:: : این داستان بر اساس واقعیت تنظیم و نگارش شده است illha :
در واقع اتفاق افتاده است
اجل برگشته میمیرد نه بیمار سخت (عشق لیلا به فنا رفت )
دو پسر بچه از
غریبی به ایل ما امدند
خاطرات
با پوزش طبق معمول خطاهای نوشتاری و مفهومی را ضمن بخشش در صورت وم در ذهن خود با ایده اصلی داستان وفق دهید= illha
قابل توجه آموزگاران و والدین محترم :illha
روشی سازنده و مفید در کلاس درس هنگام واکنش نا مناسب دانش آموز
آموزش
– او در هنگام ترسیم و تبدیل اشکال هندسی و آموزش یادگیری ریاضی تفریحی با مدادرنگی
و ساخت گیاهان و جانوران با خمیر رنگی به
نوه کوچولوی خود رادمهر ،ناگهان این خاطره قدیمی در کلاس درس برایش زنده شد و آرام
ارام به جو و حال و هوای دوران تدریس غرق شد و چنین تعریف کرد : البته او هم اکنون
سالهاست از درس و مشق و کلاس فاصله گرفته و در حال بازنشستگی پیرامون آموزش کودکان
همچنان روش های کلاسی گذشته را در بهبود تربیت و آموزش کودکان در منزل مشغول است
.بچه ها شامل نوه خود و کوچولو های فامیل دور و بری هستند .او چنین ادامه داد که گاه گاهی با
آموزش رفتار مناسب با اشیای اطراف کودکان زمینه را برای درست زیستن انها در فضای
شاد کودکانه با لذت تمام اوقات خود را بجز خدمت به خانواده هنوز هم با کودکان سرو
کار دارد .میگفت در دوره تدریس در پایه دوم دبستان خیلی سال پیش در یک کلاس پر
جمعیت دانش آموزی مشغول تدریس بودم . با وجود دانش آموزان پر جنب و جوش و فعال و
برخی با شیطنت کودکانه هر چند دشوار ولی عاشق تدریس به کودکانه دبستانی بودم نسبتا
در کار خود موفق عمل میکردم . البته بگفته وی سن و سال و خوی جستجو گری کودکان خود
به خود ان جو شلوغ کاری را ایجاب میکرد و نمیتوان گلایه و شکایت از آنها داشت . اتفاق مهم از اینجا آغاز گشت که در
پایان زنگ استراحت بچه ها برای پریدن و دویدن و هجوم از کلاس و رسیدن به زنگ
مفرح و دوست داشتنی تفریح در حیاط مدرسه امانشان بریده بود و مانند لشکری اماده خروج بودند . ودر نتیجه با نواخته شدن زنگ بموقع استراحت حمله بسوی
فضای آزاد آموزشگاه کلاس را بکلی خالی کرد بجز دوست کوچولو آنهم زیر کت و نیم کت، همه بچه ها عاشقانه به حیاط مدرسه ریختند . من که بطور اتفاقی منتظر خروج دانش
آموزان بودم متوجه شدم تنها دانش آموز کوچولوی کلاس زیر نیم کت ها می لولد و
یکی یکی گوشه های کلاس و تمام سطوح کف کلاس را جاروب وار به جمع آوری بقایای نوشت افزار ریخته شده روی زمین از سالم و خراب تا تکه و پاره شده انواع مداد و مداد پاک کن و تراش را جمع و سرازیر کیسه دهانه گشاد خود میکرد . با آن قد و قواره کوچکش هرچه دم دست بود ، هر
ذره ته مداد ها و پاک کن ها و تراش های مستعمل و دور ریختنی را در کیسه ای جمع
آوری میکرد . در انتظار نشستم تا تمام کلاس را ذره دره پاکسازی کرد و سرش را بالا
آورد و در حال خروج گفت خانم معلم اجازه هنوز اینجا هستی ! اجازه برم بیرون حیاط هوا خوری !. ی تصمیم گرفتم او را فرا
بخوانم گرچه شاید به شخصیت آن کوچولوی عزیز با آن سن و سال کم بر بخورد و تاثیر
منفی در او شکل گیرد . مکثی کردم صدایش زدم ،پسر عزیزم چه میکنی و در کیسه
چه داری . اجازه خانم معلم هیچی پاکسازی و تمیز کردن کلاس مگر کار بدیست . گفتم نه
عزیزم .رسم نیست که شما کوچولو ها دستان کوچک و نازنین خود را با زمین کثیف مالیده
شده با کفش های همه دوستان آلوده کنی! بازهم برایم جواب داشت . اجازه خانم معلم میرم
دستم را پاک پاک میشویم . بلافاصله گزینه درستی به ذهنم رسید که هم خودم و هم آن
کودک را دچار دل نگرانی و شکست نفسی در حد سن و سالش در او ایجاد نشود . بیا و یک
کار مهمتری برای همه دوستان همکلاسی انجام بده آیا حاضری عمل کنی . بله خانم معلم
آماده ام چه کار باید انجام بدهم . خوب حالا چه چیزی در کیسه داری گفت همه چیز .
آیا حاضری به دوستانت کمک کنی و همه مداد و پاک کن و تراش های دور ریخته شده را
برای اینکه اسراف نشود در جعبه ای در ورودی کلاس در کنج طاقچه بریزیم تا هر کدام
از دوستانت که نیاز داشتند از انها استفاده کنند . با شوق و ذوق بیش از اندازه در
مقابلم پرید و همه را به من تعارف کرد بفرما خانم معلم. من دیگر چند برابر از او
خوشحالتر شدم که فورا توانستم بصورت خوشایندی این مشکل را حل کنم طوری که به او
لطمه روحی نخورد . زنگ کلاس با ز،هم نواخته شد، در حالیکه هنوز بر آن موضوع در کلاس درس کلنجار میرفتم . با حضور ما دو
نفر هنوز در پی تصمیم برای به اجرا گذاشتن برنامه فوری خود بودم . و دیگر فرصت رفت و برگشت به دفتر میسر نشد . بچه ها همه فرا رسیدندو در جای خود
مستقر شدند و کاملا ساکت بودند بر خلاف دفعات قبلی که با خیلی ساکت باشید و پنجه
بر میز کوبیدن تازه به سکوت میرسیدیم . انها هم با اطمینان کامل متوجه اتفاقی
رویداده در کلاس بودند و چهار چشمی ما دو
نفر را زیر نظر داشتند و گاهی هم برخی با کنجکاوی با بغل دستی در گوشی چیز هایی
میگفتند . حال منتظر باز شدن دهان معلمشان بودند تا ماجرا را شرح دهد سابقه نداشت
خانم معلم قبل از دانش آموزان به سر کلاس حضور یابد یا اینکه تمام زنگ تفریح در
کلاس مانده باشد همین موضوع ذهن بچه ها را در گیر کرده بود هنوز سکوت نشکسته
کوچولوی مورد نظر این پا و ان پا میکرد اجازه خانم معلم برم سر جایم پیش دوستانم
،گفتم فعلا کنار من باش با تو کار دارم . بچه ها طاقتشان سر امد اجازه خانم معلم مشقهایمان
آماده است نگاه میکنید ؟. درس بعدی با روحیه متفاوت بچه ها برای برخی خوب و خوشمزه و برای برخی متفاوت و حوصله بر بود مثلا کلاس ریاضی و حساب و کتاب با درس فارسی از زمین تا آسمان برای همه متفاوت است . برخی دلشان برای درس شیرین و مورد علاقه به تنگ آمده با داشتن تکالیف خوب و روحیه عالی در انتظار تشویق کلامی معلم بودند و برخی بر عکس دلشان به وقت گذرانی خوش بود . برای معلم هم تنوع و تجدید قوا در امر تدریس بود . من هم شروع کردم به اطلاع رسانی اینطور ادامه دادم :مطلب مهم اتفاق افتاده در
کلاس امروزاینست ،بچه های عزیز و دوست داشتنی درس فارسی ، چند دقیقه ای بیشتر وقت شما را نمیگیرم اغلب بچه ها هم از خدا خواسته تمایل داشتند این زنگ هم زودتر بگذرد و به پایان کلاس نزدیک تر شوند . نگاهی به چهره کوچولو و چشمان تیزش حاکی از نوعی خجالت موج میزد و در
دل خدا خدا میکرد من او را انگشت نما نکنم دیگر .وای چه کار بدی کردم . قسمت اول داستان و جمع اوری باقی مانده و تکه های مداد و غیرو نقطه اوج بدنامی برایم هدیه شومی دارد اگر مطرح شود کارم ساخته است شاید او ن کوچولو ولو با موافقت تصمیم من راضی و خشنود بود اما بخش اول ماجرا درد اور و آزار دهنده بود برای روحیه من و ان کوچولو شرم نزد همکلاسی ها . ولی من تصمیم واقعی خود را مبنی بر عملی کردن و تغییر موضوع و موضع رویداد لحظات قبل را بشکل مفید و عاقلانه در ذهنم حلاجی وبررسی کردم بشکلی قابل تفهیم برای بچه های دبستانی با روح لطیف وحساس ، نازک و شکننده و قابل تغییر با کوچکترین تلنگرمیشود سازنده بار آورد و شاید با کمی اشتباه خوی نا پسند دیگری در ذهن و عالم کودکی ابتدا ترسیم و در بزرگسالی غیر مثمر و حتی ناهنجاری برای محیط و جامعه ببار اورد . بازهم در تفکرم و سنجش موارد عواقب آن روش پیشنهادی باید در انتظار نتجه مطلوب یا عکس ان باشم . اینطور
سخنانم را آغاز کردم . بچه خوب دقت کنید اقای ف امروز زنگ تفریح کار خوبی و
ایده بهتری دارد ببینید شما هم میپسندید یا نه ؟ همه با تمام قوا گوشها را تیز و
چشمها را متوجه ما دو نفر و تابلو کلاس و کیسه سفید گره خورده را می نگریستند
. نا گفته نماند سایر دانش آموزان از کار جمع آوری ته مانده نوشت افزار های دور ریخته شده گویا با خبر بودند اما با این اتفاق و تصمیم پیش رو همه بد گمانی ها نسبت به روح حساس او بکلی دگرگون و خوش بینانه خواهد شد . چه شده باید خبر مهم باشد . ادامه دادم بچه ها مداد های دور ریختنی بعضی از شما
دانش آموزان و پاک کن های نیمه و تراشهای کنار ریخته شما هنوز قابل استفاده است .حال
اگر کسی دوست ندارد مداد نیمه دست گیردو تمرین انجام دهد آن را تحویل این دوست عزیز دهد تا جمع اوری و ذخیره شود نه دور ریخته میشود و نه از استفاده مجدد کنارمی رود و بعد هم شمه ای از طرز درست شدن مداد و قضیه تخریب جنگل و اسراف در مصرف را برای توجیه عمل خود شمردم و بازگو کردم . از این پس به پیشنهاد من و دوست کوچولو که همه
کاغذ ها و برگه های سفید پرت شده در کلاس و کلیه مدادهای رنگی و سفید و سیاه و
مداد پاک کن ها تراش ها را جمع آوری کرده
تا در جعبه ای در طاقچه ورودی کلاس برای همیشه تا پایان سال تحصیلی باشد و هر کدام
از دوستان شما که با عجله به مدرسه آمده اندو امکان دارد مداد و پاک کن و یا تراش
خود را جا گذاشته یا بین راه گم کرده اند همه و همه چه انها که احتیاج دارند و چه
انها که کیفشان پر از نوشت افزار است میتوانند از محتویات این جعبه عمومی استفاده
کنند . آیا شما موافقید با تصمیم ما دو نفر ؟ . همه با غوغا و شلوغ فریاد زدند بله
بله . پس چرا معطلید تشویق کنید این دوست خوب خود را با دست زدنهای پی در پی کلاس
هم نظمش دوباره بهم ریخت . یکی از دانش آموزان گفت اجازه خانم معلم من هم جعبه در
منزل و هم خیلی مداد و نوشت و افزار خوب دارم میتوانم ان را به مدرسه بیاورم به کلاس هدیه کنم .به او
افرین گفتم و همه شاد و خوشحال و دارای انگیزه مضاعف برای شروع درس بعدی اماده
بودند . تا مدتی با هلهله و شادی دنبال نقشه جمع آوری نوشت افزارهای بلااستفاده و
نیمه کاره برای اوردن به کلاس و اضافه کردن به بانک بزرگ در جعبه با گنجایش صدها
اقلام از اجناس نو کهنه مورد بحث از یکدیگر سبقت میگرفتند . تمام باقی مانده و نیمه استفاده شده حتی نو دست نخورده از اقلام متفاوت به جعبه سر گشاده و بانک نوشت افزار کلاس اضافه میشد .برای استفاده دانش آموزان این کلاس تا
پایان سال تحصیلی همیاری خوبی بعمل اوردند و دیگر هیچکدام از دانش آموزان کلاس به بهانه نداشتن و فراموش کردن و جا گذاشتن
مداد و پاک کن ،تراش از ننوشتن تکالیف
کلاسی طفره نمیرفتند و این شد که یک قدم و تصمیم سازنده با ابتکار جالب ،هر
گز تکه کاغذ و تکه کوچک مداد هم نه در سطل آشغال و نه در کف کلاس و زیر نیم کتها
ریخته شد و جعبه روز بروز پر تر از روز قبل با وسایل اهدایی دانش اموزان با بضاعت
انباشته میشد .یک راه حل مناسب و تاثیر گذار در کلاس درس، درس زندگی و صرفه جویی
و نظافت عمومی محل تحصیل یعنی کلاس درس به جو
همیاری و دستگیری یا کمک عمومی به یکدیگر اتفاق افتاد . در عمل به افراد بی بضاعت با این روش پیشنهادی مفید و موثر واقع شد
و همه به میزان مناسب با لذت تما م از داشته های یکدیگر بهره میبردند . درود به
آموزگاران این مرزو بوم که شعله آموزش و آگاهی عمومی و تربیت زیر بنایی جامعه را بر افروخته در دست داشته و هم چنان در دست دارند و سپس آن شعله بر افروخته را دست به دست به اعضای همکار بعدی خود بنوبت سپردند تا درس
زندگی واقعی نونهالان جامعه در خانه دوم ( مدرسه )خود برای یادگیری علم و زندگی بکوشند .فکر نو و ایده نو و ابتکار جالب و سازنده و مفید درساخت افکار افراد جامعه از ابتدای کودکی محقق خواهد بود . بقول استاد و مربی دوره های پیشین ترکه و چوب تازه و نازک، قابل خم شدن و اماده تغییر مفید هست باید آنرا اصلاح و بنحو خوب و ایده آل خم و راست کرد مگر نه
چوب و تنه خشک بجز مقاومت و شکسته شدن هیچ اتفاق مهم دیگری نخواهد افتاد .البته مقایسه امروز با گذشته نگاهی متفاوت و غیر قابل انکار است . این روزها با توجه به اتفاق ناگهانی این بیماری منحوس و زشت کوید 19 نوعی همان ویروس کرونا اصلا غیر عملی و حتی خطرناک است البته انهم حتما راه کار مناسب و بر اساس پروتکل بهداشتی مسولان بهداشتی قابل حل هست!! منتها به طرق بهداشتی دیگر . تن و روحتان خوش و در آرامش کامل باد ! -illha
-illha
illha
-illha
illha
-illha
شخصی که با اسم
مستعار،خلال ،سالهای متوالی و متمادی در ایل ما آمد و شد داشت ومرتب ادعا-
وانمود میکرد که لال مادر زادی هست پیوسته
و مداوم با مهارت در درمان برخی امراض روحی و روانی و سایر امراض میکوشید . مواقع و فصول مناسب
اغلب بهار و تابستان در بخش مهمی از ایل به منازل مردم مراجعه میکرد و دوستان
زیادی در طی سه دهه دست و پا کرده بود . شغل ایده آل و باب طبع خود را در نیمی از
ایام سال ادامه میداد . شغل نان و آبداری برای خود دست و پا کرده بود .بدنبال معالجه به جمع آوری اعانه بنفع خویش مشغول بود .
مردم مهربان و ساده و بی غل و غش چنانچه مشکلی هم نداشتند از
کمک و دستگیری مالی به وی دریغ نمی کردند .
وی با اشاره و حرکات دست ، اندام خود با مردم حرف میزد و ارتباط بر قرار
میکرد . مشکلات
زندگی و آینده برخی افراد را بنحو خوب و بد بر میشمرد . آنها که تمایل
داشتند خوشبختی برای خود و خانواده خود حتی سرنوشت طفل درون شکم مادران
را نیز بنحوی مورد توجه قرار دهند ، از اشارات و پیش بینی آقا خلال بهره
میبردند . هردو بیان سرنوشت خوب و بد برایش نعمت میبارید . افرادی که
برایشان موارد خوب پیش بینی میکرد بسیار مسرور و شاد از آینده خویش بودند و
آنهایی که سرنوشت بد در بخت و اقبال داشتند شاد ازاینکه می توانند از
ناکامی و آینده بد یمن خود جلوگیری واز حالت وخیم دور خواهند شد، در هر
دو شکل برایش سعادت و هدایای خوبی حاصل داشت .نتیجه هم مهم نبود تا سال
دیگر هزار اتفاق می افتاد و همه فراموش میکردند در گذشته فردی یک چنین
توصیه ای جهت خیر و سعادت او بر شمرده است . چندان مقایسه بر اساس اتفاقات
سالانه چه خوب و چه بد، انجام نمیشد تا نتیجه توصیه وی به اثبات یا عدم
ان منجر شود . این کار فقط از اب گل آلود ماهی گرفتن بود و بس . تنها یکسر
سود بود بنفع یک نفربود . سال بعد دوباره سرو کله خلال پیدا میشدو روز از
نو، روزی از نو . ادعای مهمتراو،همان که خود را قادر به پیشگویی
میدانست بیشتر مورد توجه برخی افراد بود . در عوض مردم هدایا
و دستمزد
وی را بشکل پول نقد و یا گوسفند تحویلش می دادند . او با دریافت وجوه نقد و
گوسفند منزل به منزل سرمیزد . اما همه ازاو استقبال و از اشارات
درمانگرانه وی تبعیت نمی کردند شاید از پذیرش او هم ممانعت میکردند . وی
اموال دریافتی را یا به امانت نزد یکی از اهالی میسپرد تا در فرصت مناسب
بفروش برساند یا چوپان موقت اختیارمیکرد و گله کوچکی راه می انداخت تا با
خود به شهر و ابادیهای مجاور ببرد. تمام این بخش از ایل را پس از گشت و
گذاربه قصد بازدید سالیانه به قسمت بعدی ماموریت خود همچنان ادامه مسیر
میداد تا جمع زیادی از عمده ایل را در صورت امکان و اجازه صاحبان سیاه چادر
ها ملاقات و درمان لازم را انجام دهد . مدتها گذشته بود و به تدریج به
سن باز نشستگی و کهنسالی نزدیک شده بود . زندگی
او زوایای پنهان و پیچیده نا شناخته داشت که هیچکس قادر نبود از گذشته و
روش
کار او چیزی سر دربیاورد . با سر و وضع نسبتا خوب و عامه پسند در ایل ظاهر
میشد فردی همه فن حریف و دانا و خوش ترکیب به همان زبان اشاره بر سفره
مردم می نشست و سهم قابل
توجهی نصیبش میشد . شاید دلیل مهم که تعدادی به اشارات وی جذب میشدند نا
مفهوم بودن اشارات ویژه بود . دلیل دیگر جذب مشتری مشکلات دنباله دار برخی
از افراد بود که شاید طوری گره مشکلات لاینحل خود را در تجویز و
راهنماییهای وی بی ارتباط نمیدانستند . بندرت تجویز های دارویی و طبابت
پزشکی میکرد اما از جهت تغییر رفتار و تقریبا نوعی انرژی درمانی تفکر آمیز
شگرد اصلی او بود . برای برخی پس از مدتی کار و تلاش وقت گذاشتن روی این
دورهمی غنیمت بود . دور همی کوتاهی بود که هم فال بود و هم تماشا تا قدری
فارغ از مشکلات ایلی تنوع کوتاهی داشتند و به مذاقشان خوش می آمد . او
بساط خود را میگشود با زبان اشاره همه چیز آغاز میشد تلاش میکرد با روش
های متفاوت موارد را تفهیم و ارتباط
بدون کلامی خود را به اشخاص انتقال دهد . خود را با اعمال و کردارعجیب و
غریب نمایش داده ،دارای توانایی های با لقوه فراوانی معرفی میکرد . همه
دردهای نا
علاج واز جمله نا باروری و پیش بینی های عجیب و غریب در مورد آینده آدمها
را صراحتا با
ادای حرکات مبهم و خود فهم، در مقابل خواستاران ان ایده یکی یکی بر
میشمرد . در قبال این آینده نگری مزد خوبی و هدایای
قابل توجه دریافت میکرد . البته مشتری های خاصی در مجموعه ایل داشت .همه
مردم
چندان راغب و تمایل به نمایش او و اشارات برای گره گشایی مشکلات نبودند ، تمایل به اجازه دخالت
در زندگی و آینده خود را به او نمی دادند. شغل بی درد سر اوچنانچه گفته شد در وهله نخست سبب شادی تعدادی و
نیتی و آزرده خاطر عده دیگری
میشد
. تا جمع ناراضیان با توصیه او به جمع شادکامان بپیوندند . اواخر می گفتند
از افراد ایل مترجم اشارات گرفته بود و برای تازه واردان به این
گود طالع بینی برای بیان مفاهیم از انها کمک میگرفت و کار بسیار راحت و
یکنواختی
را دنبال میکرد . بدین منظور که پیش بینی
وقایع زندگی فرد رابطور و اضح و آشکارا به سمع و نظر افراد میرسانید
. برخی
تصورشان بر این بود که باید از وقوع رویدادهای پیش رو نگران باشند و گویا
ان اتفاق پیش بینی شده عینا روی خواهد داد . برخی
افراد خوش باور به ساحر بودن و غیب گفتن او انگشت تعجب به دهان میبردند . و
به
رفتار و کردار، در وضع حالش هنگام اشارات بازگویی مشکلات عجیب او را می
ستودند . اما اغلب بزرگان و عالمان ایل چندان
اعتقادی به روند کار و معالجات نداشتند و پیش بینی او رامضحک گونه می
پنداشتند .بنا بر این او اواخر رفت و آمد خود را گزینشی و با توجه به
اجابت قبولی درخواست انها سراغشان میرفت .اما بیشر مردم آگاه به مسایل
زندگی افراد دور و بر خود هرگز حریف گروهی خاص که سبب جذب او به ایل میشد
، نبودند ان گروه با استقبال مشتاقانه از وی دعوت به بازگشت دوباره در
سال پیش رو را مجددا داشتند . انها با علم و سواد مکتبی و قدیمی ، آگاهی و
احاطه کامل بر اوضاع مشکلات زندگی روزمره خود و
دیگران داشتند . با و جود این خلال از دوره های پیش
در ایل
آمد و شد داشت با اشارات و خط و نشان راه چاره و رمز گشایی مشکلات را بزبان
و ایده
خودش علنا به افراد تفهیم میکرد . برخی قانع و برخی هم گفته ی اشاره گونه
اش را نمی پسندیدند . قانون و حساب و کتابی هم در کار نبود که از طبابت
شفاهی و طالع گیری و دیگر اعمال او جلو گیری کند . اغلب روان درمانی بی
سرمایه خرج میکرد .مثلا موردی بوده که در مورد زن حامله
تمام جزییات خلقی و رفتار فرزند هنوز بدنیا نیامده را
بنحو خاصی پیش بینی میکرده است و مشکلات و بد
اقبالی های کودک اینده را طوری پیش بینی میکرد، که گاهی هراس و ترس از بین
رفتن خاندان
و آیندگان طفل را براحتی باور داشتند . درمقایل راهکارهای ویژه را برای
اصلاح و
خوش اقبالی در دستور کار خویش داشته که بکار میبسته است .همین روش رفتار
درمانی در اعماق افکار افراد نفوذ و فرد و فکرش را تسخیر میکرد . یکی نبود
میزان تحصیلات و اهلیت و سابقه گذشته او را برسی و تعیین صلاحیت نماید .
عجب دنیایی بوده . در
مقابل، پاداش خوب و قابل توجه در موارد سخت طلب میکرده است . همانند
امروزه که با
وجود سطح سواد بالای جامعه امروزی باز هم عده ای با روش های فریبکارانه دست
به
خالی کردن جیب مردم میزنند .که با هوشیاری مردم و مسولین اغلب بدام می
افتند
.اما بشنویم از کار عجیب و غریب تر یکی از بزرگان ایل که نقشه سی ساله او
را نقش
بر اب کرد او چه کرد ؟ شنیده بود که اقای خلال، مدت سه هفته ای در ایل گردی
خود
مشغول طبابت و جمع آوری اعانه است داستان او را کم و بیش شنیده بود و از
روند کار
بی منطق و بی مسولیتش شنیده بود اما هر گز با او روبرو نشده بود . با
هماهنگی
خانواده و تعدادی از همسایه ها ی دور و نزدیک دست به نقشه ای برای بدام
انداختن او
زد . قبل از همه چیز زمینه را برای ورودش اماده ساخت . سپس برای دعوت وی
فردی
فرستاد تا از طبابت و طالع بینی به اصطلاح مفیدش استفاده و بهره ببرد .این
را در سفارشی به
قاصد سپرد تا بدین نحو او را هر چه زودتر به منزل این بزرگوار ایل بکشاند .
آقای
خام خان قبلا
از ورود خلال بستری آراست
نرم و راحت در کنج چادر با شکوه خویش برای دخترش تدارک دید و بساط پذیرایی
ناهار را مهیا کرد . یکی از
دختران مجرد خود را در نقش خانم حامله طوری با کلاف ریسمان و شمد و پارچه ،
شکمی در
حد متعادل برایش ساختند و در میان متکاهای مخملین و زیبا و نرم و راحت لم
داده شد
. با ورود استاد و فرد طالع بین با احترام او را استقبال کردند و سر انجام
سر کلام
باز کرد حال و احوال ،چرا در این چند سال سراغ ما نیامدی ؟ مقدمه با این
گپ و گفتها شروع شد . خلال هم خشنود و با ابهت و با غرود فکر میکرد این
بزرگ ایلی احتمالا مشکل اساسی دارد و بطور حتم نیاز جدی به حضور من دارد .
این حالات را از قیافه و چهره مغرورش میشد حدس زد . خلاصه
کلامش این بود که دختر من حامله است ومدتی است رنجور و کم اشتها و پرخاش گو
شده
است، در واقع دردش چیست و درمانش کدام است . قبلا به اعضای خانواده گفته
بود که امروز
روزیست که مچ خلال را بگیرم و زبانش بسته اش را باز ستانم و به سخن آورم .
همه متعجب
بودند و عده ای مخالف بودند و عده ای موافق . مبادا در این میان از یکی از
دو طرف آبرو ریزی شود .باز هم اختیار بدستان توانای خام خان بود .اما نحوه
کار را تا کنون هیچکس حدس نمیزد . تا کلام اشارات
استاد گل کرد که این زن دچار ترس و هراس شده و از چیزی مانند سگ سیاه و
درنده ترس
شدید برداشته وشوهرش نسبت به او بی مهر شده و دوستش ندارد . داروی ان هم در
دستان من است خام خان امانش نداد وبیشتر از این اجازه سخن سرایی بیهوده را
از وی گرفت . اینجا او بود که داشت مورد آزمون واقعی قرار میگرفت . چگونه
تو که از اعماق انسانها اگاهی داری تشخیص درست و حسابی و نا مناسب و علاج
واقعه را کاملا بر عکس دادی همین یک دلیل و مورد برای محکومیت و سابقه سی
ساله مورد قبولش نزد اکثر افراد ایل کافی بود تا هیمنه و قدرت بیکران او به
یکباره فرو بریزد .اقدام بعدی این بود که ادعای پوچ و بیهوده گویی بزرگ و
نا بخشودنی لال زدگی او را بکلی برای همیشه نزد عموم فاش کند . دختر صحیح
و سالم در مقابل دیدگان عموم
یکی یکی اقلام بکار گیری نقش حاملگی را در آورد وبمانند مانکن لاغر اندام
طبیعی خود چند بار دور خود چرخید و به جمع خانواده در انتظار حاصل نقش خود
بود . خام خان با لحنی کوبنده و پر قدرت فریادن به او گفت: ای بی
انصاف دروغگوی پلید حقه باز تو در ایل ما به چنین اعمال پوچ و دروغ خود
حکمفرمایی و فخر فروشی و نان میخوری .باید همه مزد دروغهای گفته شده و
اموال مردم را پس دهی . تا کنون با دروغ بیشمار سی ساله خود کلاه سر مردم
بیچاره گذاشته ای .برخی از افراد خوش قلب و مهربان و خوش باور و
ساده چه گناهی داشتند .بلافاصله به او گفت قدم دوم زبان گشودن شماست که اگر
خود باز کنی که هیچ اما
اگر نکنی با زور ترکه بیدی و انجیری و ترکه آب خورده گزی این کار اتفاق
خواهد
افتاد . هرچه با زبان اشاره قصد متقاعد کردن خام خان را داشت فایده نداشت .
دستور
داد کلوک مخصوص روغن دانی پر از اب و ترکه را حاضر کردند .
یک جوری متوجه پس بودن حال و هوای اوضاع شد
خواست یواشکی از مهلکه جان بدر برد اما نشد اما مگر میشد . خام خان زرنگتر
ازاو بود و کلک های سی ساله اوتوهینی وحشتناک به همه افراد حاضر و غایب
در این نمایش اثبات واقعیت از دروغ بود . با اشاره خام خان ،او را در پس
سایه چادر به روی شکم خواباندند و فرد
هرکولی وظیفه نواختن ترکه را بعده گرفت. با وجود اینکه مردی در استانه
کهنسالی بود تا حدی شرم داشت ترکه را بر او بنوازند اما نیاز داشت تا چرخه
افشای دروغینش فاش شود . خام خان با افسوس دندان غروچه میرفت ای کاش در
جوانی یکدیگر بهم رسیده بودیم و این اتفاق باید در اوج جوانی تو روی میداد .
با اشاره خان کار ادامه یافت . اولین ضربه ترکه رابر پشت او نواخت به
محض بالا رفتن دست
جلاد برای دومین شلاق دستها به قصد تسلیم بالا رفت و به زبان مبارکش برای
اولین بار گفت
امان امان ، بخت بخت .برای نخستین بارجمع حاضر بگوش خویش صدای مرد لالی را
شنیدند که ادعا میشد لال مادر زادی است . گرچه همه افراد اولین بار بود او
را میدیدند . برای همه حاضرین این راز سی ساله فاش شد و زبانش در کامش
چرخید و دیگر نیازی به زبان اشاره و چرخاندن دست و پا نبود . او را رها
کردند و
تاب خجالت در برابر این تعداد کم مجلسیان را نداشت چه رسد به جمعیت بیشمار
ایل
که آبروی سی ساله که هیچ تمام عمر را به باد فنا داد .اینست عاقبت لال بازی با
توجه به ضرب المثل ایلی که گوید ماه اگر یک شبه رویت و پیدا نشود دو شبه حتما
هویدا میشود .بلافاصله خبر در تمام ایل انطورکه بایسته بود ، پیچید .
دیگر نه کسی رو داشت از خلال درمان جوید و نه خلال رو داشت در هر نقطه و
مکانی که اثری از ایل باشد حاضر شود. ده ها
فرسنگ آنطرفتراز ایل و افراد ایل جدا باید دوری میکرد . بله دوستان
عزیز داستان واقعی ما اینجا به پایان خود رسید هیچی بهتر و گوارا تر از
راستی نیست
گرچه لحظه ها از گفتن راستی اوقات کمی تلخ است اما بهتر از صد ها بار آبروی
بزحمت
بدست آمده را به فنا دادن است ،که همه بر آن آگاهیم .خدا ان روزی را نیاورد
که آبرو و ارزش افرادی از بابت غفلت ،خواسته و نا خواسته مانند اب ریخته
بر زمین ریخته شود و مالک خود را بی ارزش جلوه دهد . اینکه کار اقای به
ظاهر طالع بین و ساحر نا پسند بوه که تردیدی در ان وارد نیست . اما روش
برخورد و اثبات کار و خلع سلاح کردن وی با روش خاص خام خان بدون در نظر
گرفتن معیارهای اجتمایی و محاکمه با جمع اوری اسناد و مدارک و شواهد مردمی
نمایش او شاید در نگاه اول غیرمنصفانه و بدور از انسانیت باشد و باید در مقابل
کار ها و روش های بکار گیری و کسب مال از مردم در دو کفه ترازو قرار گیرد و
در مقام مقایسه تصمیم صحیح از نا صحیح معلوم گردد و این موردر در قضاوت
متخصصین امور روان شناختی جامعه قرار میدهیم که با توجه به فرهنگ و
باورهای دوره های گذشته نسبتا دور از دو اقدام انجام شده نطر خواهی واقعی
را مد نظر قرار دهند. خوشبختی بکامتان نازنینان -illha
illha
هزار داستان : سفر نا فرجام و بیهوده در انتظارم بود
ماجرای من و عزیز سه زنه
من در اوج جوانی در
مکانی دور از دسترس
به شهر و ابادی زندگی میکرد م. همسایه هایی داشتم که مدام هفته ای یکبار به
شهر
میرفتند و هدایای آنها برایم غیر از تعریف و سرگذشت سفر خود و خوردنیها
ناموجود و گشت و
گذار و زیبایی های شهر مورد نظر که مرتب به رخم می کشیدند چیزی دیگر
عایدم نشد و هیچی در بر نداشت .به من هرگز چیزی تعلق نمی گرفت . من
بیچاره و بیسواد در
کنج این جهان هستی نه کاری به شهر داشتم و نه دلم هوای انجا را میکرد . از
بس
همسایه خوبم از شهر برایم قصه گفت کم کم در دلم شوق دیدار و گردش در کوچه و بازار و تیمچه و کاروانسرا و قهوه
خانه و گاراژ و مهمانخانه های دو طبقه وبویژه مسافر خانه عزیز سه زنه
در گوشم خوانده و زنده شد . گاهی در خواب و بیداری دلم
بسوی شهر و دیار انجا پرواز میکرد و مرتب در رویای دیدن شهر و نعمت های
فراوان ان
پر میزد . انقدر ادامه این رویا ها پر و بال گرفت که رفتن به شهر از
آرزوهای دست
اول من شد . انهم با پول خود و چشم خود و دست خود و انتخاب خود همه چیز
بخرم و با
پای خود به دیار آشنای چند ساله برگردم . نمی دانید عاشق دیدنیهای شهر ی
شدم که
دوستم برایم بازگو میکرد . سر انجام دل آرزومند خود را دلداری دادم مگر چه
میشود که به آرزوی دیرینه خود برسم . شرم را کنار گذاشتم و به دوستم
پیشنهاد کردم مرا با خود به شهر دور دست خود و جاهای زیبا و دوست داشتنی
ببرد . او
با غرور و اکراه و کلی منت سر نهادن پذیرفت . انگار پا و قدم من روی تاج
سرش سنگینی میکرد که اینقدر منت بی مورد بر من فلک زده مینهاد . برای
رفتن به شهر نیمروز پیاده روی نیاز بود، تا
کنار جاده خاکی کم رفت و آمد در انتظار وسیله نقلیه بمانیم امید رسیدن به
شهر آرزوهای دست نیافتنی که شاید قابل وصول شود .
تا پس از ساعتی کامیون و یا اتوبوسی از راه برسد و مسافران آرزو
بدل را به مقصد جدید با خود ببرد کمی بعد همان کامیون یاد شده در ذهن از
دور پیدا شد . در نهان و در دل التماس کردم که ما را سوار کند و
بسوی شهر روانه شویم . باورتان میشود هنوز بدرستی پول شماری را کامل نمی
دانستم
و فقط حجم پولی را که داشتم مرا خشنود میکرد . با تغییرات کمی در فرم لباس
با دوست همراه ، آماده رفتن به شهر دور و مشهور شدم . من از طرفی مثل
اینکه در این سفر تازه پیش آمده ،غلام و برده اش بودم هر چه میگفت
با یک چشم گفتن ختم میشد . نگرانی رفت و برگشت در دلم وسوسه ایجاد کرد .
ایا کار
خوبی بود یا که نه .بچه جان شهر، بتو چه ؟ من و استاد کمال پس از طی مسافت زیادی به
کنار جاده قدیمی و سراسری رسیدیم . همیشه میگفت جاده بندر و جنوب در واقع سر در
نمی آوردم که بندر و جنوب کدام جایی است . حیفم امد که پدر من هم مانند پدر کمال
چرا دو کلاس سواد یادم نداد . همیشه در این فکر خام بودم و دریغ از بیسوادی . اما
در عوض مهارتهای دیگر زندگی داشتم که کمال از ان بی بهره بود و او همیشه از نداشتن
ان چند مهارت حیف و دریغ می خورد . جرات حرف زدن و اظهارنظر در هیچ موردی را
نداشتم . هم او فرض میکرد و هم من فکر میکردم که او تافته جدا بافته است . یکه و
بی مانند است چون راه و رسم شهر را بلد است همه چیز دان و حکیم به تمام معناست .
بهر جهت یک ساعت و نیم در کنار جاده خاکی تمرکز و چشم انتظار بودیم که از دور خاک
و دودی پدیدار شد . کامیونی بود با بلند کردن دست حکیم کمال به سختی توقف کرد و
خیلی دود و خاک بر سرمان ریخت . با آویزان
شدن به بدنه کامیون به سختی بالا رفتم اما او از قرار معلوم دارای کمالات و احترام
خاصی بود در عین نداشتن گنجایش جزو سرنشینان جلو شد و در جای خود در کنار چند
مسافر دیگر خود را جا داد . اما من هم از همان بالای و روی میله های اتاق کامیون
خود را رها و در میان بار و وسایل جور واجور مردم و تعدادی مسافر از بزرگ و کوچک
زن و مرد پهلو بزمین کف کامیون در کنار قفسه مرغ و بره و بزغاله ها قرار گرفتم .
همه نوع بار از موجودات زنده و بی جان در اتاق روباز کامیون ،نا مرتب چیده و بهم
ریز بچشم میخورد . از زیر خاک پنهان شدن برخی مسافران نمی توان گذشت . جاده تمام
خاکی و در هر صورت خاک به سراسر اتاق و بار و روی مسافران یکنواخت میپاشید . حکیم
کمال وقتی روی صندلی جلو نشست و ارام گرفت صدای ناله تعریف و گفتگویش با راننده و سایرین براحتی بگوش
میرسید . با وجود صدای ناله و ناهنجار کامیون قوی ترین صدا متعلق به حکیم بود . ما
در پشت و ته اتاق کامیون فقط آسمان را می دیدیم و گاهی صدای ماشینهایی که نزدیک و
دور میشد ند . پس از ساعتها بالا و پایین پریدن اتاق ماشین و خاک خوردن موتور خاموش
شد و در عقب باز شد و همه پیاده شدند من هم از میان بار و وسایل خود را به عقب
کامیون رساندم و بدون استفاده از نردبان پایین پریدم و منتظر فرمان حکیم کمال در حال تماشای افراد و درشکه های پر سر صدا
و منتظر مسافر،
خیره شدم . کمال بالاخره دست به جیب شد و کرایه را پرداخت و دستی محکم بر
کول من
زد که راه بیافت . در مقابل چند درشکه نو کهنه ایستاد و یکی را انتخاب و هر
دو
کنار هم سوار شدیم . با یک هی کردن برو حیوان ،درشکه راه افتاد و چرخش
چرخهای ان
روی زمین ناهموار وگاهی صاف خیابان شهر شلوغ راه میرفت و من تازه به شهر
امده، غرق
تماشای مظاهر تمدن ان روزگار با تعجب چشم دوخته بودم . آقا کمال به اصطلاح
با معرفت چند باره پند دوستانه در
گوشم خواند و دیگر هیچ نگفت تا از چند دروازه و میدان وسیع رد شدیم و به
ورودی سر سرایی خوش نقش ونگار رسیدیم . با صدای بایست حیوان، با کشیدن
افسار اسب بود یا میگفتند یابو درست یادم نیست ،درشکه تخت ایستاد . پا از
رکاب بیرون نهاده، پیاده شدیم . من سر گیجه شدید و حالت تهوع داشتم از همان
ابتدای
سوار بر کامیون بد ماشین بودم . گل برویتان چند سرفه تهوع مانند به من دست
داد و
نتیجه اش بعد از پیاده شدن از اتاقک درشکه سر در جدول کردم و حسابی بالا
آوردم .
کمال هم با سر تکان دادن فقط نگاهم کرد و دستم بگرفت و از درون دالانی
باریک و
طولانی به اندرون حیاطی پر از حجره های کوچک و کنار هم رد شدیم یک سری
پلکان را
دورانی بالا رفتیم و مرا به درون اتاقی مفروش با سه تختخواب رها کرد و رفت .
من
گیج و مبهوت و بد حال روی تخت افتادم . زمانی برخاستم که هوا تاریک شده بود
و
احساس گرسنگی بهم دست داد . با صدای نگهبان مجموعه برخاستم و بیرون طبقه
پایین دست
و رو شستم و هوایی تازه کردم . دوباره از پله های بلند گام برداشتم و به
اتاق
بازگشتم . روی میز کهنه وسط سفره ای پهن و نیمرویی تازه که بخار از ان بر
میخاست با
نان شهری کنجد زده و کمی سبزی اماده بود . همه را با سه چهار لقمه بهم
پیچاندم و
غورت دادم . از کوزه کنج اتاق اب خنکی از ان در کاسه درون طاقچه بعد از غذا
میل کردم تا کم کم حالم جا آمد . تا دیر وقت سر و کله اقا کمال پیداشد . از
سفر
لذت بردی این همان نان و سبزی و نیمرو نمونه بود که بارها برایت گفته بودم.
من هم در
عالم دیگر درحال سیر سری تکان دادم . او دراز کشید من هم در عالم خواب
فکر هزاران جور خیال
خوب و بد داشتم .دوباره شوق گشت و گذار در شهر مرا از رفتن به خواب باز
میداشت . با خواب و بیداری و خیال و رویا شب به پایان خود رسید . صبح زودتر
از همه آقا کمال برخاست و مرا صدا کرد . باید از آش خوشمزه دروازه شهر یک
کاسه بخریم و نوش
جان کنیم . من خوشحال تر از تمام لحظات ورود به شهر جدید سور=با قاطعیت
جواب دادم خوب حالا
نوبت من است من آش میخرم و با نان میل میکنیم. از من که اصرار برای خرید
بروم از آقا کمال که نه تو گم و گور میشوی. اولین بار است که به شهری نا
آشنا و شلوغ آمده ای .نوبت تو باشد دفعه بعد . اما من در
این کشاکش زورم چربید و ارسی را پا کردم و بدو از پله ها پایین رفتم بیرون
،و از سر سرا خارج و
بدون در نظر گرفتن موقعیت تا چشم کار میکرد در سحر گاه کم تردد به ادامه
راهپیمایی
خود همه میدان ها و خیابان و کوچه های منشعب را پشت سر گذاشتم . تا سر
انجام به
نانوایی رسیدم یکی نان بلند بالا خریدم ، هم قد خودم و کمی جلوتر کاسه ای
آش با
لیمو ترش و کمی پیاز داغ که بوی مزه ان ادم را بوجد و اشتها می آورد . دلم
میخواست
که الان به اتاق میرسیدم و نیمی از نان را با آش میل میکردم . از همان آشی
بود که
کمال بارها از ان تعریف کرده بود .دوتا ناخنک زدم و به به گفتم به مسیر
ادامه دادم
. حالا هرچه بیشتر راه می رفتم خبری از دروازه و حجره و سر سرا نبود .
همچون رفتم که
به گوشه ای از خروجی شهر رسیدم . بازم گفتم بگذار جلوتر بروم حتما میرسم به
نشانی
مسافرخانه اما این مسیر بسیار متفاوتر از مسیر آمدنم بود . یعنی چه ؟ چرا
مسیر
تغییر کرده است و بعد با خود گفتم خاک بر سرم شد من گم شده ام ونشانی محل
اقامت
خود را گم کرده ام . اخر انقدر خجالت می کشیدم از ادرس ندانسته از اهالی
شهر سوال
کنم . نان و آش داشت سرد و بی مزه میشد ،
وانگهی آقا حکیم کمال هم در انتظار اولین خرید آش من بود . ناراحت میشود . بگذار
از یکی بپرسم چه بپرسم کدام نشانی و کدام میدان و کدام مسافرخانه . جلو رفتم از یک دکاندار سوال کردم
میدان شهر از کدام طرف است گفت شهر پر از میدان است، نامش را بگو کمی فکر کردم یادم
نیامد . دوباره راه افتادم تنها لطفی که دکاندار به من داشت فرمایش کرد هیچ میدانی
از اینطرف نیست برگرد به آنطرف، راه آمده را دوباره پیش گرفتم . نیم ساعتی آمدم
اما نشانی را نیافتم . دلهره و پریشانی گرسنگی و لذت اش و نان را بربود . از درشکه
چی سوال کردم جوابی نداد از حمامی پرسیدم محلی نگذاشت . از عابری دیگر نشانی میدان
را خواستم مسخره ام کرد و رفت . با خود گفتم عجب مردمی دارد این شهر زیبا ! جواب سوالم پیش این دوپسر بچه هاست .
با رسم ادب پرسیدم ادرس میدان شهر کجاست . گفتند کدام میدان گفتم نشانی مسافرخانه
مرکزی کجاست گفت نامش .یکهو یادم امد که استاد کمال گاهی از عزیز سه زنه حرف
میزد من هم با خوشحالی تمام گفتم مسافر خانه عزیز، عزیز سه زنه کجاست . می دانید
که بچه ها در جوابم چه گفتند ؟ عزیز عزیز سه زنه ، ریشش ریش پازنه کچی خورده کل میزنه و چند شعر و سرود طنز آمیز دیگر . این
شعررا تا میتوانستند ضمن دنبال کردن من می سرودند
. من هم در اعماق ناراحتی ولو بودم . خجالت کشیدم از مطرح کردن این عبارت .
از شدت
ناراحتی پایم به لبه دیوار گیر افتاد و نیم خیز شدم کاسه آشی نیمی بر زمین و
نیمی
بر هیکلم ریخت و نان هم روی زمین پهن شد و هردو را رها کردم با وضع بدتر از
قبل
براه بی مقصدم ادامه دادم . با هیجان و هو زدن بچه ها تعدادشان بیشتر و
شعار عزیز
سه زنه را بدنبالم سر میدادند . از مقابل هر مغازه ای رد میشدم مرا به چشم
گدا و
برخی دیوانه و روانی می پنداشتند . نه توقف جایز بود و نه سوال ازاحدی
.بسیار
عصبی شدم و از امدن به شهر سخت پشیمان گشتم . شعار بچه ها مرا کلافه کرد.
با خود
فکر کردم جوری باید از دست این بچه ای شیطان و فضول فرار کنم . انها سوژه
خوبی بدست
گرفته بودند . آنقدر دویدم از میان جمعیت که از شر پسر بچه ها خلاصی شوم
اما فایده
نداشت هر آن جمعیت بچه ها بیشتر و شعار محکمتر میشد .دست اخر روبروی یک
دکان که بنظرم آشنا آمد توقف کردم متوجه شدم نانوایی ست داخل شدم با ان
سرو وضع و لباس آلوده با آش و پریشان حال با چند تن افراد تعقیب کننده .
مرد نانوا بدرستی متوجه قضیه من شد و دقیقا یادش بود که نان
خریدم و بدنبال اش میگشتم . بچه ها ی پر رو را با گستاخی تمام پراکنده کرد
و از شعار بچه ها
به نشانی من پی برد . مرا همراهی کرد و به میدان شهر، ورودی بازار و سر
سرای و
مهمانخانه یا مسافرخانه عزیز سه زنه که در جنب مسافرخانه مهتاب بود مرا به داخل
راهنمایی کرد حوالی نیمروز با اش و نان نخورده و استاد کمال در انتظار و خیلی
مصیبت کشیده و لذت ندیده از شهر آرزوها و مناظر زیبای توصیف شده و بی نصیب با
لباسی نا مناسب به اتاق وارد شدم . با خود گفتم که شاید حق با استاد کمال حکیم
باشد یک تنه به شهر می اید سالی بیش از صد بار یک اتفاق کوچکی برایش هر گز نمی
افتد باید بروم رسم و آیین زندگی را بیاموزم همان سوادی که مرحوم پدرم از من دریغ کرد.
خود باید بدنبال آن راز موفقیت بگردم . همان اتفاق سبب مهاجرت من به دیاری غیر از دیار تنهایی شتابان برای زندگی واقعی رفتم . عازم دیار مردم دانا شدم . شرم
و خجالت را کنار گذاشتم و پی علم و معرفت رفتم .غمتان مباد illha
سال خوب و پر برکتی بود آنسال . تعدادی
از چادر نشینان در ادامه مهاجرت و سفر باز گشت بهاره از سمت قشلاق تصمیم گرفتند
تابستان آنسال را در مراتع رها شده گندم زار در کنار و حواشی دیواره باغات
مرکبات و نخلستان سپری کنند . به سبب گرمای شدید و سوزان و غیر قابل تحمل از سایه
سار دیوار باغ و درختان سر بفلک کشیده نخلستان ساعاتی از روز را بگذرانند.حسن
دیگر ماندگاری فصل تابستان سخت برای آنها این بود که سفر چند ماهه خود را کوتاه و در
اندک زمانی با کمترین مشکلات و درد سر، بار و کوچ (مهاجرت ) در پاییز آینده به راحتی به ته قشلاق خواهند رسید
.تحمل سه ماه گرم و سوزان برابر با حدود یک ماه بدور از کوچ پاییزه وبا وقت کافی
برای امور عقب افتاده و سرکشی چند بار به قشلاق برایشان رضایت بخش بود . ماندگاری
در محیطی نا سازگار در فصلی سخت و طاقت فرسا بجای آب و هوای خنک ییلاق دمی انان را
وسوسه و پشیمان میکرد اما فارغ از هر مشکلی تابستان فرا رسیده و باید خود را با ان
محیط و اب و هوا وفق دهند . بنا برباور انها ماندن در یک سوم مسافت اولیه قشلاق از جهاتی مقرون به صرفه بود .
از محل ست موقت تا قشلاق راه چندان زیادی در پیش نداشتند . گندم زار های وسیع،
مانده ، درو نشده منبع خوراک دامهای فراوان انها را بی نیاز از گردش دامها برای پیدا
کردن خوراک بحساب می آمد. باغات وسیع در حواشی شهر، َشهری بزرگ در لبه کوهستان مرتفع در جنوبیترین
منطقه با دیوارهای بلند و پر خطوط و موجی شکل و برخی جاها فرو ریخته کلیه مجموعه شهر و باغات را احاطه کرده بود ،که دور تا دور
باغها را همانند قلعه های کهن در برگرفته بود . درختان مرکبات کهنسال در بین درختان کهنسال تر از مرکبات در
ابعاد بیش از اندازه گستردگی، خود نمایی میکرد . دیوارهای گلی شکسته و کج و معوج و
نا موزون سایه سار پسین گاهی و صبحگاهی خوبی در دمادم ریزش و سوزش گرما برای
دامهایی که عادت به گرمای شدید نداشتند موضع خوبی را بوجود آورده بود . بجز چند
ساعتی از شبانه روز بقیه اوقات را با گرمای بی سابقه دست و پنجه نرم میکردند . اما
از نظر آذوقه و اب شرب مشکلات چندانی نداشتند . دشتی مملو از گندم دیم و شوره زاری
پر علوفه باب میل دامها خوشحالی انان را از طرف دیگر به همراه داشت .هنگام ظهر موج
گرما ی سوزان چنان سرابی در تمام جهات انها را محاصره کرده بود که مانند
دریای سیلاب در چند قدمی برای بلعیدن انها در حرکت و پیشروی
بود . علفزار های حاشیه رودی شور با اب لب
شور برای دامها فوق العاده مناسب بود و بهتر و بیشتر به درجه چاقی انها کمک میکرد
و نیاز انها به خوراندن نمک فله را بر طرف میکرد . رودخانه فصلی و گاهی با جریان
اب جاری با پهنای نسبتا زیاد و گاهی تا 500 متر از دور دستها سرچشمه گرفته و از میان
دشتهای شور و علفزارهای شوره زار آب شیرین جاری را به آبی شور و گاهی تلخ مبدل ساخته بود
. دشت مزبور مابین رودخانه و کلان دیوار باغهای محلی حاشیه شهر قرار داشت . در ضمن
علفزارهای پر پشت و گندم زارهای بکر جولانگاه وچراگاه موقت شبانه خوک و گراز های
وحشی توله دار بود و گله ی و گروهی شبانه برای چرا به دشت وارد و سحر گاه به درون
رودخانه در میانه پناه گاههای با انبوه بوته زار و علفزار و درختچه و درختان گز
پناه می اوردند . تعداد این جانوران وحشی بقدری زیاد بود که خاک برخاسته از سم
انها در راه برگشت در پهنه افق تا دیر زمانی مشاهده میشد وچون تکه ابری در بالای
افق کم کم نا پدید میشد . بیشه زارهای انبوه ساحلی در هم تنیده از درختان گز و
بوته های شوره تازه جوانه زده دارای تونل های مارپیچ و تاریک و باریک در کنار صخره
های پراکنده حاشیه رودخانه زیستگاه مناسب انواع جانوران وحشی اغلب خوک و گراز تنها نبود، بلکه به موجودات دیگری هم تعلق داشت . نیزار کوتاه و گوراب های عمیق در مسیر و جوانب رودخانه فراوان بود .در مسیر رودخانه به مرور زمان حوضچه های طبیعی عمیق شکل گرفته بود و آب بشکل چرخشی وارد ان و از حفره های جانبی در ادامه مسیر رودخانه به جریان دایمی خود ادامه میداد . سایر
نقاط دارای شنزار نرم و و قلوه سنگهای گرد و صیقلی که در اثر سیلاب در هم کوبیده و
زیر و روی شنزارهای گسترده در تمام نقاط رودخانه بچشم میخورد . شنهای داغ و سوزان هنگام نیمروز فقط گاه گداری با رد پای جانوران و خزندگان و پرندگان در خنکای عصر گاهی نظم را
بر هم زده و دایم در تغییرات سطحی بود . از مهمترین ساکنان بیشه زار پر پوشش علاوه بر دسته
های و گله های فراوان و پر جمعیت خوک و گراز و توله بچه های ریز و درشت، لک لک ها و سایر پرندگان و شاهینها و عقابها نیز بود . بهترین
زیستگاه امن برای گله های گراز وحشی بود . این گله ها شبانه به طرف دشت گندم زار حمله
و سحرگاه در روشن ،تاریکی هوای منطقه گاهی در محاصره گله های گوسفند قرار میگرفتند و مجبور بودند راه خود را به سمت دیوارهای رمیده باغات دور بزنند و مدت طولانی تری تا طلوع آفتاب خود را از محاصره نجات داده و به پناهگاه برسانند . در روشنایی روز با حالت گریزانتر وسرعت بیشتر با ایجاد گردو خاک بیشتر به
سمت پناه گاههای امن خود به رودخانه بر میگشتند . رد پای انان در میان علفزارها خطوط مارپیچ ایجاد کرده بود . گردو
خاک و توده دودی شکل دو بار در روز مشاهده میشد . در افق منطقه تا دیر وقت صبح گا هان مانند ابری نازک و کشیده
در پهنه افق نمودار و بتدریج محو میشد . خواب و استراحت روزانه و بی حرکت انان در
غارچه های ساحلی صخره ای و تونل های درختی از خصلت های بارز انها بود . در طول روز از
دیگر جنبنده های گوناگون خبری نبود . تعدادی از جوانان به جد برای زدودن گرمای
کشنده هفته ای چند روز را به شنای تمام روز در گورابهای عمیق وحوضچه ها شیرجه ن آرامش
رودخانه را بهم میزدند . بچه ها ظهرانه پس از فعالیت فراوان،گروهی با آب و آذوقه بسوی رودخانه دارای اب شور می
شتافتند و در بقچه های نان و قاتوق بجز خرما و رطب تازه و پنیر، خوراکی دیگری در بساط نداشتند . همین مواد غذایی کافی بود تا انرژی روزانه را تامین کنند و در طول روز دوام آورند . از بلندای صخره های کوتاه به شیرجه زدن می پرداختند . در کنار سرگرمی و آبتنی در شورابهای رودخانه گاه گاهی به آسایشگاه خوکهای توله دار سرک می کشیدند و
مزاحم انها میشدند با پرتاب سنگ و کلوخ انها را از یک جهت بیشه به سمت دیگر فراری
میدادند . کم کم عادت جانبی به عادت دایمی سر گرمی و سر به سر خوکها تبدیل شد و پا
را فراتر گذاشتند . هی کل هی کل ، صاحب مرده همراه با کف - دست زدن با صدای بلند و اخطار دهنده ،عبارتی مرسوم نزد انها برای بیدار کردن و فراری دادن خوک و گراز باب و رایج بود . با لباس شنا محل های
خفتن انها را محاصره میکردند . عده ای روی ارتفاع صخره تعدادی در مسیر تونل های
درختی حلقه زده و تعدادی با پرتاب اشیا انها را مجبور به تقلا و خروج از بیشه از
سمتی به سمت دیگر وادار میکردند . عصرانه دوباره از ته مانده نان و خرما و پنیر محلی میل میکردند .انرژی کافی برای جست
وخیز و بالا و پایین پریدن و دنبال کردن خوکها بدست می آوردند ،بخشی از سواحل رودخانه خالی از موجودات خفته میشد .روز به روز سطح فعالیت سرگرمی انها بیشتر میشد و اخرین بار جسارت بخرج دادند
و با قوای کامل وارد عرصه نا مشخص بیشه زار و به حریم خانوادگی گراز های قدرتمند
وخشمگین وارد می شدند ،تا اینبار سر به سر تمام اعضای خانواده انها بگذارند اما غافل
از اینکه انها قوی تر از ان بودند ،که فکر میکردند.گرازهای غیرتی در پی فرصت طلبی هم برای حمله و هم انگیزه دفاع به انها دست میداد . گروه اول با ذوق و شوق در بالای بیشه و مسلط بر
اوضاع مانور میدادند و سایرین در مسیر تونل های درختی راههای خروج را مسدود و انها
را به تحریک و فراری وادار می کردند ،اما راههای خروج پر ازافراد بود. انها ( گرازهای تنومند ) راهی بجز سر بر تونل حاوی نفرات گذاشتن نداشتند . بجهت یکپارچگی سر و تنه و گردن و عدم گردش گردن با همان قدرت اولیه و پر انر ژی مستقیم حمله و در عین حال حرکت از ترس بجلو هجوم میبردند . عادت عقب گرد نداشتند ، به سختی و بندرت اتفاق می افتاد دور بزنند و از جهت دیگر فرار کنند .
ناگهان غریوی و مهیبی از میان پشته ها برخاست وبا برهم خوردن توده عظیمی از خرد
شدن و شکستن شاخ و برگ درختان راهی از روی گروه بازشد گرازی خشمناک سینه و سر علم
کرد و زیر شکم و پاهای یکی از بچه نهاد با دندانی و نیشی بر امده از دو لبش داس
مانند او را که مصرانه سر راهش ایستاده بود مانند توپ در هوا پرتاب تا راهی گشوده
و راه خروج آزاد شود دومین ضربه را بر پیکر خونین جوان با شدت هرچه تمامتر
بنواخت که لابلای درختان در بین زمین و هوا معلق گشت . و با جفتک های سنگین و غرش
مخصوص ادامه تونل را بدون مزاحمت با سرعت تمام طی
کرد و در حال فرار در میان جمع
دیگری از خانواده بزرگ خود از دیده پنهان گشت . اما در میان جیغ و و داد، فریاد گروه ، فرد مجروح
شده لابلای انبوه درختان نالان و گریان بدنبال مدد رسانی و راه نجات خود بود و دوستان خود را طلب میکرد . شکم نیم دریده و استخوانهای ران شکسته ومجروح در حال بیهوشی
را از لابلای درختان بیرون کشیدند . همزمان با گروه امداد خانواده های خود فی
الفوربا کمک رسانی با حال بد و خون ریزی شدید اورا به درمانگاه رساندند . پس از جراحی و مداوای طولانی مدت و
بستری از پیوستن به خانواده برای مدتها باز ماند . مدتی نگذشت که سر و کله ایل در
حال بازگشت از ییلاق پیدا شد و این چند خانواده هم برای پیوستن به ایل محل تابستان
گذرانی را ترک کردند . اما با خاطره زخمی شدن یکی از جوانان ، در پی سرگری بظاهر شادی اور و
خطرناک به حریم و زیستگاه جانوران ساکن بیشه زار در آن منطقه ماندگاری با تابستانی گرم و خشک هر گز از یادها فراموش نشد. تندرست باشید -illha
Hey kol,Hey kol
illha
یکی از روزهای زمستان سال 97 در منزل پای گیرنده یا همان تلوزیون با بی میلی و خستگی کار و کارگری روزهای گذشته نشسته بودم . با کنترل تلوزیون زیادی ور میرفتم ،شاید برنامه مورد علاقه ای بجویم و در غیاب خانواده شلوغ و پر جمعیت خود با خیال راحت به تماشای یک برنامه مورد پسند را کامل و بدون مزاحمت تماشا کنم . الحق که با حضور بچه ها جای من مقابل تلوزیون نیست . آن روز بر حسب اتفاق و تغییر کانالها دستم روی تکمه ی رفت و شکار ناگهانی آهویی ناز توسط یوز را در دشتی وسیع در حاشیه جنگلی در یک کشور افریقایی به نمایش گذاشته بود ، را می دیدم . صبر کردم ، از تغییر این کانال و آن کانال پرهیز کردم تا ببینم عاقبت داستان چه میشود .
دهها لاشخور گرسنه بدنبال خوراک در آسمان منطقه در ارتفاع خیلی بالا با چشمان تیز بین شکار را زیر نظر داشتند تا شاید از بقایای ان مقداری عایدشان بشود انهم منوط به اینکه اگر از دست کفتارها چیزی باقی بماند . پایین روی زمین هم کفتارها با گوشهای تیز و آرواره های قوی مشغول پرسه زدن بودند . یوز گرسنه مادر برای شیر دهی به توله ها نیاز به مصرف گوشت این لاشه داشت و کشان کشان انرا تا حوالی درختی قطور و بلند حمل میکرد تا آنرا بر بلندی بکشاند و شکار خود را از چنگ دیگر درندگان برهاند .اما از بد شانسی دو ماده شیر در پی تعقیب واقعه اوضاع شکار آماده را فراهم دیدند، حمله را اغاز نموده و با سرعت به سمت لاشه در چنگ یوز پلنگ هجوم بردند . قبل از کشاندن شکار به بالای درخت توسط یوز شیرها فرا رسیدند و غنیمت را به چنگ خود گرفتند یوز هم تنها قادر بود جان خود را نجات دهد و شکار را رها و پا به فرار و از مهلکه بدون استفاده از گوشت نرم و ترد و انرژی زا در حالی که نیم نگاهی به پشت سر انداخت ، با ناراحتی دور شد .من هم میخکوب مقابل تلوزیون دستم در بشقاب تنقلات و کنار چای سرد شده خشکم زد . عجب هرج و مرجی بر نظام زندگی درندگان حکمفرماست . آهوی بیچاره را با حیله و نیرنگ و استتار تمام و مرحله اخر با سرعت فوق العاده در دقیقه ای شکار و برای خود و توله ها نیاز مبرم داشت، اما زور بگیرها امانش ندادند . نوبت به تقسیم درندگان قوی هیکل و پر خور رسید یکی از شیرها طرف سر و دیگری از سمت دم شروع به خوردن اندامهای نرم و گوشتهای لقمه ی را با کمک زبان چسبنده و دندانهای تیز جدا میکردند و دو سه گاز میزدند و غورت داده و می بلعیدند و این کار با عجله و رقابت بدون در نظر گرفتن سهم و انصاف و حقوق دیگری در تلاش برای سیر کردن شکم پر حجم خود بودند . انقدر با سرعت پیشروی کردند که پوزه های هردو به همدیگر رسید از این مرحله نزاع جدی اغاز گردید . ابتدا توقف تناول و بعد نعره با دندانهای نیش بلند جلو و نگاههای خیره و دم سیخ کرده و اماده پریدن بهم و نزاع بودند . لاشه نیمه خورده هم بین دو عضو شیر های قوی که معلو م نبود جزو کدام دسته و گروه بودند ولو بود . از اینجا گزارشگر و تفسیر گر پشت صحنه بزبان بیگانه در مورد روابط اجتمایی و پیوند شیرها و حق و حقوق هر کدام در گروه را احتمالا توضیح میداد و من که نه زبان بلد بودم و نه تخصص و محقق شیرها، فقط نظاره گر تصویر بودم تا به سر انجام ماجرا پی ببرم . اندکی بعد زیر نویس فارسی هم تند و تند می امد و مرتب نوشتها رد میشد اصلا حقیقت ماجرا را بخواهید سواد فارسی درست و حسابی نداشتم تا مفهوم و موضوع جالب داستان را متوجه شوم . برای از دست ندادن بقیه ماجرا ابدا توجهی به نوشته معطوف نکردم و حیفم امد صحنه های کمیاب این واقعه تصویری را لااقل نببینم. صحنه را در ذهن و مغز ذخیره میکردم تا در پایان یک نتیجه گیری مناسب از ان واقعه بدست آورم .تا اینجا علاقه مند به وقایع این شکلی شده بودم .اولین بار بود در سکوت خانه و در غیاب خانواده با ارامش کامل این فیلم را میدیدم تا بود و نبود سرکار و خارج از خانه و وقتی هم در منزل بودم خستگی بود و استراحت و در وهله بعدی بچه ها برای خود برنامه دوست داشتنی و مسابقه و برنامه های علمی و غیر علمی و فیلم را دوست داشتند و هر گز به من اجازه استفاده از برنامه دلخواه را نمیدادند . من هم از خیرش می گذشتم و پی کار درون خانه و استراحت مشغول میشدم . اما داستان پس از رها شدن لاشه و افتادن بدست شیرها و فرار یوز شکل دیگری بخود گرفت . مزاحم های بعدی کفتارها جسور و گله ای بودند که یکی یکی فرا رسیدند . اینجا باید اتحاد خود را علیه لاشخورهای آماده خور و مفت خور حفظ میکردند و نگذارند غنیمت خود به چنگ انها بیافتد اما با بهم پریدن و نزاع سنگین دوشیر ماده موجب شد کفتارها فعلا ترجیح دهند تحمل کنند ، منتظر فرصت مناسب و حمله بودند . و در حال حاضر ترجیح دادند نظاره گر و تماشاچی باشند . چه ایده ای در سر انها بود نا مشخص بود . از بازگویی داستان و زیر نویس هم که خیری ندیدم با کمترین میزان سواد خود نتوانستم مفهوم واقعی روابط و قوانین و حرف حساب ان دو شیر ماده را بر سر سرمایه غنیمتی سر در بیاورم .فعلا به تماشا ادامه دادم ببینم اخر داستان چه میشود .بازهم خود را از پی گیری قصه گو و متن فارسی زیر نویس بکلی و حتمی منع کردم تا از هیچ قسمت فیلم تصویر ی مبادا باز مانم . اینجا در فکر و ذهنم متوجه علم و دانش و سواد خواندن و نوشتن درست و حسابی بودم که فعلا تصمیم در این موقعیت ضروری نبود .بهر حال از دست ندادن صحنه های شکار غنیمتی و روابط شیر های گرسنه درون گروه یا خارج از گروه ، که چگونه ابتدا خواهرانه غنیمت مفت و مجانی را با حضور فیزیکی بدون تلاش و درد سر به چنگ گرفتند و هردو سهمی برداشتند و خوردند مهمترین عامل علاقه مندی به موضوع داستان بود . اما در ادامه بابت تتمه گوشتهای چسبیده به لابلای استخوانهای باریک و سفید لاشه قانع به سهم خود نبودند و هر کدام تلاش میکردند بقیه لاشه را روی کول اندازد , یا بدندان گیرد و محل را بدون توجه رقیب ترک کند . درست است که حیوان هستند و درنده وما هم توقع زیادی از رفتار مناسب نداریم بلکه باید هم در جمع یکدیگر تابع مقررات هم باشند . در ادامه با شروع در گیری ،خوردن و لب زدن لاشه متوقف و ممنوع شد . تا نتیجه نزاع خونین مشخص شود . هر دو با حرکات نمایشی جنگی و مطابق شگرد یادگیری و غریزی مانور و تهدید وزور آزمایی و قدرت نمایی خود را به رخ حریف میکشید.شاید ان یکی ضعیف تر از صحنه خارج و بگریزد مثل اینکه هر دو هم اورد و توانمند و قوی بودند و هیچکدام قصد خروج نداشتند و. کم کم سرو کله چند توله شیر بالغ از لابلای انتهای درختان جنگل رونمایی و قدم ن به سمت لاشه گرفتار میان دو جنگجو وارد صحنه شدند .نمی دانم چرا در این موقعیت نزاع شدید انها با چنگال و پنجه اندازی به قصد دریدن یکدیگر تشدید شد . اوضاع صحنه نبرد هر ان وخیم تر و ضربه های شدید بود که بهم وارد میکردند .تا اینجا براحتی توانستم در گیرودار بهم پریدن و پنجه اندازی و گلاویز شدن و در عین مبارزه نعره های ترسناک دو شیر خشمگین را تا حدودی شناسایی کنم . هر دو را از روی علاماتی ظاهری با نشانه گذاری دو شیر الف و ب را معلوم کردم تا ببینم پیروزی از آن کدام یک خواهد بود . اما با فرا رسیدن دسته دیگر شیر ماد ه ها نزاع حسابی بالا گرفت و دو دسته گی ،بهم پریدگی و چنگال اندازی شدیدتر شد . انگار نیزه بهم پرتاب میکردند و توله شیر ها در کنار ودور از میدان جنگ صدای ناله سر میدادند و نگران بودند معلوم نبود مادرشان کدام یک بود . اما آنها موقعیت و شناسایی اعضا را بخوبی میدانستند . گرد وخاک و شکستن درختان و پرتاب تکه های بوته بهوا شیر ها را کاملا گم کردم و نظم گروه و اعضا در دل خاک و گرد و غبار بهم پیچید و بهم ریخت که خودشان هم همدیگر را گم میکردند . پس از فروکش کردن خاک و گرد غبار غلیظ دوباره نزاع از سر گرفته میشد . بدرستی متوجه نشدم دعوا بر سر ته لاشه استخوانی غوطه ور در خاک و زیر دست و پا بابت چیست . چیزی از لاشه در حین لگد مال شدن باقی نبود که بابت ان اینهمه نزاع و درگیری ادامه یابد. دعوای خانوادگی و نزاع دسته جمعی شاید طایفه گری در میان انها باب بود . من هم نگران ترس و وحشت تصویر بردار و گروه نخبه تنطیم دوربین ها حال یا از راه تله دوربینی یا حضور در قفس های مورد اطمینان بودم که مبادا داستان جور دیگری رقم بخورد مطمئنا اتفاقی نیافتاده که فیلم تمام و کمال در حال نمایش بود اما در کل خود بخود ذهن بدنبال خطرات و وحشت ناشی از نزاع درندگان بیرحم وجود دارد . اول فکر میکردم با تسخیر لاشه آهو برای پیوستن گروه بعدی از شرکت همنوعان خود در این ضیافت عالی دعوت بعمل می اید و ابتدا میهمان باید دهن درازی و بعد میزبان شروع کند نه خیر خبری از این صلح و ارامش ، دعوت در کار نبود . در این کشاکش و مبارزه برای بقا نه نظم معنا دار است نه رحم و مروت ونه شراکت. شاید در مراحل اولیه چنین و چنان باشد اما پایان خوشی نداشت . کار بالاخره به نزاع خواهد کشید و تعدادی قلاده شیر نحیف و بیمار و ضعیف خود به خود کنار خواهند رفت و شاید ا ز ته مانده ان اگر کفتارها اجازه دهند به انها خواهد رسید والا از گرسنگی در معرض خطر خواهند بود، مگر اینکه در گروه و همکاری یکدیگر شرکت فعال داشته باشند . متوجه این مطلب شدم که هر کدام از بزرگ و کوچک حتی والدین هم سر انجام بفکر شکم خود هستند . آنوقت بود که به مفهوم و معنای واقعی راز بقا، این اصطلاح رایج را متوجه شدم . نظم و قاعده را زیر پا میگذارند . اینجا به گروه مهاجم باید نفرین کرد که چرا برای غنیمت گیران مزاحمت ایجاد کردند انها باید با تلاش و زحمت خود بدنبال شکار باشند و اگر در یک گروه هستند پس چرا نزاع خونین و خطرناک براه انداخته اند . خود شکار کنید و به مراد دل خود برسید . لاشه تکه پاره شده اهوی بیچاره بین چنگال بیرحم شیرها حتی برای تصاحب استخوانها هم مبارزه ادامه دارد . از این لحظات پر اضطراب و دعوای گروهی ماده شیران، ناگهان سر وکله یک شیر نر غوا آسا از دل جنگل خارج و با دم بالا گرفته و با غرور و جسارت و گوشهای تیز کرده و بدن پف کرده و با یال و کوپال بر آمده و خشمگین بحالت یورقه و نیم دو وارد میدان شد . تا چشمان گروه نازع به اندام و هیکل شیر نر افتاد همه بحالت سکوت و توقف نزاع ،در جای خود میخکوب شدند . بلی اینجا مثل اینکه قانون و حساب کتاب در کار است هیچکدام جرات تکان خورد نداشتند و بحالت احترام او را تا رسیدن به لاشه تکه پاره و خاک الود با نگا ه های خود دنبال کردند و منتظر فرمان سلطان اصلی بودند . این همه دعوای بیخودی و بیهوده ابدا کار درستی نبوده این شاید نظر نره شیر بود که همه را به زمین چسباند فقط با حضور خود . پایان دهنده نزاع بنفع گروه ضعیف وارد شد و همه را از کشتار یکدیگر رهانید . با هیبت و عظمت و غرور بی حد و اندازه از مقابل دو صف نزاع کنندگان گذشت و بر سر تکه های استخوان و گوشتهای با خاک مالیده رسید به همه طرف چرخید و حرف معنا دار خود را به اعضا تحمیل کرد و سر و یال کوپال را با بی میلی به زمین انداخت استخوان ها را بویید و برسی کرد و سر را بالا گرفت دوباره با هیبت شکوهمند خود نعره ای کشید و به سمت دل جنگل متراکم راه افتاد گروه شیرهای ماده با صف منطم وی را دنبال کردند و هیچ اتفاق نا فرمانی رخ نداد . حرف حساب خود را بزبان انها بازگو کرد و التیماتم نهایی را سر داد و بقول خودش هر که جزو این گروه هست به جد دنبال من بیاید و الا خود دانید و طرد از گروه متعاقب ان پیش خواهد امد .ته مانده استخوانی لاشه پر از خاک هم نصیب کفتارهای منتطر و اندک نزاع بعدی بین انها منجر شد . اما لاشخور ها هم افق اسمان را به کمترین فاصله رسانده و درحال نشستن بر زمین بودند از مشتری های ریزش های خرد و ریز تکه گوشت و استخوان احتمالی لاشه بر زمین بهم ریخته بودند . به احتمال فراوان گروه شیر ها در کل دارای نظم و قانون ویژه خود بودند که همه از فرمان قوی ترین شیر فرمانبرداری کردند و با هم یکی شدند و بدون نزاع و پرخاشگری در کنار هم با دوستی و رفاقت آشکار قدم ن به طرف مرکز جنگل صحنه را ترک کردند . . مفهوم و تعبیر و تفسیر وقایع رفتار اجتمایی شیرها از نظر کارشناس و زیست شناس و عکاس و فیلمبردار خارجی که از صحرا های همجوار جنگل های افریقا گزارش میشد . حتما پس از تحقیقات و برسی کامل گزارش میکرد . من که متوجه اصل موضوع تفسیر نشدم . و مدتها در انتظار تکرار برنامه مرتب به تغییر کانال گیرنده ور میرفتم شاید از کانالی دیگر نمایش داده و تکرار شود . اما همین تغییر و دستکاری مرتب و بیمورد در اجزا برنامه تمام کانالها هم ابتدا بهم ریخت و سپس بکلی حذف شد . ما ماندیم سه چهار کانال . تا مدتها انگ بهم ریختن و خرابی گیرنده را به من می زدند . با این کار سبب محرومیت خیلی از برنامه های مفید بچه ها شدم . هنوز هم که هنوز است در پی بدست آوردن برنامه های راز بقا ی محیط زیست و موجودات و حیوانات از جمله داستان شیرهای افریقا و سایر درندگان انجا هستم اما امکان پذیر نشد که نشد . اوقات خوش هزار داستان :
اطفالی که نامشان مهمتر از ماهیت خودشان بود
تاریخ نگارش و تدوین 1/8/99
زمانی
خبر جنجالی و بار دار بودن عروس خانواده دست به دست و دهان به دهان شد و بهمراه
پیامهای شادی و تبریک های گوناگون و دعوت های متوالی از طرف فامیل های دور و نزدیک
به میمنت اضافه شدن فرزندی دیگر به خاندان
تیمور خان ،تا مدتها دور همی های مداوم را تدارک دیدند .غوغایی وصف نا پذیر در همه
ابعاد زندگی فامیلی بپا کرد . از خود طفل مهم تر و مرسومتر نامگذاری طفل بود . که
طی مراسم خاصی هر باره قبل از تولد فرزند، از برای آن خاندان بزرگ و محتشم و پر جنبه بوقوع
می پیوست .از تولد حضرت آدم و حوا گرفته تا نسل حاضر و امروزی نام گذاری فرزندان
تا حدودی نه مشکل بوده و نه درد سر ساز که معمولا توسط پدر ،مادر ، پدر بزرگ ویا
مادر بزرگ یا هر فرد محترم و بزرگوار در فامیل نامی بر فرزند متولد شده انهم پس از
تولد گذاشته میشده است . اما در آل تیمور خان وضعیت بکلی متفاوت و با رسم و ایین
خاصی نام گذاری طی تشریفاتی انهم قبل از تولد طفل نام مناسب ذخیره و بعد از تولد
بر او نهاده میشد . نامی متفاوت و در خور و شایسته و زیبا ، کمیاب و تکرار نشدنی
در طول حیات زندگی این خاندان بقول خود، بزرگمنش و والا مرتبه بر طفل میگذاشتند .
رسوم استثنایی که کمتر و شاید هرگز در هیچ جایی از دنیا بر گزار نمیشد .نقش پدر
بزرگ ها و مادر بزرگ ها همچنان در صدر توجه و برنامه هنوز میدرخشید اما انهم
تابع مقررات ویژه اعمال میشد . با جمع آوری اسامی گوناگون توسط کلیه افراد
فامیل از منابع مختلف مانند کتب و مجلات و فیلمها و سریالها و داستانهای
کهن و نوین و از قول و اقوال و روایتهای گوناگون ، از اسامی تاریخی و جغرافیایی از کلام
بازاری و محلات و قوم و تبار و از زبان این و آن و صدها منابع معتبر و غیر معتبر جمع آوری ، در
وهله اول پس از جمع آوری اسامی سپس ضبط و ثبت میشد . این اسامی آورده شده در نسخ گوناگون توسط
پدرو مادر بزرگ از هر دوسویه تا عمه خاله و دایی و عمو و فرزند زادگان بالغ گرفته
تا دوستان خانوادگی نزدیک و صمیمی که رفت و آمد خانوادگی با یکدیگر داشتند شامل
میشد .تنها شانس و نقش پدر ، مادر در این ماجرای نامگذاری صفر بنظر می آمد .
زیرا انها مسوول اجرا و تدوین برنامه نامگذاری و تبعیت از قانون درون خانوادگی آل
تیمور خان بودند . نامی مبارک و در خور این قوم بزرگ که همسان نام اجدادی و خوش
آهنگ که هم زیبا ، با مسمی باشد ، انتخاب و بر طفل متولد شده می نهادند . اگر
چه همه در این برنامه نام گذاری سهیم و دخیل بودند ،اما دل خوری ها و قهر و
ناملایماتی بوجود می امد تا سالها در درون این فامیل ادامه داشت و از بین بردن
انهم کار بس مشکلی بود . هر بار قبل از تولد طفلی در چهار گوشه محل زندگی
خاندان صدها شاید بیشتر از نام دخترانه و
پسرانه جمع اوری و ذخیره میشد تا بوقت مناسب طی شرایط خاصی نام را بر فرزند تازه
متولد شده بگذارند . امان از نقش بازی گران صحنه و کاسه از آش داغ تران مجلس ، برخی افراد در فامیل که بقول معروف موش
میدوانیدند و یا آب زیر کاه بودند و مار بی رنگ زیر بافه همانند بقلمون رنگ می ساختند و میباختند و در جمع تاثیر
گذار و دو بهم زن و تفرقه افکنی بی دلیل راه می انداختند . سر انجام پس از انتظار
حدود یک ماهی نزدیک به تولد طفل همه
فامیل دخیل در نامگذاری طفل موظف به شرکت در مهمترین جلسه نامگذاری نهایی
فرزند خوش قدم خاندان بودند. با سیاهه
نامهای انتخابی خود ، گردهمایی شادمانه علاوه بر شادی و ضیافت از نقطه
نظرات و اسامی
جمع اوری شده رونمایی میشد که بهترین را انتخاب و در زمره نام طفل یا اطفال
متولد
شده قرار می گرفت . حرص و شور و نگرانی بسیار در بین گروهی از افراد در
جمع حاضر در این جلسه
که مبادا تنها نام منتخب ، انها از قلم بیافتد یا انتخاب نشود بوضوح احساس می شد .گره دوم و
مشکل بهم خوردن مجلس
با شلوغ بازی و قهر و ترک از آن مجلس میمون و مبارک بود که خاطر همه بخصوص
پدر و
مادر صاحب فرزند هنوز متولد نشده را مکدر میساخت و آنان که مجلس را ترک
میکردند برای
بار دوم نه مجاز به شرکت و نه ارتباطی صمیمانه درون خاندانی داشتند . این
امر نگرانی کاهش محبوبیت و جمعیت طرفدار فامیلی خاندان را بیشتر میکرد .
وضع بطور کلی
خیلی باب دل خانواده ها نبود و عیب کار هم در مسایل درون و مقررات اجرایی
در این
قولنامه نامگذاری بر اطفال خاندان تیمور خان بود که نیاز به اصلاح بود یا
منسوخ
شدن و باطل کردن ان و اختیار تام بر عهده همان پدر و مادر باشد راه حل اصلی
و
پرهیز از جنگ و جدل خانوادگی میبود . بهر حال جلسه اخر قبل از تولد،
مهمترین جلسه حتی با
اهمیت تر از جشن تولد نوزاد بود که بابت نام گذاری نهایی، هویت و نام اصلی
طفل را مشخص
میکرد . آقایان و بانوان و صاحب منصبان با رتبه درون فامیلی از هر قشر و
صنف و
گروه اجتماعی در هر گوشه از محل زندگی خود هر نامی که مد نظر داشتند با
انتخاب فقط دو
نام یا پسرانه یا دخترانه به لیست نهایی افزوده میشد . منتها هر فردی با
پیش بینی
از پسر یا دختر بودن نامهای خود را برای ارایه واگذار میکردند . بدون در
نظر گرفتن
نتیجه آزمایش پسر یا دختر بودن فرزند مادر ،هر فرد مجاز به انتخاب نام دختر یا نام پسر
بودند
وچنانچه نام انتخابی انها مثلاپسر بود و فرزند پس از تولد دختر از آب در
می آمد پیش بینی غلط از اب در می امد ، با ان که شانس خود را از دست داده
بودند و طفل دختر
بود نام انها از لیست نهایی نام گذاری خارج و نوبت به فرد بعدی میرسید تا انتها نامها حذف و
اضافه شده تا سر انجام نام نیکو برای طفل هنوز متولد نشده معرفی میشد . برای
دو قلو و چند قلو
بودن هم برنامه جدا گانه داشتند . فعلا برنامه تا حدود نود درصد بر اساس تک
قل
بودن تدوین میگردید تا کنون در این خاندان تولد دو قلو به بالا اتفاق
نیفتاده بود
. پاره ای از اسامی منتخب و ارایه شده بانوان مختلف بود. نامهای برخی که
بر این باور بودند اسامی باید حتما گل دار باشد
مانند گلتاب ، گلناز ، بی بی گل ، گلنار ، سحر گل تر گل ماه گل برخی نامهای
تاریخی و برخی نامهای مذهبی را پیشنهاد داده بودند و برخی هم گفته بودند نام دختر
باید ملوک دار باشد مانند خاتم ملوک تاج ملوک قمر ملوک دام ملوک بیگم ملوک و برخی
هم معتقد که نامها باید خارجی باشد بدون در نظر گرفتن نامهای غیر مجاز نامهای لوسی
ماریا کاترین هاری جولیا و تریسی را ارایه
داده بودند . برخی حرص و هیجان بر اسامی را فراتر از قواعد زمانی و مکانی درون
خانوادگی ارایه داده بودند . اگر چه در اصل نظرات و اید ه ی پدر بزرگ ها و مادر
بزرگها ارجح تر نمود داشت اما نقش پدر و مادر بطور نا محسوس حرف نهایی را در انتخاب
نامهای مجاز در امده و نام انتخابی از شمارگان نامهای انتخابی خود بر طفل نهاده و
کار به پایان خود میرسید . با بر پایی جشنی
مفصل در
دیدار فامیلی و بیان صد نکته مهم اجدادی در این گرد همایی مورد توجه بود.
والا نه تنها این جلسه بلکه
صد جلسه دیگر هم گره ای از توافق نام گذاری بر اطفال باز نمیکرد . این را
همه
افراد قوم بر ان اگاه بودند . سر انجام با ماست مالی با یک نام معمولی و
مرسوم قال
قضیه کنده میشد و حرفی باقی نمی گذاشت . بعد از تولد طفل ، افراد واجد
شرایط در انتخاب بهترین نام و نام
گذاری طفل در جشن مهمی شرکت میکردند و اسامی خود را قبلا ارایه داده
بودند و منتظر نام گذاری و انتخاب خود در حالتی متغیر و متحیر بسر میبردند
. برخی با تشریف فرمایی
در غرور بی اندازه غوطه ور بودند که اسامی پیشنهادی انها یک سر و کله
بالاتر و والاتر
است و نام انها تا ابد بر فرزند این خاندان افتخار امیز
میدرخشد و برای انها مهم بود که نام انتخابی فرزند خوش شانس متعلق به
آنهاست . گاهی در ماجرای تولدو حکایت نام گذاری
اتفاق خارق العاده ای رخ می داد که زبان و دهان همه از تعجب بسته می
ماند.دستور العمل نام گذاری کشک بود و ماستمالی بدون توجه نامی مورد دلخواه
توسط اولیا انتخاب و توجهی به رای و نظر دیگران و نام انتخابی انها
نداشتند . وقت زایمان و بستری و عمل سزارین بجای زایمان طبیعی در
بیمارستان فرا رسید و پس از گذراندن
روزی چند مادر به منزل منتقل شد درست روز انتخاب و نام گذاری نهایی بود
تعداد
زیادی از فامیل با هلهله و شادی در جمع خانوادگی دور هم به شادی میپرداختند
. شادی فزونتر آنان بیشتر بابت مرحله نام گذاری بود تا تولد خود طفل و
اینهم تا حدی به ظاهر و خود نمایی افراد رونق میبخشید تا تولد انسانی تازه
قدم به دنیایی نو گذاشته . این طرز بروز رفتار ها عملا و بی اختیار یا عمدا
مشاهده میشد و کار بس پیچیده مرموزی نبود .و در
انتظار نام منتخب خود بر فرزند متولد شده بودند که مادر از بستر بعد از زایمان ندا داد
محمد و رضا را حاضر کنید . تعجب اینجا بود که چگونه به خود اجازه داده اند نام طفل
را خارج از رسم و مرام خاندان بزرگ تیمور خان انتخاب کرده اند و در ثانی چرا اسم
مرکب بر طفل نهاده شده .لحظه ای بعد اطفال دو قلو در دستان مادر بزرگ و پدر بزرگ
از گهواره خارج و در چپ و راست مادر نهاده شد و اینجا کل و شادباش همه را تا سرحد
شادی و سرور و اوج شادمانی رسانید .از اولین دو قلوی خاندان بزرگ تیمور خان و شکستن تابوی قدیمی نام
گذاری و روش جدید بدون درد سر نام گذاری توسط پدر و مادر طفل تازه چشم به جهان گشوده همه جدا متحیر و خوشحال شدند .
گذشته از آن همه تولد این دو قولوی ناز را به فال نیک گرفتند و به ادامه شادی و تعارف
شیرینی قدوم نورسیده تبریک بار یکدیگر میکردند تا این حد و اندازه شادی به خاندان
ارجمند و بزرگ و پر جمعیت خاندان تیمور خان رو نکرده بود . دل همگان شاد باد
1/8/99
به نام خدا
هزار داستان :
از عسل شیرین تر داریم ، نزدیک بود سبب مرگ دو نفر شود !
چهار شنبه 28/8/99
عسل طبیعی در کندوی کوهستان نزدیک بود
جان دونفر را بگیرد.
برداشت
عسل از کندوهای طبیعی و خانگی معمولا در مرحله اول فصل
جو درو یا زمان برداشت محصولات گندم و جو اوایل تیر ماه تا مرداد انجام
میشود . به
اصطلاح گفته میشود کندو ها پر شده یا پر کرده است . اما در مورد کندو های
عسل طبیعی
و کوهی وضع متفاوت است . در گرمسیر با توجه به سال خوب و بهار پر بارش و گل
و گیاه
و با توجه به جمعیت فعال در یک کندو ، در دسترس بودن یا نبودن بکلی فرق می
کند .
به علت دست نخورده بودن کندو ممکن است تا سالها در خفا ، جهت ذخیره سازی عسل برای آذوقه کلونی زنبورهای عسل باقی
بماند . در
مناطق جنوبی و گرمسیر زنبورها ی جداشده از کندو ی اصلی با ملکه جدید تشکیل
کلونی جدید و کم جمعیت بر درختان چالی و کنار و بوته و درختچه های کوچک
بچ زده (کرده )و کندو می سازند و شروع به فعالیت می کنند . گاها در نقاط
کوهستانی و در صخره ها و غارها و
شکاف سنگهای کوهستان و اغلب در معرض دید کندوی خود را به پا می کنند .
رفتار واقعی
و رمز و راز های زنبورهای عسل باید در
دستور کار کندو داران با تجربه و کارشناسان ذی ربط توصیه و ارایه شود . بهر حال به
ماجرای استحصال عسل از کندوی پر جمعیت اما مشکوک بپردازیم . این داستان مربوط به
زمانهای گذشته و دور است و راوی عزیز و شادروان عزیز . گفته است :. . زمانی که ایل به
اولین نقطه قشلاق رسید و توانست تا حدی نفس راحتی از کوچ طولانی یک ماه و نیم بکشد
تازه در میان کفه نیمه شوره زار پر وسعت و دشت هموار و علفزار خشک ولی پر مدار
=( علفزار خوراک دام )برای استراحت هفتگی مجال ماندن و توقف داشتند ،تا پس از آن به یوردهای زمستانی و
اخرین توقگاه خود برسند . ایل در این نقطه
به سه بخش تقسیم میشد . گروهی به سمت احمد محمودی و کفه هرم و کاریان و دسته
ای از گلوگاه مارمه به سمت اخرین نقطه قشلاق و اخرین دسته از سمت بنارویه و
بختیاری به سوی تنگ حنا و گاوونی وکناره بیدشهر مستقر میشدند این داستان مربوط به
دسته میانی مستقر در دشت و کفه هموار قرودو تو = qorudutu و در چهار راه اصلی تقسیم شاهراه
قشلاق بود . در کنار کوهستان بظاهر آبی رنگ و دارای آسمان آبی و زمین زرد در دامنه کوه، رشته کوه تیز
و برنده واقع بود . خستگی ماهانه بدر رفته و کم کم با اب و هوای خشک و گرم
پاییزی خو گرفته تا در فرصت مناسب
به ادامه
کوچ بپردازند و خلاصه در یک نقطه آرام گیرند . رمه ها ، گله ها در این هفته برای
چرا به دامنه
کوهستان رفته و چوپانان هم چماق و کلاک بر پشت گردن آواز خوان بدنبال
انها روانه بودند تا جایی رسیدند که به بن بست کوهستان و فرو رفتگی دشت در
دامنه
کوهستان بر خوردند . سهراب و شهاب حین گشت زنی بدنبال گله رفته بودند .
ان دو نفر چوپان حین گشت زنی در اطراف گله به مورد مشکوکی در
صخره بر خورد کردند . با پرواز انبوه ات در هوا و زمین و دهانه غار اگر
اشتباه
نکنم خبری است . قبلا مو به مو درختان و صخره ها و کمر و غار های کوچک را
که کاپول
نام داشت گشته بودند تا به ان نقطه رسیده بودند با دوستش به تجسس و کنجکاوی پرداختند و همه جوانب را
برسی کردند اما به سبب شیب سخت و امکان سقوط از ادامه صخره نوردی منصرف و به منزل
بازگشتند . مورد خاص را بااهالی و اربابان مطرح و به م پرداختند . قرار بر این
شد ضمن مراجعه حضوری به جستجو ی بیشتر بپردازند . شبانه قاصدی به محله یکی از کمر رو های بومی
فرستادند تا در این زمینه با انها همکاری کند .قرار شد فردا صبح گروهی به
محل تجمع پشه ها مراجعه کنند . فرد بومی بسیار خبره و
بدون طناب همه صخره های کوهستان را در نوردیده بود و تمام فن سنگ و صخره نوردی را
بلد بود شهاب و سهراب دو نفر چوپان با همراهی ارباب قصد کوهگردی داشتند . شهاب جوان برنا قد بلند وتا حد هیکل غیر عادی داشت . لاغر
اندام با موهای یکدست مشکی مشکی و شلال و معروف به دار دراز بود .از این بابت وقتی صدایش
میکردند پیوسته خنده بر لب داشت . و هیچو قت بدل نمی گرفت . قبلا هر دو زیر صخره چند
متری و غیر قابل دسترس برای پیدا کردن راهی به محل میان صخره و غارچه کوچک در
تلاش بودند . اما موفق نشدند . فردا صبح زود ساعت
6 در کنار چادرها بساط صبحانه جمع و جور کردند بار دو قاطر با وسایل لازم آب و
ظروف و طناب و هر چه نیاز داشتند با خود بار کردند و روانه کوهستان نه چندان دور
از چادر ها شدند . بهر ترتیب گروه 5 نفری بار و بنه در پایین صخره ها وسایل را به زمین
گذاشتند و مابقی امور صعود را در اختیار صخره نورد معروف سپردند . صخره قائم حدود 7یا 8 متر ارتفاع
داشت . اما لغزنده و صاف بود . برای به چنگ اوردن عسل طبیعی ، کوهی جنگ و گریز و مبارزه
خطرناک در پیش رو بود . ابتدا توسط فرد صخره نورد با زحمت و تلاش برای دست یابی به کندو ی دور از دست رس اقدام شد .مرد بومی بدون استفاده از طناب مانند بز کوهی از
کمر کش کوه بالا رفت و از دو نفر از نیروهای کمکی کمک خواست . دیگ و دیگچه و
کاردک و طنابها نیاز داشت . وقتی به دهانه رسید داد و فریاد زد برای همین بوده
که تا حال کسی موفق به خارج کردن کندو ی عسل
نشده است . پایینی ها دا د زدند بالا چه خبر است ؟. گفت اوضاع خراب
است اینجا
نزاع و جنگ بر قرار است او تا دهانه غار جلوتر نرفت . از دو نفر
کمکی در
خواست کرد از سمت راست دامنه ،دور تر خود را به بالای سر نزدیک غار
برسانند .بعد از نیم
ساعت معطلی بالا آمدند اما از آنجا هم دسترسی به دهانه غار غیر ممکن بود .
با
کمک طناب و راهنمایی فرد بومی به سختی موفق شدند به نزد کندو در دهانه غار
برسند . هر سه در کنار هم دور تر از دهانه غار نظاره گر وقایع بر سر ان کندو بودند .نزاعی سنگین در جریان بود جنگی هوایی و زمینی و اطراف هدف بین دو گروه
مهاجم و
مدافعین کندو به سختی در جریان بود . جنگ نا برابر و سازمان یافته ، بین
گروهی
با تعداد میلیونی و کوچک اندام با گروه بسیار اندک ولی اندازه چند برابر هر
زنبور عسل قد و وزن داشتند .با
سلاح های کشنده و برنده و چنگال و اندامی برنده ، از همه مهمتر زهری
کشنده و
مهلک به مبارزه می پرداختند . جنگ بین زنبور عسل و زنبور قرمز یا سرخ با
چشمان آتشین،عصبانی در جریان بود .مهاجین برای تصرف مواضع و منبع و معدن
بهترین ماده شیرین غذایی بشدت حمله می کردند . تلفات زنبور های عسل 5
برابر بیش از
تلفات زنبور سرخ و قوی بنیه بود /تنها سلاح های محاصره کنندگان هجوم دسته
جمعی و تکه تکه کردن بدن زنبور
های بزرگ بود . اما سلاح کشنده قرمز ها با نیش و زهر کلک تعداد زیادی را در
هر بار
حمله می کندند . حسن و نقطه اتکا لشکر عسلی ها به تعداد فراوانی انها بود .
به همین نسبت تلفات انها
بیش از قرمز ها بود . جنگ هوایی موفقیت چندانی نداشت و حالت جنگ و گریز بود
اما در
زمین و روی هدف یعنی اطراف کندو به نسبت انبوه جسد روی زمین ریخته بود معلو
م شد
این نبرد واقعی و پر تلفات چند روزی ادامه داشته و هنوز مواضع کندو به تصرف
قرمز
ها در نیامده بود درآن وضعیت هیچ نیروی سومی یا کسی جرات
دخالت ،ورود به میدان مبارزه را نداشت هر چه انتظار کشیدند سر انجام این جنگ نا مشخص
بود حدود یک ساعت دور از دهانه غار سه نفر شاهد جریان عملیات جنک گروهی و
انفرادی و هوایی و زمینی و فرار و حمله بودند . هر سه موافقت کردند که یا باید از دخالت صرف
نظر کنند و راه خود را پیش بگیرند و از خطر وارد شدن در این مهلکه خود را کنار
بکشند یا اینکه یک خطر واقعی و پیش رو را تقبل و حمله برق آسا در میان دو گروه
انجام و بخشی از غنیمت که
بر سر ان نزاع بی پایان در جریان بود ، حمله و بهره کوچکی
ببرند . راه دوم را بر گزیدند . با لباس و پارچه و لوازم دیگر بجز دو چشم
سایر اندام بدن را پوشش ضخیم دادند و با برنامه ریزی قصد آزمایش حمله را
داشتند . تازه
هنوز بر این باور بودند که شانس موفقیت انها و ریسک پذیری ان محال است .
باز هم رای فرد بومی قاطعانه ترک مخاصمه
بود و نظرش صبر تا انتهای عملیات و سرنوشت نهایی و مالکیت کندو باید صبر و
تحمل کرد
تازه پس از تصرف هدف ،هرگروهی صاحب ان میشدند بدتر بود و انها غنیمت یا
کندوی خود
را به این راحتی از دست نخواهند داد تا پای جان دفاع می کنند . سابقه نداشت
تا
هنوز چنین وضع تصرف کندو ی عسل توسط زنبور های سرخ دران وادی و محدوده اتفاق
نیفتاده بود .کسی تا حال یاد نمی داد از
این گونه نزاع خاص بر سر عسل و قصد تصرف توسط نیرو های بیگانه مهاجم در جریان تصرف باشد . اما افراد روی سطح دشت پایین صخره منتظربودند .
اما آدمهای حریص و
طمع کار حاضر نبودند از خیرش بگذرند . بنا بر این هر سه نقشه حمله را طرح و در حال اجرا بودند .تصمیم
حمله
را گرفته بودند . باید کار را با وجود خطر یکسره کنیم . کار سخت و خطرناکی
بود اگر
روزنه ای از میان لباس و پارچه های محافط فقط یک سرباز راه باز کند ،صدها
بلکه بیشتر نیشهای
زهر الود و خطرناک بر بدن انان واردبا نیش زهر آلود ، کارآنها را یکسره خواهند
کرد . زیرا انها جری و
بسیار خشمگین بودند . یکی از انها گفت بهر ترتیب وقت ما که تلف شده خطر
حمله را می
پذیریم و ما هم یک حمله برق آسا می کنیم تا ببینیم چه می شود . با نزدیک شدن یکی از
افراد به کندو ، حمله
دو طرفه از سوی مهاجمین و مدافعین با یاری هم به انسان غریبه و رقیب سوم
شروع شد با سلاح جرگه بادامی و بدون استفاده از
دود به پراکندن پرنده های هر دو گروه بشدت شروع شد . با محافظ درختی سپرهای یی ساختند و وارد عملیات
شدند دو نفر با ظروف مخصوص عسل گیری بدست به کندو نزدیک شدند و نفر سوم هم با چرخش محافظ به ضربه
زدن به حمله کنندگان می پرداختند . تعداد
زیادی اینجا تلف شدند فشار بی حد و حساب هر دو گروه کندو دار و گروه مهاجم نبرد با
نیروی جدید را بشدت تمامتر ادامه دادند. با یک حمله سریع بخش کوچکی از کندو ی زنبور با کاردک در
دیگ انداختند و عقب نشینی کردند زنبور بیشماری از دیگ بر سر و گردن و بدن انها
چسبیده بود ولی فعلا از گزند نیش در امان بودند . دهانه غار را ترک کردند اما سپهر
با جسارت و بی محابا روی بر گرداند و با یک حمله چنگی دیگر در کندو زد و با برگشت
سریع قطرات عسل مانند نخ از میان انگشتان دست وی سرازیر بود .بیشترین تلفات هر دو گروه زنبور ها در پایین کندو
درون غار دیده می شد . تکه ای موم و عسل را به دوستش وبقیه را خود در حالی که تکان داد تا رنبورها از ان
جدا شوند دست خود را تا بیخ انگشتان را یواشکی از میان محافظ صورت به دهان برد و عسل خوشمزه را با موم می جوید
و سر تکان می داد . نیمی از زنبورها ها اطراف سر و در هوا و عده ای مجروح زیر پا
له و در حال خزیدن بودند . هوای و فضای اسمان پر شده بود از زنبور ها هر دو گروه . به همان اندک
عسل با موم شکسته بسنده کردند . با
زحمت و سرعت دیگچه با موم و عسل در حال ریزش همراه با انبوهی از زنبور را با طناب به
طرف زمین هدایت کردند و هر سه از راه بالا یی صخره خود را با طناب بالا کشیدند و
از محل دور شدند . هنوز به دامنه و سطح زمین نرسیده بودند که هر دو نفر سهراب سپهر گلو و دهان و زبانشان بهم امد و حالت خفگی
به انها دست داد . گل به روی شما تهوع و استفراغ امانشان نمیداد . سر ورم داشت و
زبان در دهان قفل و چیزی به خفگی فاصله نداشتند. با سرعت انها را با قاطر به چادر
ها انتقال دادند و انها را در ماست و شیر و دوغ غوطه ور و برای خنثی کردن سموم احتمالی مایعات مانند شیر به خورد انها
دادند . اما پیشگیری نشد انها را با فلاکت به بهداری همان حوالی انتقال و از آنجا به
درمانگاه لارستان منتقل و تحت مدا وا قرار گرفتند . بر این باور بودند که
با ریخت و پاش اندکی زهر زنبورهای مهاجم بر موم و عسل پاشانده و احتمال بروز
مسمومیت وجود داشت . و الا عسل خود بخود مسمومیتی ندارد . این مورد را با کارشناسان و
طبیبان و دارو شناسان و طریقه عملکرد اثر زهر در معده و گلو و حلق و زبان را با ید
از متخصصین امر جویا شد . انها پس از مدتی بهبودی حاصل کردند و به چادر برگشتند
اما هرینه و متوقف شدن یک هفته ای تاخیر در کوچ سبب گردید از بخشی از ایل عقب بمانند . خاطره ای تلخ از
شیرین ترین ماده طبیعی عسل برای انها باقی ماند و عسل ذخیره در موم تکه پاره شده بدون استفاده ،از دهان
زنبورها هم گرفته شد ( به هدر رفت) .هرگز سرنوشت معمای آن کندوی در حال تسخیر توسط سرخپوشان گشوده نشد . یکی از معماهای
طبیعت سربسته همچنان راز گونه با قی ماند .اوقات شما شیرین و عسلی باد . بزرگی می گفت : همیشه پند
بزرگتر از خود را بپذیر حتی اگر به سود تو نباشد .سود و ضررش پنجاه در صد است .
به نام خدا
لطفا از کپی و نشر بدون ذکر منبع خودداری فرمایید!
هزار داستان : 14/9/99
ماجرای حذف شتر یاغی خطرناک
زندگی با خوشی و
آرامش بر قرار بود . در کنار رودخانه ای طویل و پر پیچ و خم بخشی از
بازماندگان ایل در تابستان مانی ، ایل کم کم به انتهای زمان توقف خود
نزدیک شده بود . خدا داند که در این ایام کوتاه چه حوادثی رخ خواهد داد . اهالی چادر
نشینان با تکاپو و تلاش در پی کسب و کار و آمادگی مهاجرت بزرگ خود بودند ،
تا از بخش عظیم ایل باز نمانند . اما چیزی به جابجایی موقت و یک هفته ای به
کوچ نهایی باقی نمانده بود که اتفاقی عجیب رخ داد .رویدادی که تا کنون سابقه نداشت .
ماجرا از این قرار بود که لوک
مست بزرگ ،قرمز یک چشم که سالهای سال به آرامی و متانت و بی آزار
مورد بارکشی بود، بنا گه به حیوانی خشن و کینه جو و عصیان گر بدل گشت و
مانند سگ هار به جان آدمها و حیوانات سر راه خود می افتاد ، بی خودی حمله می کرد و در پی کشتن
انها بود . این لوک مهربان و پایه کش و چادربر ( معروف به لوک پایه ی ) ویژه حمل چند دستگاه سیاه
چادر کوچک و بزرگ و یدک و متعلقات پایه های چوبی و صد ها متر طناب پشمی و مویین بود به چه سبب سرکش و
یاغی و مهاجم شده بود هیچکس علت واقعی ان را نمیدانست . هیچ کس و هیچ چیز
از آسیب ناگهانی و حمله او در امان نبود . رفتارش بکلی تغییر کرده بود برای
همه خانوارهای خودی و غریبه آن محدوده به کابوسی وحشتناک و موجودی غافل گیر تبدیل گشته و با حملات جنون آمیز دست می زد . هیچ راه چاره و
مهار و کنترل چاره ساز نبود . در ضمن همه همسایه ها جان خود و خانواده را
در خطر جدی می دیدند و از مالک و صاحب او شاکی بودند . گروه چادر نشین رابطه فامیلی و صمیمی شدیدی نسبت به یکدیگر داشتند . بنا بر این تا حدی فشار برای از بین بردن رکن اصلی دوام زندگی صاحب چادر کاری نا صواب و جبران نا پذیر بود . رفتار شتر غیر قابل پیش بینی و
اصلاح ناپذیر بود و سراسر توده خشم و عصیان و مزاحم مردم بود . حتی صاحب او
هم توانایی مهار و کنترل لوک را از دست داده بود . در صورت نزدیک شدن فرد یا
افرادی به او زمینه تدارک حمله و یا گریز از مهلکه را پیش می گرفت . داستان
لوک سرکش و مجنون به قصه روز ایل تبدیل و بخشی از مجادلات زندگی اهالی را
بخود اختصاص داده بود . برای رفع شر و خطر جانی نسبت به افراد ،بزرگان به
شور و م نشستند تا راهی عاقلانه برای مهار و خلاصی درد سر ساز او را به
مرحله اجرا بگذارند .یا شاید او را از سر راه بر دارند . او دیگر دست نیافتنی محض بود و مانند غولی بر سر هر
موجودی حاضر و با لگد و دندان در پی از بین بردن بود . تقریبا به
نزدیکترین روز های کوچ ،بزرگ (طولانی ترین )ایل رسیده بودند. عنقریب اواخر هفته قرار بود برای
یکسال پیش رو بکلی ییلاق را ترک کنند . اما مانع بزرگ سر راه ان بخش از ایل
لوک یک چشم بود . قبل از کوچ نهایی تا دو سه روز آینده تکلیف او باید
مشخص شود . به باور برخی کشتن او با گلوله و برخی شکستن دست و پای حیوان و یا بستن او تا از گرسنگی بمیرد طرح نقشه همسایگان بود .ولی آیا کسی حاضر بود به او نزدیک شود ؟ هر گز .
سایرین هم نظر و عقیده معقول و غیر معقول را پیشنهاد داده بودند. اما همه روش های پیشنهادی غیر جوانمردانه و غیر اصولی بود الا دو مورد برای آرام کردن جو جامعه ایلی مناسب و منطقی بود . آن شتر بی مروت حسابی اوضاع شب و روز آن بخش از ایل را بهم ریخته و نا بسامان کرده بود . سر انجام حذف وی به طریق عاقلانه و درست واقعی بنظر میرسید . کدام راه کار مناسب ختم سرنوشت شتر خواهد بود ، هنوز به نتیجه نهایی نرسیده بودند .
کلا با کشتن و تیر زدن ناگهانی خلاف اصول جاری نحر و همچنین اعتقادی ایل بود و از طرفی صاحب او هنوز به
امید باربری تا انتهای قشلاق از هر گونه آسیب جدی به او مخالفت و جلوگیری میکرد
. با صدها دلیل و مدرک آشکار و نهان صاحب او را راضی به حذف از سراسر ایل
کردند . چگونگی دفع و رفع حیوان را معمای بزرگی می دانستند
. تصمیم نهایی این بود که سر انجام قصاب های آبادیهای دور دست را خبر
کنند تا او را نحر کنند . چند روزی گذشت که دو نفر قصاب برای پایان دادن به
زندگی او مانند اجل فرا رسیدند . قصابی شتر هم قاعده و رسم خود را دارد و شرط و شروطی اسلامی بر اساس فتوای نحر شتر باید بدون تردید رعایت میشد . طریقه کشتن شتر با توجه به جثه و هیکل درشت و زور فوق العاده با سایر حلال گوشتها بسیار متفاوت است . شتر عصبانی با دیدن افراد غریبه در حوالی سیاه
چادر ها مجنون وار و یاغی صفت تر شده بود و هرگز اجازه نزدیکی به
خود را به هیچ فرد یا افرادی را نمی داد . تازه اگر حیوان رام و ارامی بود مشکلات سخت و بیر حمانه در
حق او ادا میشد چه رسد به ان حیوان سرکش وا نتقامجو که سراسر خشم و تند
خویی و رفتار تهاجمی بخود گرفته بود . به همین منظور وی آگاه به طرح از بین
بردن خود بود . لذا کمال احتیاط را رعایت میکرد و مراقب اوضاع بود . با طبل
های پر سر و صدا و لگد کوبی در اطراف منازل خشم خود را از این کار بروز می
داد . کسی جرات نزدیک شدن به او را نداشت .خلاصه برنامه قصابی او دو روزی
بدرازا کشید . تا اینکه روز سوم لشکری از جوانان با رعایت جوانب احتیاط و همراه داشتن سپر و حلقه های محافظتی چوبی محکم ثابت و سیار با محاصره و کمک دو نفر
از قصابان خبره موفق شدند او را در وهله نخست محاصره و تا حدی کنترل کنند . شی برابر با صدها سوزن ریز بهم چسبیده را در جای حیاتی
او روزنه ای ایجاد کردند و همه از مقایل و اطرافش فرار و پراکنده شدند او
ناله میکرد و اشک میریخت و دور خود می چرخید ، درد می کشید تا زندگی و سرنوشت باخته خود را
بتدریج به پایان رساند. متا سفانه وضعیت نا گوار و درناک او به قدری طولانی شد ،که تعدادی از افراد خود را نکوهش و کار خود را نا بخشودنی بحساب می آوردند . واقعه بقدری تاسف آور که حقیقتا قابل بیان نیست . ما هم برای نیازردن خاطرها از بیان آن احتناب می کنیم . همان بس که به زندگی او پایان دادند . با حذف فیزیکی شتر مغرور و بلاخیز ،اما تا دیر گاهی آثار بروز روانی رفتارش در اذهان مردم باقی مانده بود . دیگر امنیت به جامعه ایلی برگشت و از طرفی چادر ها و چوبهای چادر
صاحبش بر زمین باقی ماند . در زمان کوچ 45 روزه بایستی جایگزین فراهم کنند
در غیر اینصورت بار حجیم چادر ها به زمین، باقی می ماند . بار چها تا پنچ چهار
پای قوی هیکل جبران بار کشی لوک قرمز و یک چشم و یاغی را بسختی جبران می کرد . دو
روز بعد همه ایل به همراه گروه باز مانده به سمت ایستگاه اجدادی کوچ و
مهاجرت طولانی خود را آغاز کردند . بدون همراهی لوک قرمز که به مدت ده
سال ایل را همراهی کرد و به سبب تغییر رفتار و حرکات خطر ناک مجبور به نابودی او شدند . ضرب المثلی ایلی می گوید شتر اگر بمیرد باز هم پوستش بار ورزا ( بر پشت
گاو نر ) است ، تا این حد قدر و منزلت و کرامت و صبر و شکیبایی او ( هر شتر )
را میرساند اما امان از روزی که کینه بدل گیرد که باز هم کینه شتری تا
قیامت همراه خود اوست برای افراد کینه جو بکار میرود که فلانی کینه شتری
دارد رفتارش چنین بروز می کند که اهل سازش و ارامش و صلح و صلاحیت نیست .
امان پرهیز از افراد دارای کینه شتری !پرهیز ، پر هیز !! ایام خوش و زیبا در پیش روی شما
به نام خدا
هزار داستان :
ویرانه های بجا مانده از شهر استخر
ته ستون
چاقو هر گز دسته خویش
را نمی برد
راست راست به دهان شیر میرود و سالم بر میگردد
دختر لپ خورجینی:
راوی:
کودکی خردسال،لاغراندام و گندمگون با موهای ژولیده که به سبب آویزانی دو لپ نرم و نازک و
لطیف از دو طرف صورت به لپ خورجینی معروف
بود وبا همین نام او را صدا می زدند . با کج اقبالی از ابتدای تولد بدون سرپرست مانده بود . سرپرستی او
را عمویش بعهده داشت. بهمراه دو خواهر
دیگرش از خانواده عمو که سن و سالی با اختلاف سنی برابر 5و 6 سال در یک خانواده تحت سر
پرستی عمو ساکت زندگی میکردند . از همان
ایام کودکی دختر بچه به انجام امور خانه داری و زندگی در چادر سیار و کوچ و جابجایی روزانه و ماهانه عادت داشت . مزه کارهای پر زحمت و پر مشقت را
چشیده به مشغولیتهای زندگی کوچ نشینی خو گرفته بود .تنها فرزندی بود که عزیز و
دردانه و نازلی شمرده نمیشد . دست نوازش مادرانه بر سرش کشیده نشده بود . بارها و
بارهااز خانواده و پدر و مادر واقعیش از عمو و دیگران سوال میکرد اما هیچگاه جواب درست و قانع کننده نشنید . از کودکی دردهای روحی و تنهایی را با جو بی تفاوتی دیگران
با پوست و استخوان احساس کرده بود و با آن بزرگ شده بود .البته رفتار خانواده عمو ساکت
با او نسبتا خوب بود اما در واقع تفاوت عینی به چشم می خورد . شرح حال زندگی او نمونه
چنین فرزندانی بی شک در جوامع گوناگون وجود دارد . زندگی افرادی در کودکی شبیه سحر
وجود داشت و هنوز هم دارد . دختر یا پسر فرق نمی کند . هرگز مهر و محبت مادرانه و پدرانه ،تمام وجودش را فرا نگرفته بود . درست مانند شکم گرسنه که چشمش می دیدو دلش نمی دید . زندگی او لبریز از ناملایمات روزگار بود بزرگ و بزرگتر شد زمانی به سن 17 سالگی رسید . دختری خوش قد و بالا زرنگ و مهربان و صبور در دست روزگار پرورش یافته بود . با گذشت و بی ریا و کم ادعا بود . هنوز هم او را بدان نام کودکی می خواندند . همین نامیدن وی بنام :لپ خورجینی : سبب رنجش او می شد و او دیگر دارای هویت و شخصیت واقعی و انسانی بود و ابدا راضی از بکار بردن دیگران با آن لفظ کهنه بر خود نبود . اطرافیان دلرنجش و احساس ظریف و غریب او را درک نمیکردند . با وجود جمع بودن صفات خوب در درون او، اما در این مورد و نامیدن دختر لپ خورجینی صبر و تحمل خود را از دست میداد و عکس العمل نشان میداد . بارها عمو ،زن عمو، به دخترانش تذکر می دادند حرمت او را حفظ کنید . مبادا او را با بکار گیری الفاظ نا خوشایند ناراحت کنند . دختر خیلی زحمتکش و کاری بود . همه امور خانه را یک تنه حریف بود . بعضی اوقات که دو دختر عمو سر به سرش می گذاشتند کاسه صبرش لبریز شده و آرزو میکرد روزی برسد رویش از دیدن انها ببرد . اما تحمل تنها عنصری بود که درس ایستادگی به وی داده بود. گلایه از آنها تمامی نداشت . بر عکس دوران کودکی وهمان اواخر توجهی به حرف مردم نداشت، اینک اخلاق و رفتارش بکلی تغییر کرده بود . زیر بار حرف های منتسب به خود نمی رفت . حال که دارای هویت و عقل کامل شده ،چرا او را بی هویت نامند . برای برداشتن نام مستعار خود زیادی فکر میکرد . برخی با شوخی کودکانه لقب او را مرتب صدا میکردند . همین عمل دوباره، سبب تنفر وی از کسانی بود که او را به شوخی می گرفتند .دعا میکرد ای کاش روزی برسد که از شنیدن این نام خلاص شوم . همه روی اعصابم پا می گذارند . مگر من نام و هویت واقعی ندارم . تنها او بود که فکر می کرد برخی الفاط کهنه او را کوچک و بی شخصیت جلوه میدهد . رنجش و گرفتگی چهره و رفتارکج خلقی ، کم محلی کردن برخی آدمها ،برخورد متقابل او بود که تمامی نداشت . چرخش زمانه بی توقف داشت گذر عمر او و دیگران را سپری می کرد . روزی در صبح دل انگیز بهاری چادر انها در توقف یک روزه حوالی دروازه ویرانه های کهن شهراستخر در کنار دروازه تمدن ایران قدیم برپا بود . ان وقتها ویرانه های تاریخی انجا نه محافظی و نگهبانی داشت نه کسی توجه چندانی به ان ویرانه ها میکرد . فقط گذشت زمان حس میشد . گله ها ی شتر به آرامی در اطراف تپه های تاریخی در حال چرا بودند . جاده باریک و خم دار و پیچ دار شیراز - اصفهان از کنارآن دروازه فرو ریخته که اینک خانواده سحر در کنار ان مستقر بودند رد میشد . جاده بیابانی خلوت و بی صدا مانند ماری سیاه رنگ در لابلای تپه ها پیچ می خورد و بچشم می آمد . وسط روز یکی اتومبیل فولوکس واگن با سه مسافر دو دوربین بدست کنار سنگ های حجیم دروازه شهر استخر دور تر از خندق خشک و عمیق گرد شهر توقف کرد، تا از لپ لپ خوردن شترهای درحال خار خوردن تصویر بگیرند . دو نفر گردشگر خارجی و یک راننده ایرانی سرنشینان اتوموبیل بودند . دقایقی بعد پس از فارغ شدن از ویرانه ها و جمع شترها بر ان شدند که از سیاه چادر سحر هم تصویری داشته باشند . اولین فرد مقابل آنها در دهانه چادر سحر بود . درحالیکه سگهای نگهبان با واق واق خود با صدای خود هم صاحبخانه را متوجه غریبه ها میکردند و هم سبب جلوگیری از ورود انها به حریم منزل را عهده دار بودند .ورود انها را متوقف ساخت . با کسب اجازه از صاحب چادر وبه دنبال آن صدای ویژه عمو برای سکوت سگها کافی بود. انها وارد سیاه چادر ساده و در عین حال مرتب و جمع و جور و پاکیزه انها شدند . با دیدن نقش قالی ها و قالیچه های رنگ و رو رفته و اجاق پر اتش و دیگ چه پلو زیر و رو دارای آتش سرخ و چیدمان بار و بنه داخل چادر و کلا فضای خوب و مصفای درون چادر کوچک و مشکهای اب و خیکچه پنیری مانده از سال قبل بکلی مجذوب شدند و دمی نشستند و استراحت کردند . سحر میهمان نواز، دارای ان خصلت خوب انسانی مثل پروانه در چادر می چرخید و امور پذیرایی را بعهده داشت . کتری روی آتش گذاشت و قوری سه گل قرمز را با چای و استکانهای باریک ، در سینی قدیمی و کنگره دار را روی یکی از کرسی های سنگی تخت نیم زیر و نیم روی زمین مقابل مهمانان گذاشت . برخلاف اکثریت دختران دم بخت ایلی ، که طبق رسوم و سنت از غریبه ها رو میگرفتند و خود را از دید انها پنهان می کردند ، اما سحر همان جا مقابل سه میهمان با عموساکت و زن عمو نشست . انها بویژه دو گردشگر خارجی از قالیچه های کهنه و زیر پای خود که به اصطلاح خودشان انرا اورجینال بلکه اصل می خواندندو رنگ و رو پریدگی ان به سبب کاربرد روزانه می دانستند برایشان جالب و دیدنی بود . مسافران پس از بازدید از مقبره کوروش در پاسارگاد قصد بازدید از تخت جمشید را داشتند . نا گفته نماند مسیر ایل سالانه دو بار پاییز و بهاره از مقایل کاخ های پارسه و سایر آثار تاریخی کهن گذر داشتند . برخی اوقات به دلیل طغیان رود خانه سیوند پل آب نمای معروف به گاراژ به زیر آب میرفت و تردد نا ممکن میشد گذر ایل هم از سمت ویرانه های شهر استخر ادامه می یافت . مسیر و گذر به سمت ییلاق دارای مشکلات بیشتری تا مسیر عکس داشت . به علت کشت بهاره اراضی مسیر محدودیت رفت و آمد داشتند . مسافران خسته از راه طولانی با استراحت کوتاه و دیدار از خانواده سحر بسیار سر شوق و شاداب شدند و با زندگی ایلی از نزدیک آشنا شدند . انها خسته و کوفته از مسافرت سنگین راه دور به دیار پارس امده بودند . دیدن سیاه چادر در کنار ویرانه های تاریخی، انسان را به عمق تارخ باستان سوق می داد . مگر نه انها همانند اینها مسافر چرخش و کوچ روزگار خود بودند . به نظر میرسید که این سیاه چادر از بقایای همان دوران بجا مانده باشد . چنین حسی بر افکار هر تازه واردی عاشق تاریخ به نحوی تاثیر گذار بود . به رسم و آیین و مهمان دوستی ایلات از هر گونه پذیرایی در حد وسع موجود خود دریغ نداشتند . وقتی سینی با استکان نعلبکی چای در دستان سحر با ان پاکیزگی محیط و دم دستگاه بی تکلف و ساده بر زمین نهاده شد ، نگاه عمیق راننده به چهره سحر شوق و رغبتی بر دل او افکند . زمانی حدود یک ساعت بعد هنگام ترک چادر و عازم ادامه سفر گفتگوی کوتاهی بین ساکت و مسافر غریبه ایرانی در جریان بود . همان زمان نیت خود را بر ملا ساخت . با اشاره به موضوع خواستگاری از یک دختر ایلی ناشناخته مطرح شد فقط بین دو نفر عمو و راننده . دو نفر با سبک زندگی متفاوت کمی در نگاه اول مشکل بنظر میرسید اما شدنی بود . انسانها در هر حال قادر به وفاق خود با هر فرهنگ و ساختار اجتمایی هستند . وفق دادن زندگی با هر کمیت و کیفیتی امکان پذیر است . مگر اینکه دل خواستار نباشد . پس از پایان گفتگوی و ترک جلسه وداع آنها ساکت به چادر برگشت و ابراز تعجب کرد و با اهل خانواده موضوع را در میان گذاشت . پیشنهاد مرد غریبه خواستگاری از دختر ایلی بود . مرد توجه نکرد منظورش کدام دختر بود . فقط مورد خواستگاری را مطرح کرده بود . مسلما تنها دختری که در دل و خود اظهار رضایت میکرد سحر بود . دختران دیگر چندان رغبتی و تمایلی برای ازدواج در شهر با غریبه ها نداشتند . بهر صورت مسئله گنگ باقی بود . قول قرار برای فردای ان روز بود . گفته بود که پس از به مقصد رساندن مسافران ش به دیدن انها برای مراسم خواستگاری خواهد امد . انها نا چارا ان روز را در یورد باقی ماندند و منزل و ماوا چادر را مرتب و تمیز تر از قبل و درون را بنحو خوبی آراستند .هر چه باشد میهمان هستند صرف نظر از قضیه خواستگاری قدم میهمان را باید گرامی داشت و در انتظار قسمت صبر می کردند . فردا چاشت بلند همان خودرو دو نفره دیروزی مقابل چادر آنها توقف کرد و مرد غریبه به اتفاق مادرش که عصا ن با کمک پسر خود ناهمواری های بین خودرو تا چادر را به سختی طی کردند و وارد چادر شدند پس از پذیرایی مختصر مادر بدون مقدمه رفت سراغ خواستگاری و قید کرد که پسر من از دختر شما خیلی تعریف و تمجید کرده است و از او خوشش امده اگر قسمت باشد شما و خانم دختر راضی به این وصلت باشید یک هفته دیگر برای مراسم عروس بران خدمت برسیم . دختران هرسه کنار مادر و پدر نشسته بودند و منتظر نتیجه برسی کلی ماجرای خواستگاری بودند .ادامه
به نام خدا
لطفا از ارسال و انتشار تصویر ها و متون ( متن ها ) بدون ذکر منبع خود داری فرمایید .!!
داستان بعدی : هزار داستان : خاطرات کهنه - ماجرای کوپن بنزین
لطفا اگر علاقه مند به خواندن داستانها هستید توصیه میشود حد اقل دو بار هر داستان را ملاحظه و بخوانید تا نظم و یگپارچگی ( نگارش )در عین سادگی وقایع و مفهوم کلی داستان را درست مطابق حال و حوای موقعیت مکان و زمان مسلط شوید با سپاس
هزار داستان :
یادی از سفر کوتاه پر درد سر
عصر روزهای پنج شنبه و جمعه برای برگشت از سفر کاری و
درسی عینا وعده هفتگی عزای فراموش نشدنی ما بود، چرا که سفر کوتاه بین شهری با کمبود وسیله نقلیه
روبرو بودیم . عصر روزهای تعطیلی خودرو ها ودیگر وسایل نقلیه (اتوبوس و می نی بوس ) با خانواده به سیر
و سیاحت و تفریح هفتگی یا ماموریت و سفر های دور در پیش داشتند . جایشان در ان محوطه وسیع نیم آسفالت و نیم خاکی ترمینال واقعا خالی بود .جمعیتی از کارگران وافراد اداری و سفر کرده
به شهر و انسانهای کار دار و بی کار پس از فارغ از کار و ماموریت اداری و خرید خانوادگی و گشت و گذار افرادگوناگون با ذوق و شوق به سمت
ترمینال محلی ویژه برون شهری با حد اکثر زمانی حدود نیم ساعته تا مقصد وارد میشدند، تا با خیال راحت به سفر
کوتاه خود خاتمه ، به منزل بشتابند . اما با موج جمعیت منتظر در چند گوشه و مرکز محل توقف بدون وسایل نقلیه مسافر بری روبرو می شدند . سر به هوا و متعجب بفکر نجات خود از ان وضع حادث شده بایستی بفکر راه و چاره اقامت بودند . هر دقیقه بر میزان مسافران وارده اضافه میشد و در گوشه و
کنارضمن مجلس دور همی به تبادل افکار و بحث روز مره و دلایل کمبود وسیله وقت می گذراندند. انقدر انتظار می کشیدند تا تک وسیله نقلیه وارد محوطه شود
.تازه انوقت یک قطار با گنجایش کوپه های فراوان جوابگوی انهمه مسافر فراوان نبود .
خیلی سال پیش بود . مردم بدون برنامه ریزی یا سفر اجباری کار و کاسبی یا ماموریت پیش آمده به آن شهر بزرگ سفر میکردند و ناگهان با ان
وضعیت موجود نبود وسیله نقلیه به زحمت و درد سر می افتادند .روزگار مانند اینک نبود که اکثر خانواده ها نه تنها هر عضو خانواده یک خودرو، بلکه گاهی
خودرو مخصوص سفر و دشت و صحرا و سفر شهری جدا داشته باشند . در هر محله و ابادی و
شهر های کوچک تعداد اندکی خودرو وجود داشت انهم مسافر بری و تعدادی اندک اتوبوس و
مینی بوس موجود بود تازه، اگر در بستی انها موجب غیبت کردنشان نمیشد . رودار ( مرتب )
مسافر به جمع مسافران سر گردان اضافه میشد . آنسال از شانس بد ما هر هفته پنج شنبه
و جمعه میبایست شهر را ترک کنیم و دوباره از اول هفته بازگشت مدام و پیوسته به نقطه اول بر گردیم . همان آش و همان کاسه . همانسال تا پایان مانند
مار چندین بار پوست انداختیم تا سال را به پایان رساندیم .برای مسافران پراکنده و دور هم در محوطه ترمینال وسیع در ان عصر های دلگیر و بد خاطره چندان دلهره آور بود که با پیدا شدن سر و کله یک مینی بوس لشکری آدم ان را
دنبال میکرد و از در و بدنه ان اویزان می شد . بعضی اوقات راننده جرات توقف نداشت .
نگران از بیخ کنده شدن در و پیکر وسیله نقلیه خود بود اصلا اختیار سوار شدن مسافر
دست راننده نبود .مردمی عجول برای جستن صندلی خالی از سر و کول هم بالا میرفتند .
بدبخت انهایی که زن و بچه همرا داشتند و یا تابع قانون نظم بودند و یا وسایل سنگین
همراه داشتند جدا از ان مشکلات باید برای ماندن اجباری در آن شهر فکری در سر داشته باشند . هر نیم ساعت کمتر یا بیشتر ازورود می نی بوسهای تازه وارد جهت پیاده شدن مسافران از شهرستان آمده طول می کشید . به محض ورود وسیله نقلیه آن را از همه طرف محاصره میکردند .اجازه خروج مسافر نمی دادند خودرو های تاکسی و
مسافر بر هم در ان وقت تعطیلات حضور نداشتند همه باید صبر و حوصله بخرج می دادند
تا مینی بوس ها از شهرستان یکی یکی آخرین سرویس خود را به انتها (مقصد ترمینال )برسانند . مشخص نبود کدام یک دوباره قصد حمل مسافر را داشته باشد . رانندگانی که در شهر زندگی میکردند دیگر حاضر به باز گشت نبودند . انهم اگر راننده خستگی در تن نداشت و مایل بود
یک سرویس دیگر برای حمل بار و مسافر اقدام می کرد، خیلی شانس با مردم منتظر بود . باعث خوشحالی مسافران بود اگر مینی بوس مجددا در ان مسافت کوتاه بداد مسافران جا مانده می رسید .در واقع خیلی خیلی سبب مسرت
و شادی مسافران بود . تعدادی به زور و بازو اندکی با هل دادن و تعدادی ازدرون پنجره با
زحمت خود را بالا می کشیدند . و یا لای پنجره گیر می افتادند و سبب جر و بحث و نزاع با
راننده و مسافران با غیرت که زودتر سوار شده بودند رخ می داد . هیچ کاری نمیشد کرد . تازه اگر ماشین از مسافر پر
میشد و دیگر جای ایستادن هم نبود و با بسته شدن در خودرو حال نوبت خارج کردن
مسافران اضافی بود . با خواهش و تمنا و گاهی توسل به زور تعدادی دیگر پیاده می شدند .
آنها که زن و بچه و بار ( وسایل ) داشتند ، جدا مانده حتی به نزدیکی وسیله نقلیه هم نمی آمدند . اما راننده برخی ماشینها (مینی بوسها ) بدون چون و چرا ابتدا مسافران خانوادگی را سوار و با نظم ومقررات ، شده با قلدری سینه افراد زور گو را می گرفتند و اجازه بی نظمی به انها نمی دادند . همیشه تعدادی آدمهای بی نظم و جود داشت . اما هنوز ظرفیت دو برابر گنجایش واقعی مینی بوس سوار شده بود ند. راننده با صراحت هم تهدید میکرد
که اگر اضافی ها پیاده نشوند تا فردا صبح از جای خود حرکت نمیکنم . این هم یک طرف
قضیه بود . انها که بر صندلی راحتی نشسته بودند نق میزدند و طلبکار بودند و به صف
ایستادگان می تاختند که یا الله پیاده شوید ما کار داریم . ما زن و بچه داریم انها
منتظرند ،از این حرف و گفتگوها تا دلتان بخواهد پیش کشیده میشد . رانند ه با
عصبانیت داد میزد اقای محترم پلیس راه مانع حرکت وسیله نقلیه میشود . با این وضع من جریمه میشوم .امکان ندارد به من
اجازه خروج از شهر بدهند . ماشینم را توقیف می کنند . بعضی این حرف ها در گوششان فرو نمی رفت . تعدادی می گفتند
شما کارتان نباشد ما تخت در کف ماشین مانند مرده دراز کش می خوابیم پلیس نمی بیند
برخی می گفتند قبل از قرار گاه پلیس ما پیاده و بعد از ان سوار میشویم .با هر ترفندی حاضر به پیاده شدن نبودند. اما راننده که مقررات جاده و نظم قرار گاه پلیس راهنمایی و رانندگی را بخوبی درک میکرد تسلیم نمیشد تا نفر اخر
پیاده نمیشد سر را بر فرمان می نهاد و دو دست بر فرمان ساکت تا دقایقی دیگر سر را
چرخانده تا اوضاع را برسی کند. در آن حال شانس مسافران بر صندلی نشسته و خود راننده و
ماشین گرفتار در میان مسافران بیش از حد گنجایش زد، که ناگهان دود و صدای یک می نی
بوس دیگر در جایگاه پیدا میشد همه سواره و پیاده به سمت ماشین تازه وارد هجوم آوردند و راننده با شکر گذاری نفس راحتی کشید و با یاد خدا سوئیچ را چرخاند و با روشن کردن ماشین
حرکت کرد . لا اقل از هجوم مسافران خلاصی پیدا کرد . بعضی اوقات این مرحله اول ماجرا
بود .به محض خروج از دروازه شهر به سمت شمال یکی دو مسافر داد همی زد اقا من عوضی
سوار شده ام من مسافرسمت غرب هستم به قول معروف اب بیار و حوض پر کن . مگر آن دو مسافر راضی میشدند در ابتدای فرا رسیدن غروب
و شب در جاده بیابانی پیاده شوند .آقای راننده دور بزن ما را در شهر زمین بگذار . ماجرای تازه ای
دوباره از سر گرفته شد . مسافران و راننده حمله لفظی را بر آنان اغاز کردند چرا
اشتباهی سوار شده ای مقصر که ما نیستیم . تا حوالی قرارگاه پلیس راه این جریان ادامه
داشت و اوقات همه از سفرپایانی ان روز بسیار تلخ شد . هیچ فردی به دیگری روی خوش نشان
نمی داد همه از همه طلبکار و مدیون بود و بی پروا و ناراحت از مشکل پیش امده از هم
می رنجیدند . سرانجام کار به شکایت و اقدام مسولان پلیس راه کشیده شد .با وساطت و جسارت و راهنمایی جناب سروان افرد اشتباه سوار شده پیاده شدند و ماشین
با خیال راحت به ادامه مسیر 45 کیلومتری خود در دل تپه ها و گردنه ها و پیچ
های جاده به آهستگی به مسیر مستقیم افتاد و با سرعت بیشتر مسافران ناراحت و عصبانی را
به سمت مقصد همراهی کرد . در میان آنهمه دلخوری دو نفر سر نشین جلویی مجادله داشتند که من نگفتم بر خیز ازکنار بساط مارگیری و معرکه گیری و داستان ان دو پهلوان را رها کن شب شد وسیله نیست نه نگفتم ؟ او هم جواب داد حال که روی صندلی راحت نشسته ای و نزدیک منزل هستی چه در سر داری ؟ من و یکی ازخویشاوندان در دو صندلی جداگانه نشسته بودیم .به محض
سر برگرداندن در مورد ماجرای سفر ان روزگپ و گفتی داشته باشیم ، روی صندلی عقب فامیل دیگر خود را زیارت و خوش و بش
طولانی داشتیم . نیمه راه بود شاگرد جان وسیله نقلیه در حال جمع آوری کرایه بود . من نیز به رسم ادب و احترام کرایه دو نفر و ان فامیل دوسه سال ندیده را یکجا پرداخت کردم.
کرایه در دست شاگرد نهادم وبا فشار انگشتانش را فشردم تا توسط آن دو فامیل باز نشود و من به اصطلاح پیش دستی خوبی را در جریان آن سفر درد سر ساز نموده و کرایه ماشین را حساب شده بدانند .مبادا طی تعارفات انها دست به جیب شوند . اما ان فامیل دورنسب تر : مگر میشه امکان نداره به زور مبلغ پول پرداختی من بابت
کرایه سه نفر را از مشت فشرده شاگرد باز پس گرفت و در جیب مبارک گذاشت و شاگرد هم به جمع اوری
کرایه ادامه داد و تا ته ماشین رفت و دوباره برگشت . شاگرد با خوشرویی با دراز کردن دست طلب کرایه کرد از همشهری و کهنه فامیل ما در ان ماشین سر براه مقصد شبانه . حال تکلیف ما را روشن کن . انهم با کمال ادب کرایه شخص
خود را به کمک راننده (شاگرد )پرداخت کرد ان دو
نفر چی ؟. محل نگذاشت و سر را بر صندلی وبی خیال سخنی هم نگفت اما شاگرد خجالت زده از بی پاسخی ان مرد ، با اخم و
قیافه در هم کشیده از رفتار او رنجید و برای طلب خود به ما روی اورد. ما هم به صلاح
و م دیدیم که دوباره کرایه مجدد برای دونفر پرداخت کردیم. اما حیرت کردیم از
رفتار عجیب و غریب او در این باره . خیلی ادم بی مقدار و بی شخصیت هم نبود اما با
ادب و تکیه کلام شما میهمان من هستید ان رفتار عجیب از وی سر زد که هنوز هم پس از
گذشت چهل و اندی سال با وجود در گذشت آن فقید فامیل ، که بعد از ان قضیه هر گز او را ندیدم ،بجز شرکت در مجلس ختم آن مرحوم و یاد خاطره سفر پر ماجرای ان واپسین غروب جمعه افتادم . اما هنوز در
این فکرم که سبب رخداد رفتار غیر منطقی آن روز او بهر چه بود .شخص اداری و با رتبه و متین چه شد که ان برخورد را با ما کرد . یا شاید شوخی مسخره و بی منطق و بی مورد از او سر زد . خدایا ما را ببخش و او
را بیامرز پشت سرش چند کلامی از سر بیان خاطره عجیب از او بیادم امد ، داشتم به خاطرات گذشته فکر می کردم یکباره نام او بر سر زبانم جاری شد . خدایا همه ما را دراین روزهای سخت و دنیای عجیب ببخش و بیامرز
!در این ایام
سخت کرونایی در منزل یا اداره و محل کار بیشتر مواظب خود باشیم . سلامتی و
شادابی شما آرزوی ماست .
قابل توجه : ما در مکالمه فارسی در جمله اغلب می گوییم برای مثال : من و علی به سفر رفتیم اما در انگلیسی حتما نام فرد دیگر را اول می گویند و می نویسند - علی و من Ali and me
من و علی به مدرسه رفتیم Ali and I went to school
به نام خدا
داستان بعدی
هزار داستان :سفر کوتاه برون شهری و پر از درد سر با مینی بوس
طبق معمول کاستی ها و ناهماهنگی در نگارش را بر ما ببخشید . اینهم نوعی سبک نگارش است دیگر !
هزار داستان :
پنج انگشت دست مانند یکدیگر نیست
- اشاره به خوب و بد .
این داستان بر اساس واقعیت نگارش شده است !
اصطلاحات بازار و میدان خرید و فروش دامها - صرف نظر از شکل و اندازه به محل نامبره میدان گفته میشود
جلاب = هر نوع دام سبک و اغلب گوشتی و فربه وآماده ذبح در کشتار گاه یا قصابی - برخی دام سبک و داشتی برای نگهداری هم محسوب میشود
خر = خریدن - خریدار
جلاب خر = خریدار و فروشنده هر نوع دام اهلی اغلب دام سبک
چوب
دار = نوعی شغل دوره گرد در محدوده صحرا وزندگی عشایر که کارش معامله
دام است خرید و فروش دام . به سبب همراه داشتن چوبدستی یک ابزار کار به
این نام معروفند
مال
= به کلیه دامها اهلی از قبیل دام سبک و سنگین حلال گوشت و غیر حلال گوشت
گفته میشود البته در برخی مناطق و فرهنگها تفاوت وجود دارد
بهر
حال چوبدار و جلاب خر از اقشار زحمتکش و گمنام جامعه هستند که شب و روز در
تلاش و جمع آوری دامهای پراکنده در دور ترین نقاط جغرافیایی و به فروش
رساندن در محدوده ی مناسب به کشتار گاههای مجاز و قصابی ها هستند . نوعی واسطه در معاملات روز
مره برای فراهم کردن گوشت قرمز به بازار مصرف از قدیم ا لایام رونق داشته
است
ماجرای قربانی کردن حیوان و جفا ی قبل از قربانی
راوی : معمولا قربانی کردن گوسفند در روز عید سعید قربان برای بسیاری از خانواده ها مرسوم بوده و هست . مسلمانان در همه کشورهای خود به این عمل به پیروی ازدستورات اسلام قربانی و جشن می گیرند . چه انها که به حج مشرف شده و استطاعت مالی دارند و چه انها که استطاعت مالی برای اعمال قربانی دارند .معمولا قربانی گوسفند دارای اداب ویژه است که طی مراسم خاص ان را بجا می آورند . داستان ان برای همه روشن است . قربانی گوسفند بیاد اسماعیل و بیاد حج ابراهیمی هرساله در ماه ذی الحجه اتفاق می افتد . حاجیانی که به مکه مشرف شده اند اعمال را در مکه و انها که در خارج از سرزمین وحی هستند خود قربانی را انجام میدهند .اما داستان یک شبانه روز ماقبل عید قربان " بدین ترتیب یک روز مانده به عید سعید قربان با یکی از دوستان با وانت راهی محل خرید و فروش دامها شدیم .میدانی گردو وسیع دو برابر زمین بازی فوتبال و زمینی خاکی با حصار کوتاه و بسته و دارای نگهبان کنترل ورود و خروج بود . اما درون ان دسته های گوناگون با جمعیت دام های جورا واجور و کوچک و بزرگ و با چوبدارهای حافظ انها بچشم میخورد . بنظر پر کارترین روز میدان مال فروشی و شلوغترین ایام خود را پیش رو داشت . به خاطر فرا رسیدن عید سعید قربان از تمام نقاط دور و همجوار هر دام قابل فروش را در ان محل جمع اوری کرده بودند .برای کم نشدن وزن دامها از هر گونه خوراک دام شامل جو یونجه و علف و اب کوتاهی نمی کردند .البته برخی متوسل به راههای اضافه وزن میشدند وبا خوراندن اب و نمک در نتیجه اشتیاق ،دام ها را سنگین تر میکردند . در این صورت اندکی سود اضافی به انها تعلق می گرفت .وضع بازارفروش دام ، پر سر و صدا و دارای افراد چوب دار و جلاب خر ها از سراسر مناطق به میدان بزرگ شهر دور هم جمع شده بودند و با مشتری چک و چانه مفصل میزدند . برخی از انها به قول معروف از هر دو طرف فروشنده و خریدار اصطلاحا دندان گرد می گفتند ،که ابدا و هر گز از قیمت مال خود کوتاه نمی آمدند و به سختی با مشتری توافق می کردند (خریدارها ). بر عکس دامها ی آنها (اغلب گوسفند ) از گونه خوب و عالی بنظر می آمد . خریداران با توجه به امکانات مالی و توان خرید به همه دسته های دام فروش سر زده ،بازدید می کردند تا سر انجام گوسفند یا بره یا دام مورد نظر خود را انتخاب روی باسکول گذاشته، خریداری و به مقصد راهی میشدند . مهمترین عامل در این معامله توافق طرفین بر سر قیمت بستگی به نوع دام و گونه چاق و لاغری ، قیمت ها متفاوت بود . برخی هم از باسکول و وزن صرف نظر و روی پا معامله می کردند، به اصطلاح میدان دام و چوبداری چکی با یکدیگر به توافق می رسیدند . البته در نوع داشتی (نگهداری برای شیر دهی و بره زایی ) و دامهای لاغر تر بیشتر به این مقوله می پرداختند . همه چوبدار ها و جلاب خر ها چوب ویژه بر کول و دست داشتند ،جهت راحت به دام انداختن بره ها و بز غاله ها هنگام پسندیدن مشتری به ان وسیله حلقه دار نیاز مبرم داشتند . (کلاک ) اما علی رغم فروشنده و خریدار دام نام جلاب خر معمول تر بود تا جلاب فروش . انها هم خریداری می کردند و هم فروشنده بودند . قشر خاصی از جامعه و تقریبا واسطه بین دامدار و کشتار گاه و خرده عرصه دام به میدان خرید و فروش مال و دام بودند . بطور تقریبی سن و وزن و مرغوبیت دامها را با حدس درست با اندکی خطا می دانستند . بعضا با دو دست زیر دست و دو پا انرا از زمین ده سانتی بلند می کردند و وزن دقیق هر دام را بیان می کردند . چنانچه روی باسکول (کیل ) گذاشته می شد وزن تقریبی آن درست بود .اهل فن و کار ویژه خود بودند . این بازار از قدیم الایام همراه با پدید امدن دام وجود داشته است و منبع سود آوری، منبع نان آوری برای تعداد زیادی را بوجود می آورد ند. عده ای سود باسکول داشتند .عده ای سود نگهداری و عده ای سود خوراک دام و عده ای سود کرایه حمل و نقل عایدشان میشد .به قول خود سفره ی برای تعداد زیادی گشوده شده و همه به نحوی از برکت آن بهره می بردند .حال و حکایت میدان دام خود داستان خاصی برای خود در بر دارد که مجال گفتارش اینجا نبیست . میدانهای فروش دام ابتدا در نقاط مرکزی شهر قرار داشتند و با توسعه مناطق شهری و با تمهیدات شهر داری ها به نقاط امن و حاشیه شهر ها منتقل شدند جهت در نظر گرفتن بهداشت محیط و بهداشت همگانی از مراکز پر جمعیت فاصله گرفتند هر چند خود از پر تجمع ترین مراکز خرید و فروش بودند و گاها هنوز هم وجود دارد . با وجود تا سیس کشتار گاهها اما میدانها و بازار مال و دامی به صورت غیر منتظره ای گرم و پر جنب و جوش بود .بخصوص در ایام جشنها و عید قربان از جمعیت ورود و خروج خریداران و فروشندگان بسیاری بر خوردار بود . اما به داستان اصلی خود بر گردیم .یک روز مانده به عید قربان هم چنان که ذکر شد ،ما نیز مانند دیگران قصد خرید گوسفند داشتیم . تصمیم گرفتیم از میدان دام بازدید و یکی از آن بره های مورد نظر خود را خریداری و به منزل ببریم . درحالی که دور همی خانوادگی روز عید قربان داشتیم . بنا ،بر این بود که مزایای گوشت قربانی را بین تعدادی از فامیل و در و همسایه ها تقسیم کنیم .هر سال طبق معمول یادی از انها به جهت نذر و نیاز داشتیم . به اتفاق دوستم که سر رشته و چم و خم در این کار داشت، با وانت راهی مرکز خرید و فروش دام در حاشیه شهر شدیم . ان روز غوغایی بود گروه گروه دامهای سبک از همه نقاط به سمت ورودی میدان سرازیر بودند از ساعات اولیه صبح خریداران و فروشندگان به بازار مراجعه می کردند و هر چه به میانه روز نزدیکتر میشد انبوه دام و خریداران اضافه میشد . انقدر بازار شلوغی بود که کار انتخاب را سخت کرده بود. نزدیک به یک ساعت فقط در میان دسته و گروه دامها برای انتخاب یک بره قوچ گردش و چرخش کردیم تا بتوانیم گوسفند مورد پسند خود را انتخاب کنیم . دامهای مختلف و چند رنگ و چند شکل به وفور در دسته و گروه بودند . افراد و صاحبان مسوول آنها در حال مجادله بر سر قیمت بودند تعدادای قصد داشتند نقد و نسیه معامله کنند . دوستم در هر دسته با قیمت و دست مالی بر کمر بره ها انها را برسی و چاقی و لاغری را برسی میکرد . به دنبال بره چاق و تنگ =teng و سالم و بدون رنگ و علامت و حتی بدون بریدگی گوش و داغ بر پیشانی بودیم . رنگ و روی تمیز و آراسته تر نیز ملاک انتخاب ما بود . سر انجام با همفکری دوستم یکی از سالمترین و چاق ترین انها را انتخاب و روی باسکول گذاشتیم و وجه قیمت را پرداختیم . ما چند بار گوشزد کردیم این بره جهت قربانی است باید از هر نظر سالم و بی عیب از لحاظ ظاهری و درونی باشد وتا نذر و نیاز مقبول درگاه حق تعالی قرار گیرد و فروشنده هم در هیا هوی بی اندازه مشتریان، قول صریح داد که چنین است و چنان و همه خاطر ها جمع باشد ان شا الله قبول باشد ما هم ضمن تشکر و خدا حافظی بره قوچ سفید رنگ و فربه را بالای وانت گذاشتیم و با خوشحالی و مسرت از میان فوج جمعیت به ارامی محل میدان را ترک گفتیم . در بین راه نقشه می کشیدم سر تقسیم گوشت قربانی فردا برای کسانی که مستحق گرفتن گوشت قربانی بودند در فکر و ذهنم شماری از نذری بگیران را سبک سنگین میکردم . تعداد زیادی را فعلا در ذهن خود آماده داشتم .از این نظر شاد تر بودم که امسال گوشت بیشتری به افراد بیشتری تعلق خواهد گرفت . در افکار حول و حوش قربانی و عید فردا بودم که به مقصد رسیدیم . گوسفند را پیاده و در کنج حیاط منزل رها کردیم و اب و علف هم برایش تهیه کردیم و در انتظار فردا در عصر ان روز به دور همی ها ادامه دادیم . همه خوشحال از فرا رسیدن عید قربان بودیم و با صدای بره گاه گاهی دوباره بفکر قربانی فردا می افتادیم .زبان بسته آرام و قرار نداشت . کم کم شب از راه رسید اما متوجه شدم حیوان به آب و علف لب نزده است . هر کسی چیزی می گفت . یکی دوری از دوستان و فامیلش و دیگری از قربانی فردا خبر دار است . ان دیگری میگفت ناز دارد و خلاصه هر عزیزی در شامگاه دور همی فرمایشی و سخنی در این باره میفرمود . ما هم دلمان نخواست ،راضی به نگران ساختن جمع حاضر شویم و سخن کوتاه و همه به سمت استراحت رفتند هر چند تا دیر وقت به شادی و مراسم عید فردا می اندیشیدند . اما اواخر بعد از نیمه شب ناله حیوان بلند شد و پی در پی داد دردمندی سر می داد . جمع خانواده و میهمانان فامیلی را از خواب گران بیدار کرد با شتاب به سوی حیوان دویدم و متوجه شدم اخرین نفسهای خود را میکشداز ترس حرام گشتن حیوان ، ذبح بی موقع انجام گرفت . هنوز سه ساعتی تا طلوع و روز عید مانده بود ناراحتی ما دو چندان گشت تا لحظاتی قبل زنده و سر حال بود، حال چه اتفاقی افتاده ، چه بلایی به سرش امده که تا چند ساعت دیگر تا روز عیدا را تحمل نکرده است . قضیه تمام شد و همه دوباره با همان اخرین حس و حال به رختخواب و ادامه اتفاقات روز همه جا را سکوت فرا گرفت . قرار بود فردا صبح مراسم و آداب قربانی همزمان با عید سعید قربان با قربانی گوسفند انجام گیرد. آن مرا سم سرمه کشان در چشمان بره و آینه و اب و ذکر دعا در مقایل آن و کارد مخصوص ذکر بر ان خوانده شده همه از قلم افتاد . اما همه چیز تغییر کرد و برنامه بکلی با مردن بره بهم ریخت . فردای مقرر ، باز از راه رسید و با عجله سراغ دوستم رفتم تا با کمک او آنرا گوشت و پوست نموده و به نیت تقسیم نذر را انجام دهیم . اما زمانی که تا نیمه به پوست رسیدیم دهان ها از تعجب باز مانده و زبان دیگر قادر به چرخش نشد . با کمال دقت و تعجب متوجه علت مرگ ناگهانی حیوان شدیم . بی انصاف و بی وجدان و بی آدم های طماع و سود جو ببین چه بلایی سر حیوان بیچاره آورده بودند . همه کارهای نا پسند و ناجوانمردانه بخاطر سود اندکی بوده است که حیوان شکنجه و زجر بکشد . برای اضافه شدن وزن ، مرتب به حیوان خوراک زیادی داده بودند اما اجازه تخلیه مواد زاید از بدن حیوان بیچاره را نداده بودند و با ترفند ظریف و خلاف کارانه موجب عدم تخلیه حیوان شده بودند .بدرستی معلوم نبود چند روز پیش این عمل انجام شده بود . هر نوع تخلف و جفا در حق حیوانات دیده بودم اما این یکی را هر گز . همه ناراحت از زجر و بلای یی که سر حیوان در آورده بودند،شکه و شاکی بودند .بعلاوه حس اعتماد به فروشنده و قول مساعد و تضمین از سلامتی آن دام و صدها دام دیگر مرا به عذابی آزار دهنده مبتلا کرد . قول صریح و قاطع از سلامتی صاحب گوسفندان قربانی و مابقی ماجرا . ، به بدترین حس از بهره بردن از قربانی عید قربان و غرق در افکار،متحیر از ستمکاری و سود جویی برخی آدمها دچار شدم . آن عید را به کام ما تلخ بمانند زهر کشنده ساخته بود . بیشتر به جهت کار غیر انسانی و شکنجه حیوان برای سود جویی ناراحت کننده بود . بلافاصله با دوستم عازم میدان شدیم تا فرد خاطی و سبب کارش را جویا شویم . اما همه بودند الا ان دسته و گروه متخلف، به باور ما همان شبانه دامها را فروخته و محل را بدون جا گذاشتن رد پایی ترک کرده بودند. کسی ان دو مرد متخلف را هر گز در میدان و بازار محلی فروش دام نمی شناخت . انگار غریبه هایی بودند که از راه دور امده بودن و پس از اتمام ماموریت کثیف ی و مال اندوزی اندک در کنار حیوان آزاری و سخترین جفا در باب گوسفندان از حق طبیعی زنده ماندن انان دریغ ورزیده بودند . حال سوال اینست که ایا در قانون برای چنین اعمالی زشت و کثیف و ی در آمال مال اندوزی به قیمت زنده جان دادن حیوان که خود نوعی شکنجه و حیوان آزاری به قصد سود بیشتر باشد پیش بینی شده است یا نه؟ . اینهم از موارد کمیاب در کسب سود از راه خلاف و حرام است تا ببینیم نظر قانون و حکم و سزای این اعمال توسط حکم قاضی چه باشد . متا سفانه هنوز هم هستند افرادی که دست به کارهای نا متعارف و خلاف عرف و شان انسانی و قانون می زنند و سپس صحنه جرم را بدون رد پا یی ترک می کنند . طمع و ستمگری در حق موجودت بی زبان چقدر سنگین و غیر قابل تحمل است . البته چگونگی آشکار کردن عمل غیر انسانی ان فروشنده دام بسیار درد آور است و از بیان و اشار ه ان خوداری شده است تا خاطر دوستان بیش از این مکدر نگردد . مواظب سلامتی خود و خانواده باشیم . خدا نگهدارتان .
درباره این سایت