیم از میدان دام بازدید و یکی از آن بره های مورد نظر خود را خریداری و به منزل ببریم  . درحالی که  دور همی خانوادگی    روز عید قربان  داشتیم . بنا  ،بر این بود که مزایای گوشت قربانی را بین  تعدادی از فامیل و در و همسایه  ها تقسیم کنیم .هر سال طبق معمول یادی از انها به جهت نذر و نیاز داشتیم . به اتفاق دوستم که سر رشته و چم و خم در این کار داشت، با وانت راهی مرکز خرید و فروش دام در حاشیه شهر شدیم . ان روز غوغایی بود گروه گروه دامهای سبک از همه نقاط به سمت ورودی میدان سرازیر بودند از ساعات اولیه صبح خریداران و فروشندگان به بازار مراجعه می کردند و هر چه به میانه روز نزدیکتر میشد انبوه دام و خریداران اضافه میشد . انقدر بازار شلوغی بود که کار انتخاب را سخت کرده بود. نزدیک به یک ساعت فقط در میان دسته و گروه دامها برای انتخاب یک بره قوچ  گردش و چرخش کردیم تا بتوانیم گوسفند مورد پسند خود را انتخاب کنیم . دامهای مختلف و چند رنگ و چند شکل به وفور در دسته و گروه  بودند . افراد و  صاحبان مسوول آنها در حال مجادله بر سر قیمت بودند تعدادای قصد داشتند نقد و نسیه معامله کنند . دوستم در هر دسته با  قیمت و دست مالی بر کمر بره ها انها را برسی و چاقی و لاغری را برسی میکرد . به دنبال بره چاق و تنگ =teng و سالم و بدون رنگ و علامت و حتی بدون بریدگی گوش و داغ بر پیشانی بودیم . رنگ و روی تمیز و آراسته تر نیز  ملاک انتخاب ما بود . سر انجام با همفکری دوستم یکی از سالمترین و چاق ترین انها را انتخاب و روی باسکول گذاشتیم و وجه قیمت را پرداختیم . ما چند بار گوشزد کردیم این بره جهت قربانی است باید از هر نظر سالم و بی عیب از لحاظ ظاهری  و درونی باشد وتا نذر و نیاز مقبول درگاه حق تعالی قرار گیرد و فروشنده هم در هیا هوی  بی اندازه مشتریان، قول صریح داد که چنین است و چنان و همه خاطر ها جمع باشد ان شا الله قبول باشد ما هم ضمن تشکر و خدا حافظی بره قوچ سفید رنگ  و فربه را بالای وانت گذاشتیم و با خوشحالی و مسرت از میان فوج جمعیت به ارامی محل میدان را ترک گفتیم . در بین راه نقشه می کشیدم سر تقسیم گوشت قربانی فردا برای کسانی که مستحق گرفتن گوشت قربانی بودند در  فکر و ذهنم شماری از نذری بگیران را  سبک سنگین میکردم . تعداد زیادی را فعلا در ذهن خود آماده داشتم  .از این نظر شاد تر بودم که امسال گوشت بیشتری  به افراد بیشتری تعلق خواهد گرفت . در افکار حول و حوش قربانی و عید فردا بودم که به مقصد رسیدیم . گوسفند را پیاده و در کنج حیاط منزل رها کردیم و اب و علف هم برایش تهیه کردیم و در انتظار فردا در عصر ان روز به دور همی ها ادامه دادیم . همه خوشحال از فرا رسیدن عید قربان بودیم و  با صدای بره  گاه گاهی دوباره بفکر قربانی فردا می افتادیم .زبان بسته آرام و قرار نداشت . کم کم شب از راه رسید اما متوجه شدم حیوان به آب و علف لب نزده است . هر کسی چیزی می گفت . یکی دوری از دوستان و فامیلش و دیگری از قربانی فردا خبر دار است . ان دیگری میگفت ناز دارد و خلاصه هر عزیزی در شامگاه دور همی فرمایشی و سخنی در این باره میفرمود . ما هم دلمان نخواست ،راضی به نگران ساختن جمع حاضر شویم  و سخن کوتاه و همه به سمت استراحت  رفتند هر چند تا دیر وقت به شادی و مراسم عید فردا می اندیشیدند . اما  اواخر بعد از  نیمه شب   ناله حیوان بلند شد و پی در پی داد دردمندی سر می داد . جمع خانواده و میهمانان فامیلی را از خواب گران بیدار کرد با شتاب به سوی حیوان دویدم و متوجه شدم اخرین نفسهای خود را میکشداز ترس حرام گشتن حیوان ،   ذبح بی موقع انجام گرفت . هنوز سه  ساعتی تا طلوع و روز عید مانده بود  ناراحتی ما دو چندان گشت تا لحظاتی قبل زنده و سر حال بود، حال چه اتفاقی افتاده ، چه بلایی به سرش امده که تا چند ساعت دیگر تا روز عیدا را  تحمل نکرده است . قضیه تمام شد و همه دوباره با همان اخرین حس و حال به رختخواب و ادامه اتفاقات روز همه جا را سکوت فرا گرفت . قرار بود فردا صبح مراسم و آداب قربانی همزمان با  عید سعید قربان با قربانی گوسفند انجام گیرد.  آن مرا سم سرمه کشان در چشمان بره و آینه و اب و ذکر دعا در مقایل آن   و کارد مخصوص ذکر بر ان خوانده شده همه از قلم افتاد . اما همه چیز تغییر کرد و برنامه بکلی با مردن بره بهم ریخت . فردای مقرر  ، باز  از راه رسید و با عجله سراغ دوستم رفتم تا با کمک او آنرا گوشت و پوست نموده و به نیت تقسیم نذر را انجام دهیم . اما زمانی که تا نیمه به پوست رسیدیم دهان ها از تعجب باز مانده و زبان دیگر قادر به چرخش نشد . با کمال دقت و تعجب متوجه  علت مرگ ناگهانی حیوان شدیم . بی انصاف و بی وجدان و بی آدم های طماع و سود جو ببین چه بلایی سر حیوان بیچاره  آورده بودند . همه کارهای نا پسند  و ناجوانمردانه بخاطر سود اندکی بوده است که حیوان شکنجه و زجر بکشد . برای اضافه شدن وزن ، مرتب به حیوان خوراک زیادی داده بودند اما اجازه تخلیه مواد زاید از بدن حیوان بیچاره را نداده  بودند  و با ترفند ظریف و خلاف کارانه موجب  عدم تخلیه حیوان شده بودند .بدرستی معلوم نبود چند روز پیش این عمل انجام شده بود .  هر نوع تخلف و جفا در حق حیوانات دیده بودم اما این یکی را هر گز . همه ناراحت از زجر و بلای یی که سر حیوان در آورده بودند،شکه و شاکی بودند .بعلاوه  حس اعتماد  به فروشنده و قول مساعد و تضمین از سلامتی آن دام و صدها دام دیگر مرا  به عذابی آزار دهنده مبتلا کرد . قول صریح و قاطع از سلامتی  صاحب گوسفندان قربانی و مابقی ماجرا . ،  به بدترین حس از بهره بردن از قربانی عید قربان و غرق در افکار،متحیر از  ستمکاری و سود جویی  برخی آدمها  دچار شدم . آن عید را به کام ما تلخ بمانند  زهر کشنده ساخته بود  . بیشتر به جهت کار غیر انسانی و شکنجه حیوان برای سود جویی ناراحت کننده بود . بلافاصله با دوستم عازم میدان شدیم تا فرد خاطی و سبب کارش را جویا شویم . اما همه بودند الا ان دسته و گروه متخلف، به باور ما همان شبانه دامها را فروخته و محل را بدون جا گذاشتن رد پایی ترک کرده بودند. کسی ان دو مرد متخلف را هر گز در میدان و بازار محلی فروش دام نمی شناخت . انگار غریبه هایی بودند که از راه دور امده بودن و پس از اتمام ماموریت کثیف ی و مال اندوزی  اندک   در کنار حیوان آزاری  و سخترین جفا در باب   گوسفندان از حق طبیعی زنده ماندن انان دریغ ورزیده بودند  . حال سوال اینست که ایا در قانون برای چنین اعمالی زشت و کثیف و ی در آمال مال اندوزی به قیمت زنده جان دادن حیوان که خود نوعی شکنجه و حیوان آزاری به قصد سود بیشتر باشد  پیش بینی شده است یا نه؟ . اینهم از موارد کمیاب در کسب سود از راه خلاف و حرام است تا ببینیم نظر قانون و حکم و سزای این اعمال توسط حکم قاضی چه باشد . متا سفانه هنوز هم هستند افرادی که دست به کارهای نا متعارف و خلاف عرف و شان انسانی و قانون می زنند و سپس صحنه جرم  را بدون رد پا یی ترک می کنند .  طمع و ستمگری در  حق  موجودت بی زبان  چقدر سنگین و غیر قابل تحمل است . البته چگونگی آشکار کردن عمل غیر انسانی ان فروشنده دام بسیار درد آور است و از بیان و اشار ه ان خوداری شده است تا خاطر دوستان بیش از این مکدر نگردد .  مواظب سلامتی خود و خانواده باشیم . خدا نگهدارتان .  

 

 

 

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

السلام علیک یا زینب کبری سلام الله علیها 9966 صنف مترجمان استان کرمانشاه آموزش تايپ ده انگشتي آفيس ورد پاورپوينت اکسل و مطالب مفيد مطالب اینترنتی در انتظار ظهور... ( نشر معارف دین و دشمن شناسی ) مرکز تفریحی هنری علمی سینمایی ناپدید تندیس کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. مرجع پروژه و پایان نامه دانشجویی طب سنتی ایران